eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.7هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
توی یک شب زمستونی که هوا خیلی هم سرد بود به این دنیا اومدم ی دختر سفید و لاغر با چشمای تیله ای و رنگی مادرم زن دوم پدرم بود و هر دو هو کنار هم تو یک ساختمون زندگی میکردن، و مادرم که بعد از ۲ پسر و ۳ دختر باز منو دادن بغلش اشکش سرازیر میشه که خدایا چرا باز دختر😔 تخت کناری بهش میگه دختر سالم و به این خوشگلی ناشکری نکن و مادرم میگه از آیندش میترسم آخه دختر نگه داشتن سخته😐 با این اوصاف رفتم تو خونه ای که مادرم برای پسر ارج و قرب خاصی قائل بود و بخاطر همین ما دخترها نمیتونستیم حرفی بزنیم ، البته زن اول پدرم هم ۳ پسر و ۲ دختر داشت ولی اون خدابیامرز اصلا از این طرز فکرا نداشت برادر بزرگترم اصلا زیاد گیر نمیداد و برادر کوچکترم تا میتونست از موقیعتش که مادر براش فراهم کرده بود با انواع و اقسام کارها اذیتمون میکرد مادرم بعد از من دوتا دختر دیگه رو به دنیا آورد و ما بچه ها بزرگ شدیم تحت سلطه جویی های برادرم من دختر زود رنج و خیلی عاطفی بودم و کلا طرز فکر خیلی بچگانه ای داشتم خواهرم که از من دو سال کوچکتر بود خیلی عاقلتر از من بود •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#حرف_دل #ارسالی_اعضا توی یک شب زمستونی که هوا خیلی هم سرد بود به این دنیا اومدم ی دختر سفید و لاغ
رسیدم به سن حدود ۱۴ که یکی از هم ولایتی های مادرم اومد خواستگاری من پسری که ۷ سال از من بزرگتر بود ولی از نظر قیافه شاید همسن پدرم ، قیافه خشن و جاافتاده و دستای ضمخت، با هر زبونی که فکر کنید گفتم نمیخام ولی مادرم اصرار کرد که پسر خوبیه پدرش ارباب بوده اهل هیچی نیس .... و من با اینکه راضی نبودم ولی خب اشتباه کردم برای فرار از دست اذیتهای برادرم به ازدواج اشتباه فکر کردم و با اینکه زبونم میگفتم که نمیخام ولی تو دلم میگفتم بیخیال بجاش از دست اذیتهای برادرت راحت میشی😑 بعد چند وقت عروسی گرفتن و من از تهران رفتم به روستای مادریم 😔 و اونجا با مشکلات بیشتر و نفرت از خودم که این چه کاری بود و تنفر شدید از شوهرم زندگی جدید رو شروع کردم متاسفانه همون ماهه اول باردار شدم و تو ۱۶ سالگی دخترمبه دنیا اومد و تموم عشقم شد دخترم. هر دفعه که میرفتم به دیدن مادرم با گریه و التماس خواهش می کردم که نمیخام برم ازش متنفرم و برادرم میومد و میگف یکی رفتی میخای دوتا برگردی نمیشه😔 وقتی هم زیاد التماس میکردم میگفت بچه رو بده خودت برگرد اینجا کلفتی زن برادرهاتو بکن و من تمام وجودم دخترم بود و صبر کردم تا بزرگتر بشه بتونم با خودم بیارمش و لی بدختی منو گرفته بود و ولم نمیکرد😔 دخترم دوساله بود که فهمیدم باردارم هر کاری کردم بچه رو بندازم نشد و پسرم به دنیا آوردم تمام زندگیم رو گذاشتم پای بچه ها و گفتم خودم که نتونستم آزاد و راحت زندگی کنم بچه هام رو طوری بزرگ میکنم که روی پای خودشون وایسن و آزاد زندگی کنن بعد چند سال به اصرار من از روستا دراومدیم و ساکن شهر شدیم شوهرم مردی ساده بود که فقط بفکر این بود لقمه نونی بیاره که از گشنگی نمیریم حتی تو روستا که سر زمین کار میکرد تمام در آمدی که با زحمت خودش بدست میاورد میداد به خانوادش و اصلا بفکر زن و زندگی خودش نبود ، خیلی راحت از کارش دست میکشید و میگفت دیگه نمیرم اونجا و من با هزار بدبختی کار جدید پیدا میکردم که بره ولی چه فایده😑 زندگیم گذشت و همیشه ما دعوا داشتیم بخاطر بی عرضگی و نفهمی های شوهرم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
