eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃در مورد پیامکهای عاشقانه بهتون یه توصیه میکنم دوست من نیازی نیست که هر روز پیامک خاص و خیلی رمانتیک و.... بزنی. 🍃این طور پیامها رو گاهی بفرست که همیشه جذاب باشه. ولی در طی روز حتما به همسرت پیام بده که حضورت رو در کنارش بهش یادآوری کنی. 🍃پیامک شما حتی اگه بهتون جواب هم نده مطمئن باشید که تمام وجود همسرتون رو گرم میکنه و تاثیر بسیار مثبتی خواهد داشت. 🍃این پیام میتونه خیلی ساده باشه. مثلا؛ (خدا قوت کوه استوارم) یا (دوستت دارم) به همین سادگی🌸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💞 ابـو بـصـيـر گويد: به حضرت صادق (ع ) عرض كردم : من رسيدن روزيم را كند مى شمارم (و روزى من به كندى مى رسد و بنظر خودم بيش از آن هم نخواهد رسيد؟) آن حضرت در خـشـم شـد و سـپـس بـمـن فـرمـود: بـگـو: ✨اللَّهُمَّ إِنَّكَ تـَكَفَّلْتَ بِرِزْقِي وَ رِزْقِ كُلِّ دَابَّةٍ يَا خَيْرَ مَدْعُوٍّ وَ يَا خَيْرَ مَنْ أَعْطَى وَ يَا خَيْرَ مَنْ سُئِلَ وَ يَا أَفْضَلَ مُرْتَجًى افْعَلْ بِي كَذَا وَ كَذَا✨ ✨و بجاى كذا و كذا حاجت خود را در مقدار زياد شدن روزى بگويد✨ این دعا را نوشته و در کیف پولتان نگه دارید تا ان شاءالله هیچ وقت بی پول نشود. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام من ۲۴ و همسرم ۲۶ ساله هستیم طبق قوانین قدیمی ها در ۱۶ سالگی ازداوج کردیم و از ازدواج هیچی نمیدونستیم 😔 اوایل کم کم فهمیدم که شوهرم داره تلفنی بهم خیانت میکنه و خانوم های دیگه حرف میزنه 😟 با اینکه پسرعموم هم بود ولی اصلا و حالا بعد از عروسی سیل مشکلات شروع شد بی مهری بی محبتی و خیانت منم دیگه ازش سرد شده بودم با خانواده اش زندگی میکردم هشت سال باهم بودیم و اصلا نمیخواست که ازشون جدا باشه ، منم میکردم چون نمیخواستم پدرم بره دیگه کلا از هم دور شده بودیم بعدشم که بچه دار شدیم و همه دنیام شد بچه ها وکلا بی خیال هم شدیم فقط شده بودیم دوتا هم خونه 😔 تا اینکه یک سال پیش فهمیدم با یکی از دختر های فامیل که تازه طلاق گرفته بود دارن بهم خیانت میکنه البته اون دختر به خاطر اینکه وضع مالی شوهرم خوبه اومده بوده سمتش وقتی بعد از شیش ماه رابطه ی اونا با خبر شدم دیگه نکردم خانواده ام در جریان گذاشتم و رفتم گفتم طلاق میخوام همون حوالی با کانال خوب شما اشنا شدم و فهمیدم با زندگیم چیکار‌کردم داشتم زندگیمو میدادم بهش برگشتم خونه اما شوهرم خیلی اصرار داشت که ببخشمش هزار بار برام قسم خورد که دیگه سمتش نمیرم ولی من دیگه بهش اعتماد نداشتم .... افسردگی گرفته بودم و میرفتم دکتر تا وقتی که شوهرم رو نبخشیده بودم حتی خونه نمیومد میگفت نمیخوام ناراحتت کنم وقتی پیام ها ی کانال میخوندم بهش یه دیگه دادم و الان یک ساله که هیچ خیانتی بهم نکرده و الان مستقل شدیم و از خانواه اش جدا زندگی میکنیم تو این یک سال از ایده ها استفاده میکنم زندگیم خیلی عوض شده ، ما خانوم ها بعضی وقت ها باید باشیم و خودمون زندگی خودمون رو بدیدم الان طوری شده که شوهرم یک ساعتم نمیتونه ازم دور باشه و همش بهم میگه که خیلی دوستت دارم همش رو مدیون کانال خوب شما هستم با تشکر •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آقایییییییی جونم یه چیزی بگممممممم 😍😍 👇👇👇👇 بی جهت نیست که در کنج دلت جاااااا دارم 😊 خوشگلم بانمکم دو چشم زیبا دارم 🙈💃💃💃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی روز جمعه شد و کاری که گفته بود کردم و منتظر موندم ببینم چی میشه چون گفت تو لازم نیست
