eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 یکی از اشنا ها مون باردار بود 🤰 می خواست خودش رو برای شوهرش عزیز کنه 🤩 می‌ گفت رفتم پیش دکترم دکتر زنان برای چکاب بارداری ☺️ اونم از من کلی تعریف کرده و برای پسرش که دکتره خاستگاری کرده 😂 انصافا بچه ش اگر کنار دستش بود آدم باور می کرد 😢 می‌ گفت شاید دکتره متوجه نشده بچه ی خودشه 😅 ولی آخه دکتر سونوگرافی هفت هشت ماهگی تو با شکم برجسته 👼 تو رو دیده نفهمیده بارداری و شوهر داری ؟؟؟ 😮 انصافا بعضی ها خیلی باحال خالی می بندن 😇 شوهر ها شونم باور می کنن 😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️ وقتی ماما گفت بارداری و جواب مثبته سر ازپا نمی شناختم حمید هم بدتر از من چند سالی بود که منتظر این لحظه بودیم و خیلی رفتیم شهر و دوا دکتر کردیم با خوشحالی تشکر کردیم و از مطب زدیم بیرون حمید گفت : باید جشن بگیریم بریم می خوام برات خرید کنم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم سوار تاکسی شدیم و رفتیم مرکز شهر شهرستانی که ما توش زندگی می کردیم یه جای دور افتاده بود و نه اینترنت داشت و نه دسترسی به موبایل و برای دکتر رفتن باید میرفتیم شهر، فقط یه کلینیک کوچیک داشت که خیلی مواقع تجهیزات و دارو هم نداشتن و فقط برای موارد جزئی به کار می اومد، خیلی مواقع هم دکتر عمومی نمی اومد و تا حالا دکتر متخصص به خودش ندیده بود تو همین افکار بودم که رسیدیم مرکز شهر یه راسته خیابون بازار بود اولین مغازه طلافروشی بود چشمم به ست دستبند و انگشتر و گردنبند افتاد حالت برگ داشت و خیلی زیبا بود حمید وقتی دید زل زدم به سرویس گفت بریم تو من: حمید نمی خواد گرون میشه حمید تبسمی کرد و گفت : کاریت نباشه می خوام برا خانم قشنگم بخرم منم از خدا خواسته رفتم داخل وقتی آقای فروشنده آورد دلم رفت حمید دو جفت النگو و یه گوشواره هم با سلیقه خودش خرید اومدیم بیرون و ازش تشکر کردم سر ازپا نمی شناختم انگار تو پوست خودم بند نبودم یه کم که جلوتر رفتیم یه لباس زیبا هم توجهمو جلب کرد حمید که حواسش به من بود گفت اگه خوشت اومده بردار من گفتم: نه نمی خوام تو خرج بیفتی تا همین الان هم کلی پول رو دستت گذاشتم فردا بچه دار میشیم باید پس انداز کنیم حمید گفت : تو نگران نباش همین که سالم به دنیا بیاریش کافیه میخوام هرچی که دلت میخواد برات بخرم رفتیم تو مغازه و چند دست لباس رنگ وارنگ خریدیم بعد از اون هم یه جعبه شیرینی تر خریدیم و راهی خونه شدیم ما توی شهر جز داداش حمید هیچکس رو نداشتیم، جمشید و عفت تنها کسانی بودن که باهاشون در ارتباط بودیم مامان و بابای من که یه شهر دیگه بودن پدرو مادر حمید هم سالها پیش فوت شده بودن، حمید فقط یه داداش داشت منم که خواهر و برادر نداشتم مامان بعد از من دیگه بچه اش نمیشد همیشه فکر می کردم منم مثل مامان یکه زا میشم حمید گفت باید به داداش هم خبر بدیم خوشحال میشن عفت و جمشید بیست سالی بود ازدواج کرده بودن و هرچی دوا دکتر میکردن بی فایده بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد‌... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ایده زیبا برای اتاق کودک نازنین شما ☺️ از مقوای ماکت سازی که لوازم معماری فروشی ها دارن استفاده کنید 👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
روزایی که با مامانم میرفتیم برای خرید جهیزیه من خیلی سوتی میدادیم رفتیم یافت اباد و چند تا تیکه چوبی رو انتخاب کردیم مثل جا کفشی و بوفه و... بعدش گفتیم بریم از این وانتیه بپرسیم کرایه اش چقدره؟منم با اعتماد به نفس تمام به مامانم گفتم خواهشا بذار خودم ازش بپرسم.تو همش سوتی میدی و میخندی.هیچی دیگه رفتم جلو به یا رو گفتم آقا ببخشید تا کجا چند میگیری؟؟؟؟؟یه هو خنده ام گرفت و فرار کردم.مرده هاج و واج داشت منو نگاه میکرد.حالا مامانم کجاس؟؟؟؟؟؟