آدم و حوا 🍎
داستان زندگی🍀 دیگه هم بی خیال دوا و دکتر شده بودن اما عفت هرموقع یه بچه ای می دید دلش می رفت چندبار
داستان زندگی☺️
حمید گفت قرار یه چند ماه دیگه یه مسافر کوچولو از طرف خدا به جمعمون اضافه بشه
جمشید که شنید تابی به سبیلش داد و لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با خوشحالی گفت مبارکه
عفت هیچی نمی گفت انگار صداش درنمی اومد و لال شده بود درکش می کردم
حمید و جمشید مشغول خوش و بش بودن که یه دفعه جمشید رو کرد به عفت و وقتی دید ساکته گفت عفت تبریک گفتی
عفت که متوجه شد و به خودش اومد پاشد منو بغل کرد و تبریک گفت همیشه جمشید ضایعش میکرد اما دست از بدجنسی برنمیداشت
عفت به بهانه چای رفت بیرون میدونستم چون نمی تونست فضا رو تحمل کنه رفت بیرون توجهی نکردم و به حرفای جمشید و حمید گوش سپردم
جمشید می خواست برای شام نگهمون داره اما وقتی دیدم فقط جمشید اصرار داره و عفت ساکته قبول نکردم و رفتیم خونه
تو راه حمید چلو کباب و مخلفات با دوغ تگری گرفت دلم از شدت گرسنگی ضعف می رفت
وقتی رسیدیم خونه با چنان ولعی کباب ها رو می خوردم حمید هم که مرتب حواسش به من بود و برام لقمه می گرفت و گاهی لبخند می زد
بعد از شام به خاطر اینکه تمام روز تو بازار بودیم خسته بودم و رفتم تا زودتر بخوابم اما حمید بیدار بود
تازه سرمو گذاشتم رو بالش که نفهمیدم چی شد و چشهام سنگین شد و خوابم برد
صبح حمید برعکس همیشه که بیدارم می کرد و انتظار داشت براش صبحانه آماده کنم بی سرو صدا از خونه زد بیرون
منم از خدا خواسته پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم
ساعت ده بیدار شدم چون از شدت گرسنگی دلم ضعف میرفت
یه چیزی خوردم و رفتم حموم
از حموم که دراومدم با همون موهای خیس خزیدم تو رختخواب و رفتم زیر پتو تا ساعت یازده خوابیدم و بعد با بی حوصلگی پاشدم تا برای ناهار یه چیزی سرهم کنم که تلفن زنگ زد
عفت بود بعد از سلام واحوال پرسی گفت: خیلی بدجنسی فکر می کردم من و تو باهم خواهریم از کی فهمیدی و هیچی نگفتی
تو دلم گفتم اگه به من بود که تا به دنیا اومدن بچه به تو یکی چیزی نمی گفتم
گفتم عفت جون این چه حرفیه من عقب انداخته بودم اما میخواستم تا مطمئن نشم به کسی چیزی نگم دیدی که تا فهمیدیم اومدیم که به شما هم بگیم میخواستم خوشحالیمو با تو و داداش هم تقسیم کنیم
عفت: کدوم دکتر میری دکترت را انتخاب کردی؟
من: نمی دونم باید به آقا حمید بگم
عفت: نمیخواد اینکارها رو خودمون انجام میدیم من یه دکتر خوب میشناسم
حس بدی داشتم و نمی خواستم دلشو هم بشکنم برا همین گفتم حالا تا ببینیم چی پیش میاد
همونطور که قبلا گفتم تو شهرستان ما دکتر خوب وجود نداشت و برای دکتر رفتن باید میرفتیم شهر، برای همین عفت
گفت بسپار به من پرس وجو میکنم و خبرت میکنم
گفتم حالا که وقت داریم
عفت : آره اما باید تو ماه هفت و هشت بریم دکتر...
