🍃🌸روزوروزگارتون
معطربه عطرخوش #صلوات
بر حضرت #مُحَمَّد (ص)
وخاندان مطهرش🌸🍃
🌺🍃🌸اللّهُمَّصَلِّعَلی
🌺🍃🌸مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌺🍃🌸وَعَجِّلفَرَجَهُــم
#صلوات🌸بهترين هديه ازطرف خداوند به انسان
#صلوات🌸تحفه ای ازبهشت
#صلوات🌸جلادهنده روح
#صلوات🌸خوشبوکننده دهان
#صلوات🌸نوری دربهشت
#صلوات🌸نورپل صراط
#صلوات🌸شفيع انسان
#صلوات🌸ذكرالهی
#صلوات🌸موجب کمال نماز
#صلوات🌸موجب تقرب انسان
#صلوات🌸رمزديدن پيامبر(ص) درخواب
#صلوات🌸سپری درمقابل آتش جهنم
#صلوات🌸محبوبترين عمل
#صلوات🌸خاموش کننده آتش جهنم
#صلوات🌸از بين برنده فقرونفاق
#صلوات🌸زينت دهنده نماز
#صلوات🌸بهترين داروی معنــوی
#صلوات🌸ازبين برنده گناهان
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🍃🌸وَآلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام
میخوام خاطره خاستگاری عموم و براتون بگم خنده دار نیست ولی خب ...
اون موقع من ۷ سالم بود و عموم و خیلی دوست داشتم رو همین حساب دوست داشتم یک زن خوشگل بگیره😂 ما رفتیم خاستگاری و من مشتاق دیدار که عروس خانم چایی بیاره
عروس اومد نمیدونم چرا به چشم من اینقد هیکلی اومد طوری که فک کردم از عموم گنده تره😔😂
بعد بغض و گریه کردم و بهشون گفتم پاشو بریم من اینو نمیخام عمو گناه داره این گندس😂
اما الان اون خانم زنعمو من شده و جالب اینجاست که خیلی ریزه میزس و نمیدونم چرا اون شب اینجوری ب چشمم اومده😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#سوپ_توپک_مرغ
✍مواد لازم برای دو نفر:
🥢 یدونه سینه مرغ
🥢 یدونه پیاز کوچیک
🥢 نمک فلفل زردچوبه پودر سیر از هرکدوم ۱/۲ ق چ
🔹ازین مواد توپک درست کنید و برای حداقل نیم ساعت بذارید فریزر
🥢 ۲ لیوان لوبیا سبز خرد شده
🥢 ۳ لیوان آب( آب تا دو بند انگشت روی لوبیاها بیاد)
🥢 ۱/۴ لیوان جودوسرپرک یا جوپرک
🥢 ۱ ق چ رب گوجه
🥢 ۱ ق چ نمک
🥢 فلفل زردچوبه پودر سیر پاپریکا از هرکدوم ۱/۲ ق چ
🥢 آبغوره یا آب لیمو ۱ ق غ(من بیشتر ریختم که دلبخواهیه)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🍀🌸 آخ چه پزی میدادم به دوستهام .. هر کی رو میدیدم میگفتم مرتضی تو تهران کار میکنه
#داستان_زندگی 🌸🍃🌸
گفتم میدونم ازم دلخوری ... ولی..
مریم بدون اینکه سرش رو برگردنه گفت کی گفته من ازت دلخورم ..
+پس چرا کم محلی میکنی ؟
مریم حرف رو عوض کرد و گفت میرم شام و آماده کنم ده دقیقه دیگه بیا ..
تحمل این رفتارها رو از مریم نداشتم ولی با خودم گفتم یکسال بعد که با بچه مون بازی میکنه تمام این روزها رو از یاد برده ...
****
"نرگس"
دیشب گرسنه خوابیده بودم امروز هم ناهار درست و حسابی نخورده بودم تصمیم داشتم به محض رسیدن استانبولی بپزم ..
مشغول خرد کردن سیب زمینی بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد ..