داستان زندگی کاغذ برداشتم و بازش کردم دیدیم یه گلوله موی سرم، یه سوزن شکسته، مقداری برنج و یه کوچولو نبات لای کاغذه روی کاغذ نوشته شهره زاده ی ملوک زندگی نکند زندگی نکند زندگی نکند طرف دیگه ش هم کلی حروف و نوشته بود که من نمیتونستم بخونم پس اون کابوس های شبانه دلیلش این نوشته های داخل بالشت هست برگه و پارچه رو نگه داشتم و شب که محمد اومد بهش نشون دادم بالشتم و که نذاشت دیگه استفاده کنم و برد انداخت تو یه رودخونه نزدیک محلمون منتظر موندیم تا دوباره پولی دستمون بیاد ببینیم چیکار میشه کرد هر بار پولی دستم میومد میفرستادم براش و اونم یک مرحله از کارو پیش میبرد دفعه بعد کنار ستون درب حیاط دوتا جاساز بود دراوردم دفعه بعدش تو زیر زمین قاطی لوازم های بی استفاده دراوردم خیلی روزگارمون بهتر شده بود ولی مثل اول نشده بود ولی بازم خدارو شکر میکردیم لااقل دیگه شرمنده بچه ها نبودیم من خودمم وقتی دیده بودم وضعیت کار محمد خرابه راضیش کردم که کار کنم میگفت اخه تو چکار بلدی ؟ گفتم رانندگی با ماشین، سرویس مدرسه میگیریم و کمک خرجمون میشه با هزار بدبختی راضیش کردم و شروع کردم خیلی برام سخت بود و اذیت میشدم و البته برام کسر شان بود ولی چاره دیگه نداشتم از ساعت شش و نیم صبح شروع میکردم میبردم ظهر میاوردم و سرویس عصرو میبردم و غروب هم میاوردم کل وقتم پر بود ولی راضی بودم و صد البته مجبور ولی وقتی یه اشنایی رو میدیدم سعی میکردم خودمو مخفی کنم خیلی خجالت میکشیدم اخه از وقتی عروسی کردم و تو خونه محمد اومدم هیچی برام کم نگذاشته بود و چند سالی هم که دیگه وضعش خیلی خوب بود حتی برای کارهای خونه برام کارگر گرفته بود و میومد کارامونو میکرد من خودم فقط اشپزی میکردم از عرش به فرش رسیدن واقعا برام سخت بود روزگارمون با پیدا کردن ۸ تا از دعاها خیلی بهتر شده بود ولی بازم خیلی کاستی داشت دیگه کم کم بیخیال دعا نویس شده بودم و پولی براش نفرستادم و داشتیم با همون اوضاع زندگی میکردیم که یک شب از خونه دوستم برگشتیم، اخر شب بود و تو کشو میز گرام دنبال موچین ابرو میگشتم همینطور که میچرخیدیم یه کاغذ پیدا کردم خیلی شکلش عجیب بود با چسب ۵ سانتی پوشونده شده بود به محمد گفتم این دیگه چیه ؟ گفت بده ببینم الان که دارم تعریف میکنم نفسم به شماره افتاده وقتی بازش کرد دیدیم عکس تمثال حضرت محمد هستش که روش کلی نوشتن تا پلاک ماشین هایی که فروخته بودیم هم روش نوشته بود ادرس خونمون بود اسم من اسم محمد اصلا عجیب و غریب بود چون دیروقت بود نتونستم کاری کنم ولی تا صبح جون کندم و صبح زنگ زدم به دعانویس که گفت..... ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ذکر شریف ذیل را پس از نماز صبح چهارده بار قرائت کند و بر این عمل مداومت ورزد : سبحانَ اللهِ العَظیمِ و بِحَمدِهِ و لا حَولَ وَ لا قُوةَ إلا باللهِ العَليِّ العَظیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 خانواده های گلی که بچه هاتون مشکلاتی دارن و از نظر شما جزئیه و بعد ازدواج درست میشه لطفا با دقت بخونید 👇 من 19سالمه. تابستان 96 با آقایی 29 ساله، کاملا سنتی عقد کردم. مرد فوق العاده ای بود و دوسش داشتم. تنها مشکل ما اختلاف سنیمون بود که 10 سال بود. بعد چند ماه بهم گفت: خیلی ترس دارم از اینکه این اختلاف سنی برامون مشکل ساز بشه. من باهاش حرف می زدم تا سرگرم بشه ولی شبا تا نصفه شب خوابش نمی برد. همش فکر می کرد. میدونستم حرف همکاراش روش تاثیر گذاشته ولی خودش زیر بار نمی رفت. کتاب میخوند. تو سایتای مختلف می رفت تا این فکر از سرش بره. پیشنهاد مشاور داد. منم باهاش رفتم ولی گفت اگه میشه تو داخل نیا. من نرفتم ... گفت حالم خوب شده. دیگه مشکلی ندارم. با هزار آرزو مشغول خرید جهیزیه بودیم تا یه روز که من از همه چی بی خبر بودم اومد خونمون و گفت: از زندگی میترسم. نمیتونم خوشبختت کنم. پدرشم گفت: مشکل داره. باهاش ازدواج نکن. ولی دیر گفت. خیلییی دیر. الان داریم از هم جدا میشیم. به همین سادگی به سادگی شکستن دل من... برای همه آرامش ابدی رو آرزومندم❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همه دوستان 😍😘 اون خانم که در