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ما ی درخت انار خیلی کوچیک داریم وسط حیاط (البته الان بزگ شده)اون موقع در حد ده تا دونه انار میداد یکی از زنعموهام ک خیلی لاکچریه اومدخونمون گف وای چ درخت انار بامزه ای پریدم در حد ۶_۷تا انار کندم بهش دادم هرچی میگفت یدونه بسه میگفتم ن بخدا باید ببری ببر برا بچه هات هی انارا از دستم میفتاد منم اصرار ک باید ببری😂😂😂😂😂😂وقتی رفت مامانم انقد منو چزوند گف درخت انار لخت شد که....چیزی واسه بابا نموند، چرا اینهمه اصرار میکنی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ب همه
این خاطره از بابایی عزیزمه😘
یه روز یکی از دوستام میره باغ یه بنده خدایی یه سری بش بزنه و موقع برگشت دیگه شب شده بود و اینم باید ی مقداری راه پیاده میومده و مسیر کوچه باغی و تاریک 😬😨 میگه همینطور ک راه میرفتم ی صدای خرچ و خرچی میشنیدم انگار داره کنارم میاد و رو برگها پا میذاره جرئتم نداشتم نگاه کنم فقط جلو پام😫 نگا میکردم اروم راه میرفتم اینم آروم میومد تند میرفتم اینم تند میومد😱 دیگه داشتم سکته میکردم حسابی شروع کردم دویدن اینم دوید هی صدای خرچ و خرچ پاهاش بیشتر میشد تا یهو صداش قطع شد برگشتم پشتمو نگا کردم ببینم چی شده و همون موقع دست کردم تو جیبم یادم افتاد رفیقم ی گز بهم داده بود توراه بخورم صدای پوسته این گز بوده هی خرچ و خرچ صدا میکرده 😒🤦♀ ک از جیبم افتاده بود و منو از این توهم نجات داده بود
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞خلاقیت
💥با شیشه های دورریز عجب دکوری زیبایی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#سوتی 😂
چند سال پیش چشمم رو عمل کرده بودم و دکتر گفته بود برای اینکه چشمت به نور حساسه باید تا یک هفته شب و روز عینک آفتابی بزنی 🕶
حتی تو خونه ، که نور لامپ و تلویزیون و ... اذیتت نکنه منم این عینک دائم به چشمم بود و انگار جزئیی از وجودم شده بود ☺️
یه روز در حیاط زنگ زد و گفت مامور برقم چند دقیقه برقتون رو قطع می کنیم بخاطر پاره ای تعمیرات ، بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زد و گفت خانم ، برقتون وصل کردیم لطفا چک کنید منم برق رو روشن کردم و دیدم ای وای چقدر نور چراغ کم شده ، انگار فانوس روشن کردیم 🙁
دویدم دم در و به آقاهه که داشت می رفت سوار ماشینش بشه گفتم : آقا صبر کنید ، برقمون وصل شده ولی خیلی ضعیفه ، چراغ آمون خیییلی کم نور شده ، مامور برق نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت : یعنی چی خانم ؟ 😳
مگه میشه ؟؟ برق یا قطعه یا وصله ، کم نور و پر نور دیگه چه صیغه ایه و بدون توجه به اصرار های من که بیایین خودتون ببینید ، سوار ماشینش شد و رفت منم سر خورده و عصبانی برگشتم تو خونه که حالا باید چکار کنم 😡
که یک دفعه یادم اومد و عینک آفتابی رو از چشمم برداشتم و دیدم ، وای بر من ... عجب سوتی دادم حالا پیش خودم مجسم می کردم ، مامور برق منو با اون عینک آفتابی و چادر رنگی تو خونه دیده ، پیش خودش گفته این دیگه کدوم دیونه ایه 😱
تو خونه عینک آفتابی زده میگه برقامون ضعیفه ، خدا شفات بده نمی دونستم بحال خودم بخندم یا گریه کنم 😆
✍ نکته اخلاقی:
یادمون باشه زود قضاوت •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام...امیدوارم که همیشه تنتون سالم و دلتون خوش باشه😘
راستش با شوهرم داشتیم فیلم میدیدم... قصه فیلم اینجوری بودکه یه مردی که زن و بچه داشت رفته بود سراغ ی زن دیگه و به زن اولش خیانت کرده بود
بعد مادرشوهر این خانوم با عروسش دعواش شد و گفت تو اگر زن بودی شوهرتو پابند خودت میکردی که نره سراغ کس دیگه ای...
