eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز همه نشسته بودیم داشتیم درباره ی خاطره های قدیمی صحبت میکردیم ساعت دوازده شب بود منم حوصلم سر رفت بود دروغ گفتم که یه مارمولک روی سقف هست و منم الکی جیغ کشیدم که باور کنن 😂 بعدش همه جیغ کشیدن و رفتن توی اتاق ها مامانم پرسید پس این مارمولک کجا هست گفتم اونه دیگه بالا سرت 😂 از خجالت نمیدونستم چطور بگم که دروغ بوده دنبال راه حل بودم که این به فکرم رسید که به مامانم بگم از سوراخ در رفت بیرون وقتی بهش گفتم باور کرد😂 بعد دوباره اومدن بیرون از اتاق ها و نشستن ادامه ی صبحت هاشون رو دادن😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیب زمینی با سس قارچ 🥔😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🥀🥀 ✍️ يک جور ديگر باش 🔹كنار خيابان منتظر تاكسی ايستاده بودم، يک ماشين شخصی مسافركش جلوی پايم ايستاد. 🔸راننده پرسيد:‌ كجا؟ 🔹گفتم: منتظر تاكسی هستم. 🔸راننده گفت: من هم مسافركشم،‌ بيا بالا. 🔹گفتم: ببخشيد ولی من حتما بايد سوار تاكسی بشم. 🔸راننده گفت: چه فرقی داره؟ 🔹گفتم: آخه من قصه‌های تاكسی را می‌نويسم، برای همين بايد سوار تاكسی بشم. 🔸راننده مسافركش خنديد و گفت: ما هم قصه كم نداريم،‌ بيا بالا. 🔹با دلخوری سوار شدم. 🔸راننده نگاهم كرد و گفت: اگه هميشه از يه راه می‌ری، يه روز از يه راه ديگه برو. اگه هميشه صبح‌ها دير بيدار می‌شی، يه روز صبح زود پاشو. اگه هيچ‌وقت كوه نرفتی،‌ يه روز برو كوه ببين اونجا چه خبره. يه روز غذايی رو كه دوست نداری بخور. يه بار اون‌جايی كه دوست نداری برو. گاهی پای حرف آدم‌هایی كه يه جور ديگه فكر می‌كنن، بشين و به حرفاشون گوش بده. گاهی يه جور ديگه رو هم امتحان كن. 🔸راننده ديگه چيزی نگفت و من خوشحال بودم كه اين هفته سوار ماشين ديگه‌ای شده بودم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چالش اولین بارداری من و همسرم عاشق بچه بودیم و ۳ ماه بعد از عروسیم باردار شدم تا ۳ ماهگی حالم به شدت بد بود سونو ها و همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بعد سونو هفت ماهگی دنیا رو سرم خراب شد داغون شدم متوجه شدیم بچه امون معلولیت ذهنی(میکروسفال) داره شوهرم اجازه گریه کردن نمیداد میگفت واسه بچه بده و ان شاء الله بچه سالمه در نبودش فقط گریه و دعا میکردم تا روز زایمان رسید و متاسفانه دور سر بچه کم بود و بعد یک ماه و دو ماه هم روند رشد دور سر پایین و متاسفانه بچه ام متفاوت از همه بچه ها الآن این فرشته زمینی ۵ سالشه و خودشو تو دل همه جا کرده همه خیییلی دوسش دارن و من حسرت مامان گفتنش و اینکه فقط یکبار بگه مامان دوست دارم به شدت به دلم مونده دعا کنید فرشته ام خیلی زود صحبت کنه❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
📌در لباس پاسبانى… علامه طباطبایى براى یکى از شاگردان خود حکایتى بدین شرح نقل کرده است: در ایامى که از نجف بازگشته و در تبریز به سر مى‌‌بردم در یکى از روزها از طرف مرحوم زنوزى قاصدى آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت ایشان رسیدم فرمود: فلانى ماجرایى پیش آمده که در کم و کیف آن مبهوتم. چند روز در منزل کار بنایى داشتیم. بنّا با شاگردانش مشغول کار بودند، کارهاى دقیق شاگرد توجهم را جلب کرد، مى‌‌دیدم کارهایش را به خوبى انجام مى‌‌دهد و وقت تلف نمى‌‌کند. ظهر که استادش براى صرف ناهار به منزل مى‌‌رفت در همان محل کار مى‌‌ماند و ابتدا تجدید وضو مى‌‌کرد و نمازش را در اول وقت مى‌‌خواند سپس دستمال کوچک خویش را باز مى‌‌نمود و غذاى ساده‌‌اى را که با خود آورده بود مى‌‌خورد و بلند مى‌‌شد و مقدمات کار را فراهم مى‌‌کرد تا استادش برسد و وقتى استاد مى‌‌آمد با تلاش زیادى همراه وى کار را ادامه مى‌‌داد. در یکى از روزها بنّا به وى گفت برو از همسایه نردبانى بگیر و بیاور. جوان رفت ولى برخلاف انتظار دیر آمد و لذا هنگام عصر که استادش به خانه رفت، نزد وى رفته و ضمن احوالپرسى از او پرسیدم درآوردن نردبان انتظار نبود که تأخیر نمایى، چرا دیر کردى؟ جوان کارگر لبخندى زد و گفت: دلیل دیر آمدنم تنگى کوچه بود و اگر مواظبت نمى‌‌کردم ممکن بود دیوارهاى مردم بر اثر برخورد نردبان خراش بردارد! آقاى زنوزى ادامه دادند: از پاسخ قانع کننده این جوان بیش از پیش متعجب شدم از او پرسیدم: آیا مى‌‌شود امام زمان، عجّل‌‌اللَّه‌‌تعالى‌‌فرجه الشریف، را دید؟ بلافاصله با حالتى کاملاً عادى گفت: بلى اتفاقاً این هفته به تبریز تشریف آورده بودند. پرسیدم لباس امام چگونه بود؟ پاسخ داد: به لباس پاسبانى بودند! مشکل مرحوم زنوزى که سبب حیرت او شده بود همین نکته بود و از این جهت علامه طباطبایى را خواسته بود تا از او بپرسد چگونه مى‌‌شود امام زمان به لباس پاسبانى باشند؟ علامه پاسخ مى‌‌دهد: همه عالم از آن حضرت مهدى صلوات الله و سلامه علیه ، است و لذا براى آن حضرت مکان و یا لباس و شبیه اینگونه مسائل مشکلى ایجاد نمى‌‌کند. محمدهادى فقیهى که این داستان را از زبان علامه شنیده است مى‌‌گوید: از معظم‌‌له درباره صحت این داستان نظرخواهى کردم ایشان فرمودند: قرائن به گونه‌‌اى است که قضیه حقیقت داشته و او از جوانانى بود که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، را مى‌‌دیده است. سپس علامه طباطبایى افزود: با توجه به اینکه نشانى آن جوان را داشتم به سراغش رفتم ولى متأسفانه موفق به یافتنش نشدم. 📚 کتاب جرعه‌‌هاى جانبخش، ص۲۷۸، نوشته غلامرضا گلى زواره. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔮💥 نظر دکتر خیراندیش در مورد بلغم 🔮🌿بلغم مایع سفید و لزجی هست که از بدن خارج نمیشه و وقتی زیاد بشه توی بدن رسوب میکنه و اندام های داخلی بدن رو کم کار و تنبل میکنه😔 🔮🌿اول دچار مشکلات گوارشی میشه بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره ، روز به روز بی انرژی‌تر میشه و دائما خسته است🥱 🔮🌿همچنین دچار و یبوست خلط پشت حلق و کبد چرب و مشکلات خواب و اعصاب میشه🤯 🔮🌿اگه درگیر این مشکلات هستی یعنی بلغمت زیاد شده و باید اصلاح مزاج بشی جهت اصلاح مزاج و دفع بلغم فرم زیر رو کامل کنید 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 https://formafzar.com/form/t9tpn https://formafzar.com/form/t9tpn https://formafzar.com/form/t9tpn 🔴جهت ویزیت فرم را پر کنید 👆 روی هردولینک کلیک کن حتمادکمه. پیوستن رو بزنید تا عضوگروه بشی @weightlosswithoutreturn5631205 http://eitaa.com/joinchat/514982511C12c9b64306 https://eitaa.com/weightloss5631205
🔆سخن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از دفن ، در مسجد قبا روزى ابوبكر و اميرالمؤ منين ، علىّ عليه السلام در محلّى يكديگر را ملاقات كردند. ابوبكر گفت : حضرت رسول ، پس از جريان غدير خم چيز خاصّى درباره شما نفرمود، امّا من بر فضل تو شهادت مى دهم ؛ و در زمان آن حضرت نيز بر تو به عنوان اميرالمؤ منين سلام كرده ام . و اعتراف مى كنم كه حضرت رسول درباره تو فرمود: تو وصىّ و وارث و خليفه او در خانواده اش مى باشى ، ولى تصريح نفرمود كه تو خليفه بعد از او در امّتش باشى . اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار داشت : اى ابوبكر! چنانچه رسول خدا صلوات اللّه عليه را به تو نشان دهم و ايشان تو را بر خلافت من در بين امّتش دستور دهد، آيا مى پذيرى ؟ ابوبكر گفت : بلى ، اگر رسول خدا با صراحت بگويد، من كنار خواهم رفت . امام علىّ عليه السلام فرمود: پس چون نماز مغرب را خواندى ، نزد من بيا تا آن حضرت را به تو نشان دهم . همين كه ابوبكر آمد، با يكديگر به سمت مسجد قبا حركت كردند و وقتى وارد شدند؛ ديدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله رو به قبله نشسته است ؛ و خطاب به ابوبكر كرد و فرمود: اى ابوبكر! حقّ مولايت ، علىّ را غصب كرده اى و جائى نشسته اى كه جايگاه انبياء و اوصياء آن ها است ؛ و كسى غير از علىّ استحقاق آن مقام را ندارد چون كه او خليفه من در اُمّتم مى باشد و من تمام امور خود را به او واگذار كرده ام . و تو مخالفت كرده اى و خود را در معرض سخط و غضب خداوند قرار داده اى ، اين لباس خلافت را از تن خود بيرون بياور و تحويل علىّ ابن ابى طالب ده ، كه تنها شايسته و حقّ او خواهد بود وگرنه وعده گاه تو آتش دوزخ مى باشد. در اين هنگام ابوبكر با وحشت تمام از جاى برخاست