eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت خواستگاری سلام ی خاطره دارم از خواستگاری خالم🫠 خاله من تو محله کارش براش خواستگار پیدا شده بود حسابدار ثبت احواله‌ و اولین بار عمه پسره دیده بودتش و دونه دونه خانواده شون به صورت نامحسوس اومده بودن خاله مو دیده بودنو خوششون‌ اومده بود به هر زبونی که شده شماره مادر بزرگمو‌ از خالم میگیرن و زنگ میزنن‌ با اینکه خالم دلش راضی نبود ولی با کلی اصرار اومدن بار اول که عمه خانم و مادر پسره اومدن و کلی حرف زدن و قرار بر بار دوم شد بار دوم که کله خانواده اومدن و خاله م پسررو‌ دید اصلا ازش خوشش نیومد خاله م از لاغری آقا اشکال گرفت. بهم نمیخوردن خلاصه که حرف زدن و اینا بازم خالم جواب رد داد و راضی نبود ولی بالاخره‌ خانواده پسر اصراررررر‌ که خب بازم فکر کنه شاید نظرش عوض شه آخر سر که خالم اصرارشون‌ رو دید و برای جلسه بعدی رضایت داد و به مامان بزرگم گفت هروقت زنگ زدن اجازه بده بیان مامان پسرِ زنگ میزنه میگه ما استخاره گرفتیم خوب نیومده و این حرفا 😂😂😂 فقط قیافه ما😐😐😐 بابا ملت قبل از اینکه اصلا پا جلو بزارید باید استخاره می‌گرفتید نه اینکه دو سه جلسه اومدین و صدبار زنگ ... خلاصه قبلش مطمئن بشید بعد برید خواستگاری مردم مضحکه ی شما نیستن 👀 ضمنا برای ازدواج استخاره نمیگیرن، حداقل من ندیدم کسی بگیره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 عالیه این دعا 😳👆
به وقت خواستگاری من یه دختر دایی دارم هم سن خودمه و سالی که کنکور داشتم با هم درس میخوندیم 😅 😁 بعد من یه بار که رفته بودم خونه داییم برای درس خوندن یادم رفت کتابمو بیارم چون واقعا کارش داشتم و مجبور شدم شب ساعت ۱۱ برم بگیرمش 😊 خونه هامون اونموقع ویلایی بود و همسایه بغلی مون هم میشدن😅 دیدم سر و صدا میاد که دختر داییم گفت برای خواهرم خواستگار اومده و گفتش با پسره الان رفتن تو اتاق حرف بزنن بعد هی اصرار می‌کرد که بیا از پشت پنجره از پشت پرده تو تاریکی دید نداره که پسره رو ببین منم که داشتم از فضولی می‌ترکیدم یواشکی رفتیم باهم و دوتایی نگاه کردیم و دیدم پسره خیلی متشخص نشسته بود و خیلی با کلاس صحبت می‌کرد😌 ولی پشتش به ما بود و خیلی دوست داشتم برگرده و چهرش روببینم چه شکلیه که یه دفعه خواهر دختر داییم که داشت با پسره صحبت می‌کرد یه دفعه چشمش به ما افتاد و طوری که انگار جن دیده با چشمای گرد شده و با صوت یه بسم الله گفت و پسره ام با شک برگشت و قشنگ با هامون چشم تو چشم شد و منم هول شدم و یه دفعه گفتم سلام 😁 اونم چنان جیغی زد که پنجره ها لرزیدن 😑😂 هیچی دیگه... منم فقط فرار کردم ولی دختر داییم گفت بابام بخاطر اینکه اونجوری جیغ زد گفته این از دوتا بچه می‌ترسه فرار میکنه فردا چجوری میخواد زندگی بچرخونه😑 ولی خیلی دلم میخواست به پسره بگم من به تو سلام دادم تو جیغ زدی مرد گنده😐😐😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
کت و شلوار داماد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🍀🌸 اون شب موقع برگشت کمی خرید کردم و خودم از پله ها بالا بردم و تا نرگس بالا بیاد
🎀🌱🎀 عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام .. مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است .. عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره .. چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار .. با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره .. نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل .. عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت .. برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه .. میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره .. با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم .. دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن .. با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود .. همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده.. دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم .. آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ... خدا کنه دعواشون نشه .. زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم . دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم .. بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم . مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم . با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد نقشه ام گرفت و زنگ زد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام اومدم یه خاطره بگم از ارایشگاه رفتنمون واسه عروسی اقا ما رفتیم خونه ی عروس اینا دیدیم ارایشگر اوردن خونه برای مامان و خواهرشو اینا، ماهم جوگیر شدیم گفتیم اره ماهم وا میستیم دیگه آرایشگاه نمی‌ریم ، علاوه بر اینکه خیلی منتظر موندیم بلکه شبیه فلفل دلمه ای شدیم به قدری زشت شدیم که واقعا نمیخواستم بریم عروسی ، تهش مجبور شدیم برگردیم خونه بریم صورتمونو بشوریم ... خلاصه که خودتونو به آرایشگاهی که عروس هم میخواد بره نسپارید😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ ترفند کاربردی با سرکه سفید🥰 ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام بچه خوب هستید این خاطره که میخوام بگم مال عروسی عموم بود اون موقع که من ۱۸ سالم بود قرار بود عموم با زن عموم فرداش ازدواج کنن که شب قبل عروسی به پیشنهاد زن عموم ، با عموم رفتن خونه شون که برنامه هارو هماهنگ کنن برا فردا تالار . بعد زمانی که عموم بی چاره ماشینش رو میزاره جلو در ... ماشینش هم ماکسیما مدل ۹۰ بود تمیز تمیز بود 🥲 تو دوربین میبینه که دو تا مرد مشکوک میزنن و دارن اطراف ماشین پرسه میزنن عموم شک میکنه و همچنان با دوربین نگاه شون میکنه .. یه لحظه میبینه که مرد ها با یه سطل مایع ریختن رو ماشین عروس ... عموم فک کرد میخوان ماشینش رو آتیش بزنن نگو که اسید سولفوریک بود :) از قصد کردن کاپوت ماشین کله سوخته بود . :) و یه ماشین دیگه کرایه کردن واس روز عروسی . امیدوارم پشت هیچ خانواده ای دشمن دار نباشه :) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ایده لاک ناخن عروس 💅🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خدمت همه خانومای خوب کانال ❤️و تشکر از همه تون که تجربه هاتونو در اختیار ما قرارمیدین. صحبت من با اون خانومی هست که گفتن با گوشیشون هفت بار رو روی آب ختم کردن و بعد از اون آب استفاده کردن و نتیجه های خوبی دیدن. بدون شک همین طور هست و توی کانال هم چندبار پست هایی از تاثیر کلمات روی مولکول های آب گذاشتن. راستش منم وقتی ایده رو خوندم خوشم اومد‌ و گفتم چقد راحت. منم همین کارو میکنم ولی بعد فکر کردم که منی که حتی یه بار کامل قرآن رو نخوندم یکم عجیبه واسه محبت هی ختمش کنم. تصمیم گرفتم که وقتی حداقل یه بار قرآن رو خوندم و به حرفاش گوش دادم و فکر کردم بعد از ایده استفاده کنم. حتم دارم تاثیر بهتری خواهد داشت . این نظر من بود و امیدوارم خانومای گل درک کنن که چی میگم ، در هر صورت تصمیم با شماس ولی به نظرم اینطوری حتی تاثیرشم بهتره 💋❤️🙏 ✍ عالمی با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم " از روی آب رد میشود ولی هر کسی نمیتواند با گفتن این اسم خدا از روی آب رد شود چرا ؟!!! جواب 👇👇👇 این اعتقاد انسان است که معجزه میکند قرآن را بخوانید ، معجزاتی دارد که باور کردنی نیست •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت شما سلام به همگی، پسرم اقا این موضوع برمیگرده به حداقل ده سال پیش، من دختر عمم ازدواج کرده بود تازه عروس بود چند روز بعد اینا بود مارو دعوت کرد خونش که هم وسایلشو ببینیم هم ناهار دعوت کرد منم نه گذاشتم نه برداشتم رفتم اتاق عروس🤣🤣اقا منو بگو داشتم عکسای رو دیوار نگاه میکردم داد زدم مامااااان دوماد کچله🤣🤣عمم اومد به مامانم گفت زن داداش این چی میگه آبرومونو برد بیارش بیرون🤣🤣🤣دوماد بدبخت قرمز شده بود از خجالت🤣🤣🤣 کتکی خوردم دلتون نخواد 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•