eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️دعای زیر را بر شکر بخوان و به آن بدم و به خورد آن شخص بدهد دیوانه ات شود :🔻 💠بسم الله الرحمن الرحیم 💠 قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَتَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَنَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَنَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ}💠 ☀️باسم فلان بنت فلان علی حب و عشق فلان بن فلان الساعة الساعة الساعة☀️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام. یادم میاد کلاس پنجم که بودم عروسی پسرعموم بود. شب قبل عروسی بعد حنابندون هرچی پدر مادرم اصرار کردن من باهاشون برنگشتم خونه و گفتم میمونم خونه عموم. خلاصه که یه لشکر خونه عموم شبو خوابیدیم و صبح که بیدار شدم برم توالت پام لیز خورد از راه پله ها افتادم پایین. آره دیگه با بادمجون گنده زیر چشم راستم رفتم عروسی هرکی میدید میگفت چیشده. انگار از دست دزدای دریایی سومالی فرار کرده بودم😑 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی ❤️🌱 بابام با تحقیر نگام کرد و گفت خجالت نمی کشی ؟ حقت بود منم مثل مادرت جوری میزدم تو
🌸🍃 بعد چهار روز بالاخره گوشیم زنگ خورد، احمد بود ، اشک میریختم و هق هق میکردم وقتی گوشی رو جواب داد سلام کرد و گفت هدی بیا فلان جا صحبت کنیم وقتی رفتم پیشش گفت ببین من دوست دارم ولی تو رو به من نمیدن ، یه چاقو دستش بود که گفت یا بیا بریم باهم عقد کنیم یا منو بکش . چشاش سرخ بود و میگفت این چند شب اصلا نخوابیده بهش گفتم باشه قبول تو صبر کن برم به خانوادم بگم بعد عقد کنیم ولی میگفت تو بری شهر خودتون منصرفت میکنن با هزار زحمت راضیش کردم که وقتی من رفتم شهر خودمون اون و پدر و مادرشم بیان خواستگاری شب راه افتادم و صبح دم در خونه بودم ، بابام وقتی منو دید شوکه شد و گفت چرا بی خبر اومدی؟؟ همون دم صبح همه چیو براش تعریف کردم و گفتم قراره برام خواستگار بیاد.. بابام زد زیر خنده و گفت خب بیاد تو مگه کم خواستگار داری ؟ نصف این شهر خواستگارتن پاشدم و گفتم فقط همینو می خوام .. بابام اون روز اونقدر کتکم زد که همه بدنم کبود شده بود گوشیمم ازم گرفت و از خونه بیرون زد ، افسانه اومد بالا سرم و گفت این کارا چیه میخوای باباتو سكته بدی؟ برای اولین بار به پاش افتادم و گفتم کمکم کن تا برم از اینجا ، گوشیمو از کشو بهم داد و زنگ زدم به احمد و گفتم خانوادم رضایت نمیدن .. صدای احمد از اونور گوشی میومد که نعره میکشید و بابامو فحش میداد و میگفت میکشمش حالا که دست روت بلند کرده با احمد صحبت کردم و گفتم از خونه بیرون بزنم ولی گفت نه همونجا بمون من و مامانم میایم خواستگاری من همه چی رو به مامانم گفتم و اونم پشتمونه با هزار فکر و خیال اون روز دوباره برگشتم به اتاقم. شب که بابام اومد خونه سر و صداش از تو حیاط میومد که داشت با یکی بحث میکرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بابا اومد تو خونه و منم از اتاقم بیرون زدم و هر چی اشاره کرد برو داخل اصلا بهش محل نذاشتم احمد و مادرش اومده بودن، برای بار اول مادر احمد دیدم یه زن نسبتا چاق و سبزه بود که وقتی چشمش به خونه و زندگی ما افتاد گل از گلش شکفت همون جلوی سالن نشست رو یه مبل و گفت تا عروس منو ندین از اینجا جم نمی خورم، پسرم خواب و خوراک نداره میترسم با این کارا از دستش بدم افسانه به چشم تحقیر بهشون نگاه میکرد ، مادرش یه روسری چروک گره زده بود زیر چونش و حتی چادرش اونقدر چروک بود که انگاری از دهن گاو بیرون اومده بود . با