5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•شیرموزتوت فرنگی🥛•
ترکیب موز وتوت فرنگی یه ترکیببهشتی🍓🍌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🥀🌻🥀
#زن_امروزی
#هردو بخوانــــــــیــم
#برای_احیای_روابط_خود_تلاش_کنید
👈 عشق مثل خیلی چیزهای دیگه میزان و اندازه داره، با تکرار اشتباهات از درجات عشق کم نکنیم..
👈 بیتوجهی و بیاهمیت بودن به خواستههای همدممان، موجب ایجاد فرصت سواستفاده برای دیگران است
👈 احترام به شوهر و حفظ غرور او، تعریف از تواناییهای او و تامین نیازهای جنسی او امتیازات عشقی شما را افزون میکند
👈همچنین توجه به ظاهر و احساسات زن، تاکید بر دوست داشتن او، ایجاد امنیت همه جانبه بعنوان تکیهگاه مطمئن، بر امتیازات عشقی مرد میافزاید
👈دعواها و مشاجرات کوچک را با لجبازی و بحث بیخودی بزرگ نکنید. خنده و شوخی را ابزاری برای از بین بردن دعواهای کوچک استفاده کنیم
👈 زخمهای کوچکی که در دل همدم خود با اشتباهاتمان ایجاد کردیم را ببینیم و برای ترمیم آنها تلاش کنیم
👈 منتظر همدممان نباشیم ، شاید او هم مثل شما منتظر قدم اول از طرف شماست. یادمان باشد همدم ما برای ما و مال ماست، هر کاری برای او میکنیم برای خود و زندگی خودمان میکنیم
👈 یک شاخه گل، یک چای خوشرنگ، به آغوش کشیدن، یک بوسه، یک جملهی جدید و زیبا، یک دوست دارم گفتن، میتواند به امتیازات عاشقانه و امنیت زندگیمان بیفزاید..
👈 اگر روابط خود را تا حد روزهای اول آشنایی احیا کنیم، به بالاترین احساسات عشق دوباره دست پیدا میکنیم
زن قلب تپنده خونه است.....❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام با سوتی جدید🤫
مادرشوهر من خیلی خانم وسواسی هستن جوری که حمومشون چند ساعت طول میکشه و بعد از حموم خیالش راحته که تمیزززز تمیز شده ☺️😂 حالا اینو تا اینجا داشته باشید ...
دیروز من و شوهرم و برادرشوهرم نشسته بودیم. از تلویزیون یه برنامه پخش میشد که مسابقه خانوادگی بود. تو یه بخش آقایون باید سرشون تا گردن میکردن تو آرد و بعد فوت میکردن. یکیشون حسابی کثیف شده بود. 🥴
برادر شوهرم پیشمون بود برگشت گفت این پسره دیگه آدم سابق نمیشه با حمومم درست نمیشه😏
منم حواسم پرت بود زووووود گفتم: این باید با مامانت بره حموم. قشنگ خوب میشه 🤪😌 یه سکوت بدی شد خونه ... دیگه نمیشد جعمشم کرد🥲
نمیدونم چرا لال نمیشم🥲🥲
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
باسلام خدمت آتون گل ودوستان عزیزخوبین سلامتین دماغتون چاقه😂😂😂😂مامان سه گل پسراومدبایه خاطره خفن🤣🤣🤣آقامن بامادرشوهروبرادرشوهرزندگی میکنم برادرشوهرم هم سن خودمه 😁😁آقامن میخاستم امروزنهاردرست کنم فقطمن ومادرشوهرم بادوپسرم خونه بودیم 😍😍بزرگه بسلامتی سربازه دعاکنین براش😘😘😘ازحاشیه دورنشیم جونم براتون بگه درحال آماده کردن غذابودم گفتم بزاریه آهنگ پلی کنم باهاش آشپزی کنم توحین آهنگ دوقلوهام 9سالشون با آهنگ میرقصیدن 🤣🤣🤣منم ازدنیا بی خبرصدای آهنگ تاآخربازکردم باهاش تکون میدادم 🤩🤩🤩وای دیدم برادرشوهرم باخواهرش اومدن داخل شروع کردن به خندیدن قردادن 🤣🤣🤣من کع ازخجالت مردم رفتم سراغ غذا😄😄وقتی شوهرم اومدنهارخوردم باخجالت خاستم ظرفهاروجمع کنم برادرشوهرم گفت نه نمیخادتوجمع کنی کمرت دردمیکنه بزارگلی جمع کنه😂😂😂شوهرم گفت مگه برات اتفاقی افتاده 👩💻👩💻برادرشوهرم گفت داداش نگران نباش چیززیادمهمی نیست قرتوکمرزنت خشک شد😂😂😂وقتی شوهرم داستان فهمیدگفت خاک توسرت عابرومون بردی من میگم چراچاقی ازبس سرخوشی😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#پندانه
✍️ شاید روزگار بهت فرصت جبران نده
🔹پسر جوانی آنقدر عاشق دختر بود که گفت:
تو نگران چی هستی؟
🔸دختر جوان هم حرفش را زد:
همونطور که خودت میدونی، مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بذاریم که اگر زمینگیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریاش خانه سالمندان.
🔹پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت.
🔸هنوز ۶ ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطعنخاع و ویلچرنشین شد.