و به همراه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از مسجد خارج گرديد و تصميم گرفت تا خلافت را به آن حضرت واگذار نمايد. ولى در مسير راه ، رفيق خود، عمر را ديد و جريان را برايش تعريف كرد، عمر گفت : تو خيلى سُست عقيده و بى اراده هستى ، مگر نمى دانى كه آن ها ساحر و جادوگر هستند، بايد ثابت قدم و پابرجا باشى ، به همين جهت ابوبكر از تصميم خود منصرف شد؛ و با همان حالت از دنيا رفت . •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام فرزانه هستم یادمه یه بار داداشم خیلی گریه میکرد مامانمم که با بابام رفته بودن لباس بخرن من واسه اینکه داداشم آروم بشه بردمش مغازه با وجود اینکه پولم ۱۰ هزار تومان بود گفتم آقا قمیت این لواشک های که دارید چنده اونم گفت بفرما عزيزم بگیر منم گرفتم ردش نوشته ۱۸۰۰۰ تومان منم از خجالت گفتم ای وای پولمون تو خونه جا گذاشتیم اونجا که داداشم از خنده جر رفته بود اسم داداشم علی است بعد با خودش گفت یا علی مدد چه خواهر اسکلی دارم من یعتی واسه دوستم تعریف کنم چی میشه اصلاً نمفهمیدم مغازه دار از کجا شنید اونم گفت حالا مجبور نیستید نصیحه خرید کنید من این لواشک رو به شما میدم هر موقع بابات یا مامانت اومد ازشون پول میگیرم داداشم گفت عه اگه این طوری قبول میکنید یکم عقل من میخوام واسه خواهرم بخرم چنده الان از خجالت نمیتونم حرف ولی تهه دلم منم از خنده غش کردم 😂😂😂😂😂شبش واسه مامانم اینا تعریف کردم بابام میگه پسر خومه دیگه بزرگ شده •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔅 ✍️ دارا اما نیازمند 🔹پیرزنی بینوا را روغن چراغ شبش تمام شده بود. 🔸برای نماندن در تاریکی شب، قبل از غروب به مغازه شماع رفت تا شمعی بخرد. 🔹پیرزن شمعی صدقه خواست، ولی شماع پیر خسیس از اجابت حاجت پیرزن بینوا امتناع کرد. 🔸شماع عذر بدتر از تقصیر آورد و گفت: ای پیرزن، مرا ببخش، من مثل تو در خانه نخفته‌ام که در پیری محتاج شمعی شوم، بلکه شب‌وروز از جوانی کار می‌کنم و جمع کرده‌ام و اکنون دارا هستم و حاصل دسترنج خود بهره می‌برم. 🔹پیرزن گفت: ای مرد! آیا تو خود را دارا می‌بینی؟ دارا کسی است که هیچ‌کس نتواند دارایی او، از او بستاند! 🔸بدان! هرچه را داری کسی هست که در لحظه‌ای بی‌اذن تو، آن را از تو بگیرد، پس هرگز در این دنیا مگو دارا هستم و دارایی دارم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تازه زایمان کرده بودم اومدم تو بخش ی کم گذشت یه بوی گل محمدی پیچیده بود تو اتاق فهمیدم رایحه گل محمدی از مایع دستشویی تو اتاق با اون وضع تو سالن دنبال خدمات ک اسم مایع چیه پرستار دید گفت کجا راه افتادی تو سالن گفتم بهش دعوام کرد بچتو ول کردی دنبال مایع😁😁😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من واسم خاستگاراومده بود وازاشناها بودنروخونه خیلی حساسیت به خرج دادمو تمیز کردم که ازهمه لحاظ مرتب باشه یه خواهردوساله دارم که خیلی شیطونه اتاقی که میخواستیم حرف بزنیم اتاق مامانم بود ووقتی رفتیم دیدم خواهر۲ سالم تمام کشو لباس هارو خالی کرده ومن کلی خجالت کشیدم خودش اومد نشست تواتاق میخندید بعد دیگه پسره خودش پشتش به من بود تامن لباساروجمع کردم ازخجالت اشکم دراومدپسر خوب وخانواده با اصل ونسبی بودن فقط به خاطر ابن خجالت من ردشون کردم دیگه ازاون به بعد خاستگاراومددر اتاق روقفل میکردم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند ، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی، لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟ استاد گفت: بسیار ساده ! من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم. زمانی که راه میروم ، راه میروم. زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم. این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟ استاد به آنها گفت: زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید ، زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید ! زمان حال ، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یا آینده هستید به این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•