اصن داشت از یافت آباد خارج میشد از شدت خنده به سرعت داشت محل و ترک میکرد😂😂😂😂😂😂 بعد از اون سوتی اومدیم سوار تاکسی شدیم و به راننده گفتیم چجوری بریم فلان خیابون ؟؟؟راننده هم گفت باید آزادی پیاده شید و از اونجا برای همه جا تاکسی هست.مامانمم خیلی شیک برگشت به راننده گفت پس لطف کنید آزادی پیاده شید!!!!!! دیگه مردیم از خنده.بنده خدا راننده هم گفت چشم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خدمت همه خانومای خوشگل، من میخوام براتون ازمعجزه ی سروزبون درزندگی شخصیم بگم... من یه خانومم که خیلی شلوغم 😜 تعریف ازخودم نباشه وقتی مجرد بودم همیشه اطرافیانم بهم میگفتن خوشبحال شوهرت اصلا حوصلش سرنمیره اصلا نمیتونه غمگین باشه ! خداروشکر همینطوریم شد الان با این که خودم 3 روز اول هفته شاغلم اما سعی میکنم بقیه روزهابرای همسرم جبران کنم😉 وقتی ازسرکار میاد خونه ، بعد ازخوردن ناهار وکمی استراحت سعی میکنم مثلا باجوک گفتن یا رقصیدن 💃یا بیرون رفتن 👫 باهمدیگه حال و هواش رو عوض کنم البته اینها بسته به این داره که اونروز خسته نباشه راستش انق دمیخندونمش که بهم میگه با تو هیچوقت ادم پیرنمیشه☺️ ضمنا اینم بگم که اقایون روی مردونگیشون خیلی حساسن ... چند روز پیش بخاطر یه موضوعی ازسر کار اعصابش بهم ریخته بود باهام که دردو دل کرد و حرفشو زد من بهش گفتم تو مرد منی ؛ هیچ مشکلی نیس که نتونی حل کنی منم تو هرشرایطی کنارتم تاپای جونم❤️ باورکنین همون لحظه بغلم کرد بهم گفت بیابغلم مرهم زخمام😍 ببخشید اگه طولانی شد فقط خواستم تاکید کنم که گاهی باچندجمله میشه لحظات رو قشنگ کرد💋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من سال اخر دبیرستان هستم و مدارسمونم حضوریه بعد بخاطر اینکه یجورایی بزرگ مدرسه هستیم گوشی میبریم یا بیشتر کلاسارو کنسل میکنیم بعد امروز که با بچه ها دورهم نشسته بودیم گفتیم تلفن بزنیم یکم مزاحم بقیه بشیم یکی از بچه ها گفت زنگ بزنین ۱۱۸ بگیم شماره ۱۱۰ رو میخوام وقتی زنگ زدیم گفتیم شماره ۱۱۰ رو میخواییم دیدیم خانمه سکوت کرد یکی بچه ها با خنده گفت داره دنبال شماره ۱۱۰ میگرده خانمه برگشت گفت نخیرم ۱۱۰ یه شماره دیگه هم داره😐 هممون تو افق محو شدیم😂 بعدش به یک شماره رندومی زنگ زدیم یه خانمی برداشت بهش گفتیم ما همسایه بغلیتون هستیم میشه یدونه سیب زمینی به‌ ما بدین گفت اره بیا بگیر بعد چند دقیقه دوباره زنگ زدیم گفتیم ما منتظریم چرا نیاوردی گفت غلط کردی من دارم از پنجره میبینم کسی نیست😂دیگه اونوقت راستشو بهش گفتیم اینقدر فوشمون داد بعد قطع کرد😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام خدمت همه اعضای کانال و بویژه دست اندرکاران این کانال. باتشکر از کانال خیلی خوبتون. در مورد اون خانمی که حملات پانیک داشتند یک پیشنهاد داشتم. پدر خود من هم سه سال درگیر این بیماری بود و روز های بسیار سختی رو گذروندولی الان که خداروشکر سه سال از اون موقع میگذره خیلی حال بهتری داره.دلیل این حال بهتر هم خوندن یک کتاب پیرامون این بیماری بود.اسم این کتاب(رهایی از حملات پنیک و اختلالات اضطرابی وابسته به آن) هستش. نویسنده این کتاب (برانوین فاکس) و مترجمش(افشین تابعی) و ناشر هم انتشارات نسل نو اندیش هست. این کتاب خیلی به پدرم کمک کرد و اطلاعات فراوانی در ضمینه این بیماری به ما داد. در مورد این بیماری اطلاعات بسیاری دارم که همشون رو از این کتاب گرفتم. ولی اینجا چیزی نمیگم تا خودتون این کتاب رو بخونید. اما این رو بگم که این بیماری تا ابد با شما خواهد بود و شما با یادگیری مهارت های این کتاب فقط طریقه جدال و کنترل این بیماری رو یاد میگیرید. با آرزوی بهترین ها و سلامتی برای همه شما عزیزان. ارادتمند.🌹 🔻 گوهر گرانبهای شما لایق جوانی و زیبایی است ، اما نیاز نیست 👇 ❌ راه سخت انتخاب کنی ❌ زیاد هزینه کنی ❌ به خودت فشار بیاری •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