با شوهرم راجب این موضوع کلی حرف زدیم شوهرم گف درست میگه مرد از زنش انتظار نداره هیچ کار خارق العاده ای انجام بده همین که مرد از سرکار برمیگرده زنشو با روی خندون ببینه این مهمه..
گفت اگر مرد بیاد داخل خونه و ببینه زنش نشسته باشه یه گوشه و نه حرفی نه محلی خب مسلما مرد بار اولشو بدل نمیگره بار دوم بدل نمیگیره ولی بار سوم میگه بجهنم.
میره پیش کسی که تامینش کنه و روی خوش بهش نشون بده. شوهرم گفت زنو مثل یه کاسه پر از اب تصور کن خب وقتی مرد تشنش باشه میاد سراغ این کاسه تا آب بنوشه اما اگ نتونه آب بنوشه نمیتونه تا اخر عمرش تشنه بمونه ک...
اینم بهم گفت که اگه مرد مرد باشه باید آب زلال بنوشه نه اینکه بره سراغ آب لجن چون خودش در نهایت به لجن کشیده میشه معنی این جمله یعنی اینکه مرد اگه مرد باشه میاد مشکلشو با زنش حل میکنه نه اینکه بره سراغ این کهنه های ناپاکی که هرجا بری ریخته ازشون ... درنهایت اگ مشکلش حل نشد اونوقت میتونه فکر چاره کنه نه خیانت👌
راستش این حرفارو که شنیدم گریه کردم چون نمیتونم شاد باشم و بخندم پیش خودم گفتم منم از همین دسته زنهاییم که شوهرم وقتی به امید دیدن روی خوش من میاد توی خونه ولی من نمیتونم بخندم😔
من 23سالمه دوسالی میشه دچار یه بیماری شدم که هرچی دکتر میرم کسی نمیفهمه که مشکل من چیه ولی علائمم شبیه حملات پنیکه...
صب که از خواب پامیشم حمله های پی در پی منو میگیره جوری که دیگه رمقی ندارم برای خندیدن. شوهرم دید دارم گریه میکنم گفت غصه نخور من باهاتم تا اخر عمرم.
خدایش تو این دوسالم خیلی پابپام اومد برای این مشکلم ولی دریغ از یک ذره بهبودی...
فقط خواستم بگم هر کی داره این متنو میخونه و تنش سالمه دستاشو بگیره همین الان رو به اسمون و از ته دلش خدارو شکر کنه که تنش سالمه...
من حسرت اینو دارم صبی که از خواب پامیشم این درد بی درمون رهام کرده باشه ولی افسوس که دوساله دارم میسوزمو میسازم😔
حرف دیگمم اینه که تا میتونید بخندید از زندگی لذت ببرید این دنیا ارزش اینو نداره بخای برای یلحظم که شده یه قطره اشک بریزی
🤲کاش خدا نگاهیم به همه ی مریضا بندازه و شفاشون بده.
برام دعا کنید خوب بشم😘
✍•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من و دخترخاله هام تو روستا داشتیم میرفتیم باغ شون با چادر گل گلی تو کوچه سرگرم حرف زدن بودیم که یهو جلو پامونو نگاه کردیم یک سگ بزرگ وحشتناک نشسته بود منم عین جت دویدم و جیغ میزدم دخترخاله هامم خشکشون زده بود من بدو سگه بدو بعد یهو یه جیغ بلند کشیدم از رو پرچین پریدم تو باغ پهن شدم رو زمین بعدش از تو خونه ها صاحب سگ اومدن نجاتم دادن دخترخاله هام تا یکماه به حرکات من داشتن میخندیدن بهم میگفتن تیز و بز 😐😐😂😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه روز صبح هول هولی میخواستم برم دانشگاه. خیلی هم به رژیمم اهمیت میدادم.
هرچی گشتم خوراکی قابل بردن پیدا نکردم. فقط یه سیب خیلی گنده بود که روش هم لک داشت
سریع با کارد رو لکش رو کندو و تقریبا سوراخ شد گذاشتم تو کیفم
رفتیم سر یه کلاسی نشستیم که صندلی ها جوری چیده شده بود که سمت وسط خالی بود
حالا استاد داشت تو چشم من نگاه میکرد و درس میداد که بنده یه تکونی به خودم دادم و کیفم که زیپشم باز بود طوری شد که سیبه آروم افتاد رو زمین و خیلی ریلکس و اسلموشن از وسط کلاس قل میخورد به سمت استاد!!!!