مورد کرونا گرفتن برادرشون گفتن خیلی با مزه بود انگار در مورد برادر خودم بود این خاطره داداش کوچیکه من اوایل کرونا رفت سربازی فداش بشم این قدر ناز پرورده بود که تو دوران سربازی اصلأ از غذاهای اونجا نمی‌خورد و حتی آب معدنی می گرفت برای خوردن به اجبار پدرم رفته بود به خاطر این که پدرم جانبازی داشت دقیقاً خدمت برادرم نصف شده بود و این هر وقت که می آمد مرخصی می گفت من دیگه نمی رم و پدرم به اجبار دوباره می‌فرستادش تا این که یه روز دیدیم که یه برگه گرفته دستش و میگه چهارده روز استلاجی گرفتم رفته بود تو پادگان با دوستاش فوتبال بازی کرده بود و به خاطر مرخصی پای خودش رو به فنا داده بود یعنی این داداش ما سر جمع هفت هشت ماه بیشتر نرفت سربازی بعد اون موضوع استلاجی هم یه روز دیدم برگشته و یه آزمایش کرونا مثبت گرفته دستش چهارده روز هم برای کرونا خوابید خونه و مادر و همه خانواده هواش رو داشتن ولی پدرم می گفت دیگه بس برو این چند ماه رو تمام کن برگرد 😂😂😂 برادرم 😜😜😜 پدرم 😡😡😡 مادرم😍😍😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔻اگه مردها باردار میشدند، چه اتفاقاتی می افتاد؟👶🏻👨🏻 🔹تو همون هفته‌های اول حوصله شون سر میرفت و سزارین می‌کردن😀 🔹کشوی میز رو با هل دادن شکمشون می‌بستن🤪 🔹اگه بچه توی شکمشون لگد می‌زد، اونا هم فورا توی سرش می‌زدند تا ادب شه😝 🔹اگه ویار می‌کردند، باعث به‌ وجود اومدن قحطی می‌شدن😬 🔹به خاطر بی‌توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی‌رفتند و احتمالا تو اداره وضع حمل می‌کردند😆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یکیم بگم از معلممون مهربانو.....یع معلم داشتیم ادبیات بینهایت بداخلاق بود...بعد میومد کلاس کفشاش در میاورد👞👞جوراباشم همیشع خدا پارع پورع...خصوصا انگشت شصتش🧦🧦پاش میذاشت وسط میز من و دوستم ...اونموقع ها ۳ردیفی بود میزا...بعد میگفت جرات داری بخند😂😂😂بعد عمدی اون انگشتش کع از جوراب زدع بود بیرون عمدا جلو من تکون میداد😂😂😂تا من بخندم....پرتم کنع بیرون....یع بار سرم انداختع بودم پایین یع انگشتر بدل داشتم💍💍باهاش بازی میکردم کع نخندم...اما کبود شدع بودم ...لعنتی خیییلی بو میداد پاشم😂😂😂برگشت گفت تفففففف بهت دخترع ترشیدع جوری با انگشتر بازی میکنع انگار حلقع نامزدیش مث مردم 😂😂😂😂حالا فک کن من کلاس اول راهنمایی بودم ها ...میگفت ترشیدع😂😂😂😂مریض بود بخدا... یکی دیگم دختر خودش سال بالایی بود تو همون مدرسع ما...یع بار ادبیاتش پرسیدع بود صفر گرفت دخترش😂😂اقا اینم میگفت برو بابات بیار😂😂دخترشم میگفت خوب بابام تویی ...میگف خفع شو من بابای دخترای تنبل نیستم برو بابات بیار....این بدبختم رفت پدر بزرگش اورد😂😂😂😂 یع بارم تو عروسی این داداش خدابیامرزش کع اونم معلم تاریخ بود( دوست داشتین یع صلوات بفرستین) ولی اون خییییییلی خوب بود مرد بود...بگذریم تو عروسی پیش هم میفتن سهم این سینع مرغ 🥩🥩سهم داداشش ران مرغ..🍗🍗🍖🍖میگع ندی سهمت میکشمت ...اونم نمیدع...فرداش تو مدرسع انقد میزنتش داداشش میرع باباش میارع😂😂😂یعنی داستانی بود برا خودشz.a •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گلدوزی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
‍ ✨🍃🍂💟🍃🍂💟🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃💟🍂🌺 بـعـضـــــــــی شب ها که دلم میخواد با آقای همسر تنها باشــــــــــــم یکم خودم رو بیحــــال و خســــــته نشون میدم🤕 شام بچه ها رو زودتر میدم و امادشون میکنم برای خواب 😴 بعددددد قبل اومدن همسرم آماده میشــــــــم و تیــــــــپ جدیـــــــــــــ😋ـد میزنم یه میز شام رمانتیکم درست میکنم و.... هر از گاهی پدر مادر ها نیاز دارند دونفره شام میل کنند. 😌 الکی مثلا دلشون برای هم خعلییی تنگ شده. 😆 🌺🍃🍂 💟🍃🌺 ✨ 🌺 🍃 🌺🍂 💟🍃🍂🌺 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•