من که کسی رو نداشتم حتما اشتباهی زنگ زدند .. جواب ندادم تا اینکه دو سه بار دیگه زنگ زد ..
خانم مهربونی بود که گفت من همسایتون هستم اگه اجازه بدی چند دقیقه مزاحمت بشم ..
بالاجبار دعوت کردم داخل ..
خودم رو تو آینه برانداز کردم و موهام رو مرتب کردم .. خانم میانسالی بود که چند باری تو کوچه دیده بودمش ..
بخاطر بالا اومدن از پله ها نفس نفس میزد ..
یک لیوان آب تعارف کردم و معذب روبه روش نشستم ..
خانم همسایه نگاهی به خونه انداخت و گفت ماشالله با این که شاغلی چه خونه ی تمیز و مرتبی داری .. میدونستم برای تعریف کردن ازم نیومده ..
لبخندی زدم و گفتم امرتون رو بفرمایید ..
و شروع کرد به گفتن .. گفت و گفت...
هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبانی میشدم و دلم میخواست بهش بگم از خونه ی من برو بیرون ولی ادب ذاتیم این اجازه رو بهم نمیدادم ..
بلند شد و گفت دیگه مزاحمت نمیشم خسته ای .. فردا میام ازت جواب بگیرم .. اگر راضی بودی سر یه هفته کارها رو درست میکنم ..
به قدری از شنیدن حرفهاش شوک شده بودم که نتونستم خداحافظ بگم .. در رو بستم و با عصبانیت مشغول پختن شام شدم و هر از گاهی زیر لب به زن همسایه غر میزدم و بد میگفتم ..
دمکنی غذا رو گذاشتم و خواستم بشینم که در اتاق رو زدند.. بلند پرسیدم کیه؟؟
آقا موسی بود جواب داد باز کن دخترم ..
سریع چادرم رو سرم انداختم و در رو باز کردم آقا موسی با شرمندگی گفت دخترم پول رو جور کردی ؟
تا دهانم رو باز کردم آقا موسی گفت دخترم من خودم بدجور گرفتارم فردا میسپارم بنگاه واسه اینجا مستاجر پیدا کنه ..
آه از نهادم بلند شد.. من با یه تومن پول پیش کجارو میتونستم پیدا کنم ..
همون پشت در نشستم و برای یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم پیش مامان .. ولی یادم افتاد که تو اون شهر کوچیک یه زن مطلقه مگه میتونه کار کنه ؟ مگه پدری دارم که خرج من و مامان رو بده .. داداشم هم که حالا حالا زندانه .. مجبورم همین جا هر طور شده خرج خودم و مامان رو در بیارم ....
با اومدن آقا موسی ،اشتهام کور شد زیر غذا رو خاموش کردم و دراز کشیدم ..
فردا تو محل کارم ذهنم درگیر خونه پیدا کردن بود و نمیتونستم کار کنم ..
سه ساعت مونده بود که تعطیل بشیم مرخصی گرفتم و در طول مسیر به تمام بنگاهی ها سر زدم .. از شنیدن قیمتها مغزم سوت کشید .. تو این دو سالی که خونه ی آقا موسی بودم از کرایه خونه ها بی خبر بودم .. آقا موسی واقعا بهم لطف کرده بود و خونه رو با قیمت مناسب داده بود ..
هر بنگاهی که میشنید فقط یه تومن پول دارم یه پوزخندی میزد و میگفت با این پول الان تو دهات هم خونه نمیدن ..
بیشتر از پونزده، شونزده تا بنگاهی رفتم ولی حتی یک دونه اتاق هم نبود که با پول من جور بیاد ..
خسته و عصبی رسیدم خونه و از پله ها بالا میرفتم که آقا موسی در خونشون رو باز کرد و گفت دخترم خونه رو گذاشتم بنگاه.. فردا مشتری میاد ببینه ، ساعت شش خونه باش ..