از جلوی پای هرکی رد میشد طرف خندش میگرفت. نمیدونستم چیکار کنم و سیب رسید جلو پای استاد!!
حالا هیچکسی ندید از کیف کی افتاد که استاد نامرد برگشت به من گفت: فلانی بیا سیبت رو بردار!!
سیب گنده سوراخ زشت😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
✅ دردودل یه آقا پسر گل
سلام
من ۲۲سالمه و پسرم، میخوام به دخترا بگم ک یکم پسرا رو درک کنن💔✌
یه پسری ک ۲۲سالشه تقریبا از نظر مالی ضعیفه و خونه و ماشین نداره
و چطور توقع دارین ک مثل پدرتون ساپورتتون کنه و تامین کنه (اگ دقت کنین پدرتون ۲۰یا۳۰سال تلاش کرده ک به این جا رسیده)
اینقدر فضای مجازی از پسرا بد گفتن، دیدگاه بدی نسبت به ما پسرا گرفتن🥺
و از طرفی مگه پسرا دل ندارن؟ و عاشق نمیشن؟😥
من ادم پایبند ب قران هستم تا بحال ب جنس مخالف ارتباط نداشتم و خاستگاری نرفتم ولی میدونم ک اولین سوالی ک میپرسن اینه ک درامدت چقدره، خونه داری؟
نمیپرسه اخلاقت چیع؟ یا ایمان...؟
تلاش کردن در اوج نیاز عاطفی و... خیلی سخته
داستان ماها مثل اینه ک ۲روزه ک گرسنه هستی حالا تلاش هم بکن برا هدفت!
(حالا ۱ماه ۱سال نیس ک باید چندین سال این نیازت تامین نشه)
راستش یه حسی بهم میگه وقتی تو اوج نیازت کسی بهت بیمحلی میکنه
فردا روزی که پولدار شدم و خونه ماشین و... گرفتم دیگه حس بدی به ازدواج دارم وحالم بد میشه و شاید دیگه اصلا ازدواج نکردم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یبارم دوران راهنمایی بودم و خونه تنها بودم زنگیدم خونه دوستم اینا و مثلا صدام رو عوض کردم اونموقع ها آیدی کالر نبود
خلاصه مامانش گوشی رو برداشت و منم مثلا به خیال خودم صدام رو عوض کردم و داشتم بزرگونه حرف میزدم واسه امر خیر دوستم... شروع کردم به حرف زدن مامانش هم داشت گوش میداد و هیچی نمیگفت بعد که حرفام تموم شد گفت دخترم چند سالته بزرگترت نبود زنگ بزنه که تو واسه داداشت میخوای آستین بالا بزنی
گوشی رو بزار دخترم آفرین وااای تا اینو گفت یه تپش قلبی منو گرفت سریع قطع کردم😂😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#سوتی 😂
سلام
اول از همه ازکانال خیلی خوب و ارزشمندتون تشکر کنم و بعد برم سراغ ی سوتی آشپزی 🥘
چند سال پیش که خواهرم زایمان کرده بود مادرم رفته بود پیشش و مسئولیت اشپزی خانواده افتاده بود گردن بنده 😉
ی بار برنج گذاشته بودم ، برنجه شفته شده بود ، یعنی میتونستم باهاش کوفته برنجی درست کنم از همونایی که توسریالهای کره ای نشون میده 😋 سری بعد آبشو کم ریختم عین تیکه سنگ شده بود 😩 تو گلو گیرمیکرد🤢
ی بارم کوکو گذاشتم موقع خوردن دیدم عه این چرا خرچ خرچ صدامیده!
یادم افتاد هیییییییییییییی، سبزی هارو نشسته بودم 🤣🤣🤣
قشنگ با خاک و گل کوکو پخته بودم ،
خب چیکارکنم خیلی کم سن بودم ،
فقط ۲۱ سال داشتم 🤓
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ایده و خلاقیت
💥ستاره های خوشگل واسه اتاق بچه ها🤷♀
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•