🔹پسر جوان رو به مادرش گفت:
بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
🔸مادر پیرش با عصبانیت گفت:
مگه من مُردم که ببریاش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
🔹پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
🔸زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت:
شرط ضمن عقد رو باطل کن!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دیشب خونه ی مادربزرگ همسرم دعوت بودیم بعدجاتون خالی پشمک واسمون اوردن دخترم که ۷سالشه سریع برداشت وخوردورفت بازی بعد یکساعت که اومد
دیدم یکمی به لباسش پشمک چسبیده منم بلند و رساگفتم ببین یکم چسبک پشموندی به لباست 😂😂 بعدش زودساکت شدم ولی خاله ی همسرم سوتی روگرفت وشروع کردخندیدن 😄
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
# مهمانی_کلاغ_و_روباه
🔹روزی روباهی کلاغی را به لانه خود دعوت كرد و از قبل، آشی پخت و آماده كرد. وقتی کلاغ به لانه روباه رفت. روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به کلاغ گفت: بفرمایید بخورید.
🔸کلاغ بیچاره هرچه نوك زد روی تخته سنگ چیزی نتوانست بخورد و منقارش به شدت درد گرفت و گرسنه ماند.
اما روباه زبانش را مالید روی تخته سنگ و همه آش را خورد. بعد از تمام شدن غذا روباه رو كرد به کلاغ بیچاره و گفت:« ای رفیق شفیق! حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دُم کلاغ بیچاره را به دُم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر کلاغ را توی كوه و صحرا كشید تا از حال رفت و بعد او را از دُم خود باز كرد. پس از چند دقیقه ای كه کلاغ جان گرفت از روباه تشكر كرد و گفت: «ای رفیق! حلا دیگر نوبت توست كه به لانه من بیایی.» و خداحافظی كرد و رفت.
🔹روز مقرر روباه درست سر وقت به لانه کلاغ رفت. کلاغ آشی را كه درست كرده بود توی بوته خار ریخت و به روباه گفت: « بفرمایید.» روباه كه نمی دانست کلاغ چه آشی برایش پخته با حرص و ولع زبانش را كشید روی بوته خار تا آش بخورد؛ كه چشمت روز بد را نبیند. خار تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد و ولی در عوض کلاغ هی نوك زد به بوته و هر چه آش بود خورد.
🔸بعد رو كرد به روباه گفت: « خُب، این از خوراك. حال بیا تا پرواز یادت بدهم.» روباه را روی بال خود سوار كرد و به آسمان پرواز كرد. قدری كه رفت به روباه گفت: «زمین را چقدر می بینی؟» روباه گفت:« به قدر یك هنداونه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدرمی بینی؟» روباه جواب داد:«دیگر نمی بینم.» کلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را كج كرد و روباه را از آن بالا بر زمین انداخت.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با یه فینگرفود جذاب موافقی؟😍
✅مواد لازم:
نون ترتيلا یا تافتون
زرده تخم مرغ ١ عدد
سينه مرغ ريش شده۳عدد
قارچ پخته شده
پنير پيتزا
گردو خرد شده
دو حبه سير
مايونز ٤ ق غ
نمك
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_آموزنده
🔆آرزوى غلام به واقعيّت پيوست
♨️روزى امام حسين عليه السّلام در جمع عدّه اى از اصحابش حضور يافت و آن ها را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
♨️از نظر من صحّت قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ثابت است كه فرمود: بهترين اعمال و كارها بعد از نماز صبح ، دلى را شاد گرداندن است ، به وسيله آنچه كه سبب گناه نشود.
و سپس افزود: روزى غلامى را ديدم كه با سگى هم غذا بود، وقتى سبب آن را از او پرسيدم ، در پاسخ گفت : اى پسر رسول خدا! من غمناك و ناراحت هستم ، مى خواهم با خوشحال كردن اين سگ ، خودم را شادمان و مسرور گردانم .
♨️سپس در ادامه اظهار داشت : من داراى اربابى يهودى هستم كه آرزو دارم ، شايد بتوانم از او جدا شده و آسوده گردم .
♨️امام حسين عليه السّلام مى فرمايد: من با شنيدن سخنان غلام ، نزد ارباب او آمدم و تصميم گرفتم تا مبلغ دويست دينار به عنوان قيمت غلام تحويل أ ربابش دهم و او را خريدارى نمايم .
♨️پس چون يهودى از تصميم من آگاه شد، اظهار داشت : اى پسر رسول خدا! آن غلام فداى قدمت باد، او را به تو بخشيدم و اين باغ را هم به او بخشيدم ؛ و سپس پول ها را هم نيز برگرداند.
♨️امام حسين عليه السّلام فرمايد: من پول ها را به او پس دادم ؛ و اظهار داشتم : من هم اين پول را به تو مى بخشم .
يهودى گفت : پول ها را پذيرفتم و به غلام بخشيدم .
♨️امام عليه السّلام افزود: من غلام را آزاد كردم و باغ را هم به او بخشيدم ؛ و آن دويست دينار را هم دريافت كرد.
♨️پس همسر يهودى كه شاهد اين جريان بود مسلمان شد و مهريه خود را به شوهرش بخشيد.
♨️و در پايان يهودى چون چنين برخوردى را ديد، گفت : من نيز مسلمان شدم و اين خانه مسكونى را به همسرم بخشيدم .
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ما 4 تا دوست صمیمی بودیم . وقتی امتحانات دبیرستان را دادیم ، من و دو تا از دوستام قبول شدیم . اما دوست چهارم رد شد من و دوستام که قبول شده بودیم وارد دانشگاه شدیم و تلاش کردیم و فارغ التحصيل شدیم
و خدا رو شکر پیش اون دوستمون که رد شده بود مشغول به کار شدیم!خداخیرش بده 😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•