سرم رو تکون دادم و فقط تونستم بگم باشه و باقی پله ها رو بدو بدو رفتم بالا .. همین که در اتاقم رو بستم وسط اتاق نشستم و با صدای بلند به بخت خودم و بیچارگی که توش گیر افتاده بودم گریه کردم ..
کم آورده بودم ، دیگه بریده بودم ، با مشت میکوبیدم روی زمین و از خدا گله میکردم .. یه زن بیست و شش ساله ی تنها مگه چقدر توان داره ، مگه چقدر میتونه تنهایی از پس این همه مشکل بر بیاد ...
صدای زنگ باعث شد برای لحظه ای آروم بشم .. دو سه بار دیگه به صدا در اومد تا مجبور شدم که جواب بدم .. زن همسایه بود.. به کل فراموش کرده بودم ... آیفون زدم و تا از پله ها بالا بیاد صورتم رو پاک کردم .. دلم میخواست بالا که رسید هر چه ناراحتی داشتم با فریاد سرش خالی کنم ..
این بار خیلی صمیمانه تر رفتار کرد و حتی بدون تعارف وارد خونه شد .. با فاصله ازش نشستم .. یکی دو دقیقه نفس نفس زد .. به قدری بی حوصله بودم که حتی آب هم تعارف نکردم ..
خیره به چشمهام پرسید چرا گریه کردی دخترم ؟ رنگت هم پریده... میخواهی ببرمت دکتر ؟؟
خیلی وقت بود کسی نگرانم نشده بود و با لحن مهربون باهام صحبت نکرده بود ، بغض کردم و گفتم چیزی نیست ..
خداروشکری گفت و کمی خودش رو سمت من کشید و گفت فکراتو کردی دخترم .. ثواب هم میکنی یه پولی هم گیرت میاد .. ده تومن پسرم میده .. از روزی هم که حامله شدی نمیخواد بری سرکار، خرجت رو میده ..
تو ذهنم فقط مبلغی که گفت تکرار میشد .. به قول خودش یکسال بود .. چشم روی هم میزاشتم یکسال میگذشت و کسی هم خبر دار نمیشد ..
زن همسایه دستش رو گذاشت روی پام و گفت جوابت چیه؟؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم قبول میکنم ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام ب همه خانومای گل و سلام به ادمین گروه که این گروه خوب و مفید رو راه اندازی کرده.
منم یکی از تجربه هامو میخواستم در اختیارتون بزارم. من همسرم وقتی میخواست بره سر کار خیلی ب خودش میرسید! مو درست میکرد، ادکلن میزد و...
منم چون میدونستم تو محیط کارش خیلی خانم هست، ناراحت میشدم و چند بارم باهاش #بحث کردم ولی بیفایده بود.
یه روز دیدم بحث فایده نداره باید از یه راه دیگه وارد بشم. 😎
ی روز که همسری از حموم اومد بیرون و شروع کرد حالت دادن موها، با یه چهره مظلوم، نگاهش کردم.
گفت: چی شده؟ منم گفتم:
خوش بحال اونایی که با تو کار میکنن. همش تو رو #خوشگل می بینن ولی من دوست ندارم اقاییمو کسی جز من خوشگل ببینه. اخه میترسم اقاییمو بدزدن چون خیلی اقامونو دوست دارم، واسه همون میگم.
همسرم هم دوباره رفت حموم و خیلی #ساده رفت سرکار. الان چند وقته ساده میره سرکار.
✍ آنچه #سیاست زنانه می تواند انجام دهد، بارها #بحث کردن نمیتواند.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
دست گل بله برونم♥️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#رسیدن_به_ثروت_عظیم
👈اگرمي خواهي به ثروتي دست يابي كه #قابل #جمع كردن #نباشد
💜از روز جمعه تا 41روز
💜وهرروز41مرتبه اين ذكر را تكرار كن.