‌ ‌• زیاد حرص چیزیو نخور چون... هر آنچه قسمت توست از کنار تو نخواهد گذشت! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سومین بچه که به دنیا اومد میخاستم دنیارو بهم بریزم واقعا دیوانه شده بودم نمیدونستم چکار کنم شدت دعواهامون بیشتر شده بود و حس تنفرم بیشتر ، من واقعا ازش متنفر بودم بخاطر حماقتها و بی عرضگی هاش و بد دهن بود هر چی از دهنش درمیومد میگفت و کلا آدم مزخرفی بود که حد نداشت فکر نمیکنم هیچکس بتونه تحملش کنه رفتم درس خوندم و پسر کوچکم که بزرگتر شد رفتم سرکار و مشغول بکار شدم و حالا کمتر میدیدمش و بیشتر زندگی میکردم،خونه خریدم و ماشین،طبیعتا باید خوش میبودم ولی مشکل چیز دیگه بود باید حالم خوب میشد دیگه ولی...😔 ی مدت مریض روانی شدم و نمیتونستم سرپا وایسم یکسال جنگیدم ولی سرپا نشدم و دکترها قطع امید کردن گفتن مشکل روحی هس و تو چند سال فشار روانی از پا انداخته و باید تو از نظر روحی خوبش کنید وگرنه زیاد دووم نمیاره بچه هام که بزرگتر شده بودن و دخترم با برادرزادم ازدواج کرد. بهشون گفتم دیگه نمیتونم پدرتون رو تحمل کنم بهتر برای پدرتون ازدواج مجدد بکنه و بامن کاری نداشه باشه و بچه هام ک خدا رو شکر فهمیده و باشعور بودن بهم گفتن تا الان بخاطر ما وایسادی و ساختی بهتره جدا بشی با برادرم و پدرم حرف زدن دکتر هارو آوردن تا باهاشون صحبت کنن، پدرم خدا بیامرز راضی شد ولی برادرم گفت فقط با کفن سفید میتونی بیای😔 پدر و مادرم تحت تاثیر حرفهای دکتر ها و خواهرهام پشتم وایسادن و گفتن راضی به مرگت نیستیم و ما فکر میکردیم خوشبخت میشی.....و خلاصه من پرنده رهایی شدم و از قفس بیرون اومدم و طلاق گرفتم وحدودا بعد یکسال کم کم حالم خوب شد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خوب شدم و رفتم دوباره سرکار و اینبار بدترین اتفاق زندگیم افتاد😔💔 برادرزاده نازنینم که همسر دخترم بود به رحمت خدا رفت و دخترم با یک دختر یکساله و دلی شکسته برگشت کنارم غصه تمومی نداشت انگار ، چکار باید میکردم دل شکسته دخترکم رو یکی از دوستان صمیمی همسرش ازشخواستگاری کرد و اون که بنظر مرد بسیار خوب و مومنی میومد ولی شیطان واقعی بود 😭 دخترم رو برد من از اول حس خوبی بهش نداشتم ولی دخترم اصرار کرد و رفت😔 بعد ازدواجشون تموم نامردی هاش رو شروع کرد دخترم حتی اجازه نداشت به دیدن من بیاد مرد شکاک و حیله گر و ظالمی که مثل بختک افتاد روی خانوادمون😔 خیلی به دخترم اصرار کردم طلاق بگیره ولی نمیدونم چرا قبول نمیکرد، حتی روانپزشک بردم باهاش صحبت کرد گفت اون آقا داره بهت ظلم میکنه قبول نکرد و خود دکتر هم بمن گف دخترت شخصیتی داره که خودش همچین آدمی رو دوست داره و نمیتونه فراموشش کنه، و جدا بشه ازش😑 یکی از دوستانم آقایی رو بهم معرفی کرد برای ازدواج و من جوابم نه بود اون آقا و البته خانوادم اینقدر اصرار کردن که قبول کردم باهم آشنا بشیم ،بنظرم مرد خوبی بود چند وقتی باهم بودیم و من گفتم نمیتونم باهات زیر یک سقف زندگی کنم چون باید پسرهام رو مدیریت کنم جوون هستن و سن خوبی نیس که من رهاشون کنم ولی کنارش احساس آرامش و خوشی داشتم و خیلی دوسش داشتم❤ همونطور که غم نمیمونه شادی هم نمیمونه و متاسفانه اون آقا کرونا گرفت و به رحمت خدا رفت😔😭💔 کلا از زندگی سیر شدم و هیچ امیدی ندارم پسرام تو سن ازدواج هستن ولی قبول نمیکنن و میترسن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام فا فا.منم توخواب خیلی حرف میزنم بچه ها م ازم اتو میگیرند هر کار که میخواهن بکنن توخواب اوکی میگیرن بعد که شاکی میشم میگن خودت اجازه دادی.یک خاطره هم از اول زندگیم . شوهر م می‌گفت توخواب همش اسم حسین به زبون میاوردی .حالا بگوحسین کیه؟باتو چه صنمی داشته؟مدتها زمان برد که فهمید من بی گناه م وتوخواب چرت وپرت میگم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من وسه تا ازخواهرام ازدواج کردیم ی خواهر مجرد داریم یه تابستون که همگی رفته بودیم خونه بابام اینا خواهر کوچیکم گوشی بابا دستش بود یهو گفت آجی ببین نمیدونم کی پیام داده به بابا ، ببین چی نوشته خلاصه نگاه کردیم نوشته بود سلام عشقم چطوری؟؟