تجربه ازدواج :
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
کوچکتر از اونی هستم که نصحیت کنم ولی خب
من ۱۹ سالمه و ۹ ماهه ازدواج کردم. ۳ تا خواهرشوهر و ۲ تا جاری دارم.
اوایل یه حرفی میزدن منو ناراحت میکردن من با شوهرم مشاجره میکردم و ساده بخوام بگم من زنگ میزدم مامانم و سیر تا پیاز موضوع رو میگفتم مامانم از سر دلسوزی یه سری حرف بهم میزد من رو پُر میکرد که باز برم به جدال با شوهرم
حتی شوهرمم همینطور میرفت خونه مادرش اونا پرش میکردن میومد خونه دعوا میکردیم.
ولی یه روزی از ساعت ۷ شب تا ۳ نصف شب ما حرف زدیم در مورد زندگیمون و به این نتیجه رسیدیم ادمای اطرافمون از خداشونه ما بحث و دعوا کنیم.
این همه حرف زدم تا بهتون بگم اگر با شوهرتون بحث یا بگو مگویی دارید بین خودتون حلش کنید و اجازه ندید کسی سر از کارِتون در بیاره
هیچ وقت مشکلتون رو به پدر مادر یا حتی دوستتون و خواهرتون نگید ما فکر میکنیم که دلشون برامون میسوزه ولی گاها حرفایی میزنن که باعث فروپاشی یک رابطه میشه.
دو شخص باهم دعواشون میشه همون دو نفر باید مشکلشون رو حل کنن نه اینکه برن به بقیه بگن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه داری
چطوری ظروف روحی که سیاه شده رو سفید کنیم.
#خانه_داری
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه بار رفتم سوپرمارکت بعد از اینکه خریدامو کردم پول نقد دادم به فروشنده بعد همینجوری ۵ دقیقه جلوی فروشنده وایساده بودم که بقیه پولو بهم بده دیدم که دیدم فروشنده بهم زول زده و گفت خانم چیز دیگه ای لازم دارید گفتم نه بقیه پولو بده برگشت گفت خانم بخدا دادم یعنی من اونقدر ذهنم درگیر بود و تو فکر بودم که اصلا متوجه نشدم اما حسابی ضایع شدم😫😫😫 الان بعد چند سال هنوز هم روم نمیشه برم مغازش🤪🤪🤪
سوتی_بفرست 😁🖐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
امروز غم انگیز ترین روز عمرم بود با اینکه هر روز خانومای باردار زیادی بهم مراجعه میکردن ولی امروز یه مورد عجیب داشتم .آخر وقت کاریم بود که زنی حدودا سیساله با حال نزار که دونفر زیر بغلش را گرفته بودند آمد تو. ششماهه باردار بود. دو روز پیش درِ آهنی افتاده بود روی پسر پنجسالهاش و طفلک فوت كرده بود. حالا آمده بود چون بچه ش تکان نمیخورد. گفت: «سر خاک بچهم بودم که احساس کردم بچهی توی شکمم تکون نمیخوره. بهم شربت و نباتداغ دادن ولی باز هم حس نکردم.»خیلی دلم براش سوخت گفتم بخواب ببینمت...رفتم قلب بچه را پیدا کنم خوشبختانه یه صدای ضعیفی رو حس کردم اما یه دفه دیدم چشمای اون زن ....👇😔🔴
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
چقدر صبر داری خدا😭👆
⛔️دعای جلوگیری از کارهای غیرشرعی
همسرتان⛔️
**اگر همسر یا برادر و پدرتان در دام شیطان افتاده
و کارهای غیر شرعی انجام میدهد
مثلا: روابط حرام ،بی نمازی
یا نیامدن شب تا صبح به منزل و رفیق بازی و
به ناراحتی شما از این موضوع اهمیت
نمیدهد ،تنها یک دعا هست که باید هرشب هفتاد مرتبه بخوانید و به طرف فرد مورد نظر فوت کنید ،به اذن الهی مطیع شما میشود**....👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
**خیلیا ازش حاجت گرفتن**👆😍
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من 22 سالمه و همسری 23. من اوایل اصلا با خانواده ی همسرم رابطه ی خوبی نداشتم و همیشه سر مسائل کوچیک سرکوفت میزدم به آقایی. هم خودم و هم ایشون رو ناراحت میکردم. کم کم سعی کردم رابطم رو با خانوادشون مخصوصا مادرشوهرم اصلاح کنم. 😌
اینقدر که الان واقعا مادر شوهرم رو دوست دارم و مثل مادر خودمه. الان جوری شده که ایشونم هیچ فرقی بین من و دخترشون نمیذارن و واسه خوشحالیم همه کاری میکنن.