تعجب نگاه میکردم بهش که بابام گفت هدی بیا این معرکه ای که گرفتیو جمع کن به این خانم و آقا بگو تمایلی به وصلت باهاشون نداری و اگر دوباره مزاحم بشن ازشون شکایت میکنی. احمد از جاش باشد و گفت شکایت چی دوسش دارم میخوام بگیرمش ، هدی خدا شاهده بگی منو نمیخوای همینجا خودمو میکشم نگاهی به بابام انداختم و گفتم ولی من احمد و دوست دارم ، اصلا عاشقشم نمیتونم فراموشش کنم . نمی فهمیدم چه جوری خر شده بودم ، بابام گفت هدی جوری میزنم که نتونی از جات پاشی عاشق چیه این یه لاقبا شدی آخه ؟ مادر احمد گفت اگر یه لاقباعه شما هوای زندگیشو داشته باش بشه دولاقبا . خدا رو خوش میاد باهاشون اینجوری کنی ؟ بابا زل زده بود به من که گفتم اگر رضایت ندى امشب همراهشون میرم و بی آبروت میکنم . بابا سرخ شده بود و تند تند نفس میکشید و گفت وسایلتو جمع کن فردا باهاش برو عقد کن... مگه میشد بابا به این راحتی رضایت بده ؟؟ مادر احمد گفت پس ما هم اینجا میمونیم هم از تو خیابون موندن راحت تره هم میدونیم بلایی سر این طفل معصوم نمیارید. افسانه رفت سمت در ورودی و گفت پکیج اتاق مهمان خرابه شما امشب همون تو ماشین بخواب فردا سر بزار رو تخت پادشاهی. خونه که خلوت شد افسانه بدون حتی یک کلمه حرف رفت سمت اتاقش و من موندم و بابا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ....
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام ممنون از کانال خوبتون و ایده های عالیتون منو آقایی سه سال با هم همکار بودیم من ۲۳ سالمه و آقایی ۲۸ سالش . اردیبهشت نامزد کردیم و ایشالا شهریورم عقد میکنیم . همسر من به شدت غیرتی هستن ، اوایل مدام سوال جواب میکرد که کجا بودم و چیکار میکردم یا بهم اجازه نمیداد با دوستام برم بیرون ، یکمم اخلاقش تند بود و موقع دعوا خیلی بد دهن میشد. ولی من خدارو شکر باهاش نکردم هرچی گفت گفتم چشم و مقابل بد خلقیاشم صبر کردم و سکوت ، وقتایی که عصبی میشد من تو روش وای نمیستادم و صبوری میکردم حتی بیشتر وقتا واسه آشتی پیش قدم میشدم. خدارو هزار مرتبه شکر الان دیگه بهم گیر نمیده که کجا برم کجا نرم دیگه خیلی خیلی کمتر از قبل عصبانی میشه وقتیم عصبی میشه بددهنی نمیکنه. خانما به نظر من هرچی بیشتر تو روی مردتون وایستید به جای اینکه اونجوری که میخواید بشه فقط و فقط بدتر میشه.صبر و سکوت واقعا جواب میده بازم خیلی ممنون از کانال عالیتووون ، ایشالا همیشه زندگیاتون عاشقانه باشه.🙏🙏🙏 ✍🏼 وقتی مردها عصبانی میشن ساکت باشید مقابله نکنید ، جبهه نگیرید ؛ صبر کنید وقتی آروم شد ناراحتی و احساستون رو بهش بگید ، مثلا : عزیزم تو شخصیتت بالاتر از اینهاست که با حرف های رکیک پایین بیاری ... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔 ✍مواد لازم: 🥢 توت فرنگی ۱۰عدد 🥢 موز ۱عدد 🥢 شیر ۲لیوان 🥢 بستنی ۱لیوان 🥢 یخ ۱لیوان 🔹موز و‌توت فرنگی حتما یخ زده باشن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی داستان از این قراره که من وقتی استرس دارم ناخودآگاه گریه میکنم شب خواستگاری از صبحش انقد گریه کردم که کم مونده بود از حال برم موقع چایی بردن بزور خودمو نگه داشتم باهام حرف میزدن بغضم میترکید خلاصه هر جوری بود گذشت روز عروسی فرا رسیدن صبحش که دوماد میاد عروسو ببره ارایشگا سوار ماشین که شدم دوباره زارت زدم زیر گریه اصن یه وضعی بود چون که نمیتونستم با صورت پف کرده ارایش کنم دلم برا خودم میسوخت بیشتر گریه میکردم اون بنده خداهم هی میخاست منو آروم کنه یه عالمه قرص ضد استرس خوردم مشکلی نبود به خوبی و خوشی گذشت خلاصه هزار بار شکر اون زمان