یا مُفَّتِحُ فَتِّحْ یا مُفَرِّجُ فَرِّجْ یا مُسَبِّبُ سَبِّبْ یا مُیَسِّرُ یَسِّرْ یا مُسِّهِلُ سِّهلْ
یا مُتِّمِمُ تَمِّمْ وَ حَسْبُنَا اللهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ
👈اين ذكر را بايد با حضور قلب ودوري از گناهان به جاي آورد ونبايد فاصله اي دربين ايام ختم صورت گيرد .
شروع باید از روز جمعه باشد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من چند وقتی بود میخواستم تو زندگیم #تنوع ایجاد کنم به خاطر همین تو #کانال تون عضو شدم و از #متن های عاشقونه برای اقای همسر میفرستادم تا سر کار بخونه و #انرژی بگیره اما اون اصلااا توجهی نمیکرد. 😕
امروز با خودم گفتم دیگه براش هیچی نمیفرستم اما یاد #ایده_نامه افتادم و این سری به جای مطالب عاشقانه یه نامه نوشتم و بهش گفتم از این که پیام هام رو نمیخونه ناراحتم و بعدش هم گفتم بازم دوستش دارم.
به دقیقه نکشید که جواب پیامم رو داد و بهم گفت اونم دوستم داره و چون سرش شلوغه نمیرسه جواب بده.😍
من واقعا از تمام دوستانی که ایده نامه را دادند تشکر میکنم و میگم عاشق همتونم به خاطر این ایده های ناب.
حق یارتون
✍ پاسخ گرفتن از ایده ها نیازمند مداومت و صبر است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#مردان_بدانند
با همسرتون مثل یک ملکه رفتار کنید، تا اونم با شما مثل یک پادشاه رفتار کنه.
هر چی زن رو تحویل بگیری و ببریش بالا، اونم شما رو با خودش میبره بالا...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من ٢٢ و همسرم ٢٦ سالشونه.
دو ساله ازدواج كرديم. اوايل خيلي خيلي مشكل داشتيم. 😞 ما عاشق بوديم ولي بلد نبوديم!
بارها دعوا كرديم. كتك زدیم. حتي همسرم خيانت كرد. مسائل اقتصادي ام بود. متاسفانه چون با خانواده همسرم تو يه ساختمان زندگي ميكنيم، دخالت اونا هم خالي از لطف نبود! 🙏
من تو شهر غريب بودم و سعي كردم كسي از دعوامون با خبر نشه و غرور مرد من كم نشد. 😍 تا کم كم محبتم رو بيشتر كردم.👌
✅ بعد از دو سال همسرم واقعا #تغيير كرد.😍 و خيلي پشيمونه. الان دو شيفت ميره سركار و تلاش ميكنه. منم هفته ي اخر بارداريم هستم و همسرم عين پروانه دورم ميگرده.
خواهراي گلم #صبور باشيد. با دعوا و بحث، زندگيتون رو خراب نکنید. الان همسرم هر روز دستامو ميبوسه كه خانواده ها رو باخبر نكردم و كنارش موندم. 😊
ان شاءالله بحق بانوي دو عالم هيچ زندگي ای از هم نپاشه. 🙏
✍ #غر ممنوع! دعوا ممنوع! صدای بلند و توهين ممنوع! چون چوبش را خودتان ميخورید و لاغير.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
جاتون خالی امروز رفته بودیم قبرستون دِهِمون...😁
اول که وارد قبرستون شدیم...دختر عمم که دبستانیه دید همه داریم فاتحه ميخونيم...
گفت من چی بخونم منم گفتم هر دعا و قرآنی به ذهنت می رسه بخون ثواب داره....🤧😅
یه چند دقیقه گذشت دیدم داره هی مدام میگه بسم الله الرحمن الرحیم...سمع الله لمن حمده...الله اکبر😂😂
هی هم فوت میکنه به مرده ها...وای که همه غش کرده بودیم...
تازه می پرسید به نظرت اگه رو هوا بهشون فوت کنم ثوابش بهشون ميرسه؟!!!!😂
بیچاره اون مرده ها که فک کنم همه از دست اون داشتن دوباره فوت ميکردن😂
😁🖐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•