این مسئله هم باعث شده خودم شادتر باشم و هم یه وقتایی که آقایی حرفامو گوش نمیده به مامانشون میگم و ایشون با همسری صحبت میکنه و همه چی اونجوری که من میخوام پیش میره.😄
تو عباداتتون حتما حتما واسه منم دعا کنید🙏
✍رابطه خوب با خانواده همسر، سرچشمه محبت همسر و در مواقع بحرانی، داشتن حمایت آنهاست.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
من یادمه سیزده ساله که بودم چندتا مرغ داشتیم که من خیلی دوستشون داشتم و خلاصه مرغای ما روزی یدونه تخم می زاشتن منم مامانم معلم بود و هروقت می رفت سرکار مرغا رو می کردم داخل یه مشما و تا می تونستم می زدمشون و می گفتم باید روزی دوتا تخم بزارید 😂😂خلاصه منم ازخدا بی خبر نمی دونستم مرغ روزی یدونه تخم بیشتر نمی زاره یه روز ینقدر یکی از مرغارو زدم که تو دستام مرد😂😂اینقدر گریه کردم بعد تازه فهمیدم مرغ یدونه تخم بیشتر نمی زاره
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
رفته بودیم عروسی یکی از اقوام دور
عروس خیلییی عشوه میومد و یه دقیقه ام نمی نشست یکی باید بهش میگفت یکم عین عروسا باشی چیزی نمیشه
انقد رژه رفت اون وسط که فشفشه هایی که روی زمین بود خورد به لباسش، لباسش سوخت آبکش شد 😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام عرض میکنم خدمت ادمین و همه عزیزانی که تجربیاتشون رو گذاشتن تا همه استفاده کنن. ❤️
من ۲۷سالمه و اقایی ۳۵سالشونه. ۱۰ساله ازدواج کردیم. 😊
من اوایل زندگی خیلی خوشبخت بودم😍 به حدی که جاریام حتی برادر شوهرام به زندگیم #حسودی میکردن.😉😉 انقدر تو گوش اقایی خوندن: بیچاره! زن ذلیل! و... که اقایی تحت تاثیر قرار گرفت.😒
منم جز #غر زدن و #دعوا هیچ تلاشی در عوض کردنش نداشتم 😞
تا بعد چند وقت واقعا اقایی نسبت بهم #سرد شده بود.
منم میگفتم: من که کم نمیزارم تو زندگیم ، خیلی هم دلش بخواد!
تا اینکه چن هفته پیش اتفاقی با این کانال اشنا شدم واز تجربیات خانومها استفاده کردم یه گروه تو ایتا برا خودمون درست کردم 😃
خیییلی خوب بود، چون تن صدام بلنده بعضی وقتا ناخواسته اقایی رو ناراحت کردم ولی الان از هرچی دلم پر باشه براش مینویسم.😊 ایشون جواب تک تکش رو میده.😊 حتی ابراز احساسات میکند.😘 خیلی خوشحالم و روحیم خیلی بهتر شده.😚
تشکر میکنم و خدا اجرتون بده
✍ گاهی #تاثیر نامه و فرستادن پیام از طریق شبکه های اجتماعی #بیشتر از پیام مستقیم و حضوری است !
چون واکنش تند شما رو نمیبیند بلکه در مقابل انتقاد ، با آرامش آن را میخواند
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
"نرگس" مسیر خونه رو پیاده طی کردم .. یک ساعتی میشد ولی مجبور بودم .. هیچ وقت اینطور تو وضعیت مالی ب
#داستان_زندگی 🌸🍀🌸
آخ چه پزی میدادم به دوستهام .. هر کی رو میدیدم میگفتم مرتضی تو تهران کار میکنه .. مرتضی تو تهران خونه داره .. مرتضی .. مرتضی ...
اصلا بخاطر همین پز دادنها زنش شدم .. وگرنه که یکی دو بار بیشتر ندیده بودمش ...
وقتی پام رسید به تهران و جهیزیه ی مختصرم رو چیدم.. مرتضی لم داد و گفت آخ یادم رفت .. با کنجکاوی پرسیدم چی یادت رفته؟؟
مرتضی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت هیچی .. مهم نیست .. فردا میگیرم ..
چرا اون شب فکر کردم میخواد برای من چیزی بخره ..
فردا با دو تا بطری به خونه برگشت .. از اون شب شروع شد و بعد کتک زدن من بود که آرومش میکرد ..
سه سال تحمل کردم ... سه سال تمام تن و بدنم زخمی و کبود بود .. از روزیکه داداشم هم به زندان افتاد ، مرتضی فهمید که من بی پشتوانه تر شدم و به هیچ وجه برنمیگردم تو اون شهر کوچیک ..
اینقدر اذیتم کرد که از تمام حق و حقوقم گذشتم و طلاقم رو گرفتم ..
با آه بلندی که کشیدم از جا بلند شدم و لباسهام رو در آوردم ..
نگاهی به تخم مرغهایی که خریده بودم انداختم ولی حال و حوصله نداشتم حتی شام بخورم ..
رختخوابم رو پهن کردم و با هزار تا فکر خوابیدم ...
**
"عباس"
مریم کمی باهام سرسنگین شده بود و کمتر حرف میزد ..
پشیمون شدم از تصمیمی که گرفتم .. دلم برای خنده هاش تنگ شده بود ..
ظهر زنگ زدم به مامان و گفتم مامان مریم ناراحته.. ولش کن ...
مامان میون حرفهام پرید و گفت خوب طبیعیه ناراحت باشه ولی تو بهش محبت کن .. کادو بخر ، گل بخر .. بزار بفهمه اون عشقه توعه.. بچه هم که بیاد تمام این روزها رو فراموش میکنه ..
چشمهام رو فشار دادم و گفتم مامان فعلا ..
مامان گفت میخواستم بهت زنگ بزنم ..
آقا موسی رو میشناسی که تو کوچمون ..
+خوب؟؟
_اون یه مستاجر داره .. زن تنهاست .. طلاق گرفته .. خیلی هم سنگین و رنگین میره و میاد ... ساعت ۶ از سرکار میاد .. امروز بیا خونه ی ما .. از کوچه گذشتنی یه نظر ببین .. خوشت اومد باهاش حرف بزنم ..
صدام کمی بلند شد و گفتم مامان مگه میخوام دایمی عقدش کنم ، که بپسندمش..
مامان با مهربونی گفت بالاخره عباس جان بچه ات قیافه اش به مادرش هم میره.. در ضمن برای یک روز هم که باشه باید بپسندی یا نه؟...