پسر خواهر شوهرم طبقه ی بالای ماست وپارسال پدرش به رحمت خدا رفته.پدر بزرگش خیلی بهش سر میزنه ومیبره میارش و..تا جایی که پسرکم کلی عقده ی نداشتن پدر بزرگ رو گرفته. یک روز که همه ی برادر شوهرها وخواهر شوهرهام نشسته بودند، پدر بزرگ امیر حسین اومد که ببرش وطبق معمول پسر من رفت تو مود. بعد با عصبانیت گفت: همش تقصیر بابا ومامانمه.هی بهشون میگم بیا بریم تو خیابون یک پیرمرد مهربون وخوشگل پیدا کنیم التماسش کنیم بی بی رو بگیره تا منم بابا بزرگ داشته باشم. حالا تصور کنید قیافه مادرشوهرم چقدر عصبی شده بود وجمع رو هوا😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
منم یه سوتی در کنم: 13-14سالم بود اون موقع ها یه خونه داشتیم که یه حیاط خیلی بزرگ داشت حموم خونمون هم اونموقع توی حیاط بود( نمیدونم معمار چه ذهن کوچیکی داشته بود که حمومو گذاشته بود تو حیاط) یعنی در کوچه که باز میشد سمت چپش اول دستشویی بود بعد حموم بعد هم انباری خلاصه چند روزی بود که زنگ خونمون خراب شده بود اگه کسی میخواست در بزنه باید گوم گوم میکوبید تا از تو خونه متوجه بشیمو بریم درو باز کنیم یه روز من سرخوش رفته بودم حموم که دیدم دارن در میزنن ... اهالی خونه هم متوجه نبودن چون انتظار مهمون نداشتنو داشتن تلویزیون می دیدن عاقا اونطرفم خودشو کشت بس که در زد منم خیلی شیک در حمومو کاملا باز کردم و سرمو به سمت خونه چرخوندمو داد زدم دارررررررررررن در میزنن درو باز کنید بعدش اومدم درو ببندمو برم تو که دیدم یه آدمیزاد متعجب با چشمای کاملا گرد داره منو از بالای در خونه نگاه میکنه میدونید کی بود؟؟؟ داییم ( مطمئن بود ما خونه ایم نگران شده بود چرا درو باز نمیکنیم اومده بود که از بالای در بیاد پایین) تازه خندشم گرفته بود من اسکولم شوکه شده بودم نا نداشتم درو ببندم خلاصه که اونروز اینقدر تو حموم موندم تا داییم از خونه رفت باوورتون میشه هنوزم بعد 13-14 سال به داییم که میرسم تندو سریع سلام میکنمو میرم مامانم اینا هم نامردی نمی کنن هر چند وقت یه بار تعریف میکننو میخندن😂😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 قبلا تو مدرسه یه دوست صمیمی داشتم فاطمه اسمش بود بعد این فاطمه یه داداش بزرگ تر از خودش به اسم الیاس داشت خونه شونم کنار مدرسه مون بود 🏫 بعد این الیاس گاهی می اومد بیرون اونم با رکابی و شرتک و خیلی ضایع بود ولی از حق نگذریم زشت نبود 😜 هر وقت می اومد کنار مدرسه مون منو و دوستم ایلین مسخرش می کردیم و بهش می خندیدیم و خلاصه شده بود سوژه مون تا اینکه یه روز بعد مدرسه دیدیمش فاطی هم باهامون بود 😃 ولی ما نمی دونستیم فاطی و الیاس خواهر برادرن بعدش به فاطی گفتیم نگا اون پسره و همش مسخره می کردیم و می خندیدیم 😆 یهو دیدیم فاطی هیچی نمیگه و ساکت نگاه می کنه که یهو میگه داداشمه گفت دیگه کلا تو افق محو شده بودیم و حسابییییی ضایع شده بودیم 😑 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم سوتی خواهر شوهرم یک خواهر شوهر دارم پرستاره.یکی ازهمسایه هااومده بود دنبالش تا بره برای پدر پیرش سرم بزنه.واون اومد به همسرم گفت بیا با من بریم تنها نباشم. حالا اینا میرن خونه ی همسایه.شوهرم میشینه تاخواهرش کارش تموم شه.خواهرشم حین کار میگه یک دسته قاشق لطف کنید!!! همه نگاه به هم می کنند ومیگن :بله؟؟؟؟؟؟؟واونم دوباره با اعتماد به نفس کامل افه میاد ومیگه:یک دسته قاشق دیگه. شوهرم در حالیکه غش کرده ازخنده جلوی یک مشت غریبه میگه : اون نمیتونه بگه چاقو.به جاش میگه دسته قاشق.حالا شما یک چاقو براش بیارید... تمام مسیر برگشت رو خواهر شوهرم با داداشش قهر میکنه وگریه که آبروم رو بردی. بعد که تعریف میکردند برای ما شوهرم می گفت : چند تاشون از خنده دویدند تو اتاق ودر رو بستند.شانس اوردیم باباشون رو به موت بود و جلوی خنده هاشونو گرفتند بقیه. هنوز هم ما نفهمیدیم خواهرشوهرم چی میخواسته اون موقع😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍑 🍒 🍋🍊🍑🍈 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•