eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـلام🌸 صبح بخیر💜 آرزو می کنم🌸 در این روز زیبا💜 دلتون پراز محبت🌸 روزتون پُـراز رحمت💜 زندگیتون پراز بـرکـت 🌸 لحظه‌هاتون پراز موفقیت💜 وعاقبتتون ختم بخیر باشد🌸 روزتون پرازمحبت وخوشبختی💜 🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•شیرموزتوت فرنگی🥛• ترکیب موز وتوت فرنگی یه ترکیب‌بهشتی🍓🍌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🥀🌻🥀 بخوانــــــــیــم 👈 عشق مثل خیلی چیزهای دیگه میزان و اندازه داره، با تکرار اشتباهات از درجات عشق کم نکنیم.. 👈 بی‌توجهی و بی‌اهمیت بودن به خواسته‌های همدم‌مان، موجب ایجاد فرصت سواستفاده برای دیگران است 👈 احترام به شوهر و حفظ غرور او، تعریف از توانایی‌های او و تامین نیازهای جنسی او امتیازات عشقی شما را افزون می‌کند 👈همچنین توجه به ظاهر و احساسات زن، تاکید بر دوست داشتن او، ایجاد امنیت همه جانبه بعنوان تکیه‌گاه مطمئن، بر امتیازات عشقی مرد می‌افزاید 👈دعواها و مشاجرات کوچک را با لجبازی و بحث بی‌خودی بزرگ نکنید. خنده و شوخی را ابزاری برای از بین بردن دعواهای کوچک استفاده کنیم 👈 زخم‌های کوچکی که در دل همدم خود با اشتباهاتمان ایجاد کردیم را ببینیم و برای ترمیم آنها تلاش کنیم 👈 منتظر همدم‌مان نباشیم ، شاید او هم مثل شما منتظر قدم اول از طرف شماست. یادمان باشد همدم ما برای ما و مال ماست، هر کاری برای او می‌کنیم برای خود و زندگی خودمان می‌کنیم 👈 یک شاخه گل، یک چای خوشرنگ، به آغوش کشیدن، یک بوسه، یک جمله‌ی جدید و زیبا، یک دوست دارم گفتن، می‌تواند به امتیازات عاشقانه و امنیت زندگیمان بیفزاید.. 👈 اگر روابط خود را تا حد روزهای اول آشنایی احیا کنیم، به بالاترین احساسات عشق دوباره دست پیدا می‌کنیم زن قلب تپنده خونه است.....❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام با سوتی جدید🤫 مادرشوهر من خیلی خانم وسواسی هستن جوری که حمومشون چند ساعت طول می‌کشه و بعد از حموم خیالش راحته که تمیزززز تمیز شده ☺️😂 حالا اینو تا اینجا داشته باشید ... دیروز من و شوهرم و برادرشوهرم نشسته بودیم. از تلویزیون یه برنامه پخش میشد که مسابقه خانوادگی بود. تو یه بخش آقایون باید سرشون تا گردن میکردن تو آرد و بعد فوت میکردن. یکیشون حسابی کثیف شده بود. 🥴 برادر شوهرم پیشمون بود برگشت گفت این پسره دیگه آدم سابق نمیشه با حمومم درست نمیشه😏 منم حواسم پرت بود زووووود گفتم: این باید با مامانت بره حموم. قشنگ خوب میشه 🤪😌 یه سکوت بدی شد خونه ... دیگه نمیشد جعمشم کرد🥲 نمی‌دونم چرا لال نمیشم🥲🥲 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
باسلام خدمت آتون گل ودوستان عزیزخوبین سلامتین دماغتون چاقه😂😂😂😂مامان سه گل پسراومدبایه خاطره خفن🤣🤣🤣آقامن بامادرشوهروبرادرشوهرزندگی میکنم برادرشوهرم هم سن خودمه 😁😁آقامن میخاستم امروزنهاردرست کنم فقطمن ومادرشوهرم بادوپسرم خونه بودیم 😍😍بزرگه بسلامتی سربازه دعاکنین براش😘😘😘ازحاشیه دورنشیم جونم براتون بگه درحال آماده کردن غذابودم گفتم بزاریه آهنگ پلی کنم باهاش آشپزی کنم توحین آهنگ دوقلوهام 9سالشون با آهنگ میرقصیدن 🤣🤣🤣منم ازدنیا بی خبرصدای آهنگ تاآخربازکردم باهاش تکون میدادم 🤩🤩🤩وای دیدم برادرشوهرم باخواهرش اومدن داخل شروع کردن به خندیدن قردادن 🤣🤣🤣من کع ازخجالت مردم رفتم سراغ غذا😄😄وقتی شوهرم اومدنهارخوردم باخجالت خاستم ظرفهاروجمع کنم برادرشوهرم گفت نه نمیخادتوجمع کنی کمرت دردمیکنه بزارگلی جمع کنه😂😂😂شوهرم گفت مگه برات اتفاقی افتاده ‌👩‍💻⁩‌👩‍💻⁩برادرشوهرم گفت داداش نگران نباش چیززیادمهمی نیست قرتوکمرزنت خشک شد😂😂😂وقتی شوهرم داستان فهمیدگفت خاک توسرت عابرومون بردی من میگم چراچاقی ازبس سرخوشی😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✍️ شاید روزگار بهت فرصت جبران نده 🔹پسر جوانی آن‌قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🔸دختر جوان هم حرفش را زد: همون‌طور که خودت می‌دونی، مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بذاریم که اگر زمین‌گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببری‌اش خانه سالمندان. 🔹پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت. 🔸هنوز ۶ ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع‌نخاع و ویلچرنشین شد. 🔹پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🔸مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببری‌اش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. 🔹پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. 🔸زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دیشب خونه ی مادربزرگ همسرم دعوت بودیم بعدجاتون خالی پشمک واسمون اوردن دخترم که ۷سالشه سریع برداشت وخوردورفت بازی بعد یکساعت که اومد دیدم یکمی به لباسش پشمک چسبیده منم بلند و رساگفتم ببین یکم چسبک پشموندی به لباست 😂😂 بعدش زودساکت شدم ولی خاله ی همسرم سوتی روگرفت وشروع کردخندیدن 😄 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