گذشت فقط دعا میکنم کسی دیگه یادش نیاد ولی الانم یادمون میاد میخندیم😂♥️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه نامزدی: تو فامیل ما یه دختر همین چند ماه قبل با پسره همسایشون نامزد کرد ولی بعدا مشخص شد که پسره خلافکاره و چند بار دستگیر هم شده نامزدی رو بهم زدن ولی پسره دست بردار نبود آخرش هم کاره خودش رو کرد عوضی پدر مادره دختره خونه نبودن و فقط برادر کوچیکش بوده جفتشون رو بیهوش کرده و دختره رو هم با خودش برداشته برده الان هر چقد دنبال دختره میگردن انگار که آب شده رفته زیر زمین😐💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ایده لاک ناخن عروس 💅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام تشکرمیکنم از کانال خوبتون❤️ من18سالمه وشوهرم 23سالشونه 8ماه ک تو عقد هستیم منو اقام برایه اینک بهم برسیم خیلی سختی کشیدیم چون مادرشوهر مخالف بودن ولی با اینک من میدونستم ک مادرشوهرم با ازدواج ما مخالف بودن از همون اول ک ایشون دیدم سعی کردم ک هیج کینه ای ازش به دل نگیرمو دوسش داشته باشم، و همیشه به اقام میگم ک چقد دوسش دارمو فلان ... هر وقتم ک اقام از دستشون ناراحته و یه وقت حرفی ازشون پیش من میزنه دعواش میکنم و باعث شده ک وقتی ک پشت من اگر حرفی بزنن باهاشون قهر میکنه و حتی غذام نمیخوره دیگ ، و اجازه نمیده اصلا در مورد من حرف بزنن😍 عرضم به حضورتون ک اگ منم میخاستم از همون اول جبهه بگیرم و پشت مادرش اینا بد و بیراه بگم دیگ شوهرم اینطوری پشتم نبود😝 خداروشکر روز به روزم با سیاستایی ک از این کانال یاد میگیرم بیشتر شوهرم وابستمو عاشقم میشه . برا همتون ارزویه خوشبختی دارم❤️❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام دخترم 17 پارسال عروسی دختر داییم بود و ازونجایی که کلا تو عروسیا یجا بند نمیشم به دل یکی از خانمای مجلس میشینم خلاصه که با مامانم در میون میزاره و میگه که میخوایم بیایم خاستگاری حالا نه مامانم بهشون جواب مثبت داده بوده بهش نه اصن پسر خودش خبر داشته😂 فرداش مامانم بهم میگه که آره قراره بیان خواستگاریت آماده باشو این حرفا و من تازه اونجا میفهمم که خواستگارای زیادی داشتم 😁 الان یه سال از اون روز گذشته و اینا هنوز نیومدن😂 البته اینکه یه هفته بعد عروسی دختر داییم همین زنه سر دایی مامانم کلاه میزاره هم بی تقصیر نیس •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام روزتون بخیر منم میخواستم از تجربه ی خودم بگم من ۲۰سالمه وقتی ک دانشجو بودم توشهره دیگه داداشه دوسته صمیمیم اونجا بود من عاشقه داداشش شدم ناگفته نمونه خیلی باهاش ارتباط داشتم ولی ن ب منظوری همینطور دوستانه این اقا فهمید من عاشقشم هرروز ازمن دور دورترمیشد تاجایی ک من ازفشار عصبی وناراحتی هایی ک بهم وارد میشد چندروز چندروز بیمارستان بودم وقتی برگشتم شهرمون برام خاستگاراومد خانوادم خیلی پافشاربودن ک من ازدواج کنم ولی راضی نبودم تااینکه ی روز فکره احمقانه ای ب سرم زد وخواستم ازاین طریق بفهمم دوسم داره یانه ک دیدم ای دله غافل اون اصلا ب فکرتم نیس حالابااینکه ازدواج کردم ولی اصلا شوهرمو دوست ندارم هیچ حسی بهش ندارم بااینکه خیلی خوبه خیلی مهربونه هرچی بخوام همون لحظه فراهم میشه ولی دلم باهاش نیس وقتی بغلم میکنه یا نزدیکم میشه گریم میگیره ببخشید ک زیاد شد ولی خواستم بگم ازسره لجبازی باخودتون زندگیتونو مثله من خراب نکنید ک محکوم بشید تااخره عمر تحمل کنید . ✍ لجبازی بیشتر از آنکه دیگران را ناراحت کند به خود انسان ضربه میزند •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•