واسه تولدم منتظرتم جوجوی من اگه نیایی دیگه هیچوقت باهات حرف نمیزنم ❤❤❤. خلاصه ما چهارتا خواهر عصبی که اینکارا چیه بابام میکنه سرپیری ومعرکه گیری 🤨🤨ولی هنوز پیامو بابا نخونده بود خلاصه گوشی روبردیم بیرون که مثلا زنگ بزنیم ببینیم کیه😡😡من زنگ زدم به شماره صدای یه خانم جوون بود تا گفت الو قطع شد ولی همگی اعصابمون خورد شده بود زنیکه چه آشغالیه به پیرمرد میگه جوجو عشقم خلاصه خواهرم گفت بزار من زنگ بزنم چنتا حرف آبدار بهش بزنم زنگ زد ، دیدم داره😳 احوالپرسی میکنه گفتیم طرف آشنا هم هست دیگه طاقت نداشتیم گفتیم چرا ف.ح.ش نمیده احوالشو میپرسه بعدکه قطع کرد غش کرده بود ازخنده 😆😆گفت نسترن دخترعمومه که خیلی با خواهرم رفیق فابریکه این شماره قبلا مال خواهرم بود ، داده بود بابا و اینا چند وقتی از هم دور بودن الان پیام داده بود به خواهرم واسه تولدش😅😅😅😅 ما بیخود چه حرفها که به بابام نگفتیم بنده خدا تازه بابا هشتاد سالشه🤣🤣🤣🤭🤭🤭 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
📝 مادرم گلی ست ریشه هایش در خاک دست هایش دریا صورت ماهش رو به آسمان... خدایا؛ چطور یک آدم را حوا می آفرینی این طور فرشته وار... این طور دیوانه وار... خدایا... اگر دیدمت از تو می پرسم چطور اینقدر عشق را یک جا آفریدی؟! اگر خدا را دیدم روی ماهش را می بــوسم می گویم خدا جان خسته نباشی که مادرم را آفریدی... ♡ سلااام روزتون بخیر و خوشی😍♥️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من از اخر صف تباها اولینم فکنم تازه عروس بودم و بی تجربه با لینکه کلی زبون بازم.روز دوم عید خونه مادرهمسرم  رفتم مهمان هم داشتن  بهم تعارف کردن شیرینی خواستم بگم ممنون میل ندارم گفتم روزه ام نزدیک نهار.صبحانه هم نخورده بودم چشما همسرمم چهارتا شده بود بردنم تو اشپزخونه ک مثلا راحت باشم عین خنگا لوبیا پلو ۲۴ نفرادمو خودم ب گردن گرفتم پختم ب ظرفارم تا دونه اخر شستم و حرص خوردم وگشنگی کشیدم هم نامرد پسر اون خانواده ک باهاش وصلت کرده بودم (نمیگم همسرم ک یاد کارش میفتم خونم قل قل بجوش میاد)مثلا نکرد قایمکی یک جیره بهم برسونه اخه خنگ  روز اول عید و روزه مستحبی از کجات در اومد اونا لندگان خدا اسرار ک بیا بشین من انکار ک روزه ام و پر انرژی  خاککککک شب رفتم خونه از بیحالی غش تا از پله منو کشیدن بالا  خودمم باورم شد روزه ان تا افطار مونده اینجاش بد بود این یک نمونشه هنوزم ک هنوزه گاهی ازین شیرینکاریا دارم  😫😫😫😫😫 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸سلام ممنون بابت کانال خوبتون منم ازان دسته آدم های هستم که توی خواب زیاد حرف میزنم مخصوصا وقتی که از چیزی ناراحتم یا چیزی ذهنم رو درگیر می‌کنه یه شب حالم بدبود نتونستم نماز رو بخونم صبح دخترم می‌گفت مامان دیشب توی خواب با صدای بلند چهار رکعت نماز رو خوندی دوباره خوابیدی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ماه رمضون بود من تا سحر بیدار بودم و موهام دورم ریخته بود و لباس سفید تنم تا سر رفته بودم تو يخچال که یک خوراکی چیزی بردارم بخورم. برادرم برای نماز صبح بیدار شده بود ولی هنوز خواب بود شیر آب رو باز کرده بود و سرش رو گذاشته بود روی شیر آب همینجوری می رفت اونم سرش روی شیر چرت می‌زد. یک سیب برداشتم و سرم رو از یخچال آوردم بیرون و به برادرم گفتم: خب آب رو ببند. برادرم تا منو دید جیغ بلندی کشید و دوید منم دنبالش که نترس منم، دوید رفت پرید بــغل مادربزرگم که داشت نماز می‌خوند. خلاصه همینجوری می‌لرزید می‌گفت: یک زن از تو در یخچال در اومد از توی موهاش بخار می‌اومد نگو این تو حالت خواب و بیداری توهم زده. قبلشم هم این فیلم حلقه هست زن از توی تلوزیون میاد بيرون رو دیده بود بخاطر همین بدجور ترسید😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
روز قلم در ایران باستان روز چهاردهم تیر، جشن‌تیرگان، بوده است؛ از آن جهت که در این روز هوشنگ، پادشاه پیشدادی، نویسندگان را گرد آورد و گرامی داشت. ولی در تقویم رسمی ایران روز چهاردهم تیرماه روز قلم است •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•