# مهمانی_کلاغ_و_روباه 🔹روزی روباهی کلاغی را به لانه خود دعوت كرد و از قبل، آشی پخت و آماده كرد. وقتی کلاغ به لانه روباه رفت. روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به کلاغ گفت: بفرمایید بخورید. 🔸کلاغ بیچاره هرچه نوك زد روی تخته سنگ چیزی نتوانست بخورد و منقارش به شدت درد گرفت و گرسنه ماند. اما روباه زبانش را مالید روی تخته سنگ و همه آش را خورد. بعد از تمام شدن غذا روباه رو كرد به کلاغ بیچاره و گفت:« ای رفیق شفیق! حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دُم کلاغ بیچاره را به دُم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر کلاغ را توی كوه و صحرا كشید تا از حال رفت و بعد او را از دُم خود باز كرد. پس از چند دقیقه ای كه کلاغ جان گرفت از روباه تشكر كرد و گفت: «‌ای رفیق! حلا دیگر نوبت توست كه به لانه من بیایی.»‌ و خداحافظی كرد و رفت. 🔹روز مقرر روباه درست سر وقت به لانه کلاغ رفت. کلاغ آشی را كه درست كرده بود توی بوته خار ریخت و به روباه گفت: « بفرمایید.» روباه كه نمی دانست کلاغ چه آشی برایش پخته با حرص و ولع زبانش را كشید روی بوته خار تا آش بخورد؛ كه چشمت روز بد را نبیند. خار تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد و ولی در عوض کلاغ هی نوك زد به بوته و هر چه آش بود خورد. 🔸بعد رو كرد به روباه گفت: «‌ خُب، این از خوراك. حال بیا تا پرواز یادت بدهم.»‌ روباه را روی بال خود سوار كرد و به آسمان پرواز كرد. قدری كه رفت به روباه گفت: «زمین را چقدر می بینی؟»‌ روباه گفت:« به قدر یك هنداونه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدرمی بینی؟»‌ روباه جواب داد:«‌دیگر نمی بینم.» کلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را كج كرد و روباه را از آن بالا بر زمین انداخت. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با یه فینگرفود جذاب موافقی؟😍 ✅مواد لازم: نون ترتيلا یا تافتون زرده تخم مرغ ١ عدد سينه مرغ ريش شده۳عدد قارچ پخته شده پنير پيتزا گردو خرد شده دو حبه سير مايونز ٤ ق غ نمك •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔆آرزوى غلام به واقعيّت پيوست ♨️روزى امام حسين عليه السّلام در جمع عدّه اى از اصحابش حضور يافت و آن ها را مورد خطاب قرار داد و فرمود: ♨️از نظر من صحّت قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ثابت است كه فرمود: بهترين اعمال و كارها بعد از نماز صبح ، دلى را شاد گرداندن است ، به وسيله آنچه كه سبب گناه نشود. و سپس افزود: روزى غلامى را ديدم كه با سگى هم غذا بود، وقتى سبب آن را از او پرسيدم ، در پاسخ گفت : اى پسر رسول خدا! من غمناك و ناراحت هستم ، مى خواهم با خوشحال كردن اين سگ ، خودم را شادمان و مسرور گردانم . ♨️سپس در ادامه اظهار داشت : من داراى اربابى يهودى هستم كه آرزو دارم ، شايد بتوانم از او جدا شده و آسوده گردم . ♨️امام حسين عليه السّلام مى فرمايد: من با شنيدن سخنان غلام ، نزد ارباب او آمدم و تصميم گرفتم تا مبلغ دويست دينار به عنوان قيمت غلام تحويل أ ربابش دهم و او را خريدارى نمايم . ♨️پس چون يهودى از تصميم من آگاه شد، اظهار داشت : اى پسر رسول خدا! آن غلام فداى قدمت باد، او را به تو بخشيدم و اين باغ را هم به او بخشيدم ؛ و سپس پول ها را هم نيز برگرداند. ♨️امام حسين عليه السّلام فرمايد: من پول ها را به او پس دادم ؛ و اظهار داشتم : من هم اين پول را به تو مى بخشم . يهودى گفت : پول ها را پذيرفتم و به غلام بخشيدم . ♨️امام عليه السّلام افزود: من غلام را آزاد كردم و باغ را هم به او بخشيدم ؛ و آن دويست دينار را هم دريافت كرد. ♨️پس همسر يهودى كه شاهد اين جريان بود مسلمان شد و مهريه خود را به شوهرش بخشيد. ♨️و در پايان يهودى چون چنين برخوردى را ديد، گفت : من نيز مسلمان شدم و اين خانه مسكونى را به همسرم بخشيدم . •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ما 4 تا دوست صمیمی بودیم . وقتی امتحانات دبیرستان را دادیم ، من و دو تا از دوستام قبول شدیم . اما دوست چهارم رد شد من و دوستام که قبول شده بودیم وارد دانشگاه شدیم و تلاش کردیم و فارغ التحصيل شدیم و خدا رو شکر پیش اون دوستمون که رد شده بود مشغول به کار شدیم!خداخیرش بده 😂😂 ‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•