eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام در خصوص زیبایی که دختر خانمهای گل تو گروه زدن میخواستم نظرمو بگم هر وقت کسی بهتون گفت زشت بگید خدا منو زیبا خلق کرده اگه تو نمیبینی مشکل از چشم شماست که زیبا بین نیست برای ادم ایراد گیر اگه زیبایی یوسف رو هم داشته باشی ازت ایراد میگیرن یا در جواب بگید به میزانی که من زیبایی لازم داشتم خدا بهم داده بیشترشو لازم نداشتم وگرنه خدا بخیل نیست که کم بذاره ، حکیمه میدونه به هر کسی چقدر از هر چیزی بده یا در جواب بگید اون موقع که شما در صف گرفتن زیبایی بودید در ازل من تو صف مرام معرفت و شعور بودم خلاصه نذارید دیگران تصویر ذهنیتون رو خراب کنن ، به پدر ومادرتون هم اگه به شوخی از شکلتون ایراد میگیرن یا پا به پای دیگران مسخرتون میکنن در یک محیط اروم با ارامش با ادب بگید من دلیگیر میشم از شوخیتون و حرفاتون منو اذیت میکنه یا اگه ادم شوخی هستید بگید دست پخت خودتونم میخواست ژنهای خوشگلتون رو بهم بدید من باید غر بزنم سرتون نه شما 😂😂😂 خلاصه با شوخی رد کنید بدونید خدا نداره که بخواد قسمت شما رو با زاویه چشمو ابروتون و رنگ پوستتون و اندازه دماغتون بنویسه الهی ادم در چشم خدا زیبا باشه بندها چیکارن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
بذارید از تقلب کردن بگم یکی از بچه ها کلی تقلب نوشته بود بمن گفت میخوایی برات بنویسم. منم که دوباره لعنت بر شیطون گول شیطونو خوردم گفتم باشه بنویس . خلاصه سه چهار تا برگه کوچیک داد دستمون. گفتم چیکارش کنم ؟گفت بذارش لابلای برگه ی سوالات. رفتیم سر جلسه و تا نسشتم تقلبارو رو گذاشتم لابلای برگ سوالات. صفحه ی رویی رو مقداریشو بنابر اطلاعات خودم حل کردم. اومدم  تقلبارو نگاه کنم که یمراقب اومد بالاسره ما وایساد. یکی دیگه پیدا شد و تا سه چهار تا مراقب بالاسرم تجمع کردن! من رو بگی حتی جرات نکردم لا اقل تقلبارو بردارم برم صفحات بعدی رو ببینم و هرچی بلدم بنویسم! تا آخر جلسه صفحه ی اول روبروم بود و منم دست از پادرازتر از سالن اومدم بیرون.... فک کنم 4 گرفتم!اینم آخر و عاقبت آدم ناشی که میخواد تقلب کنه!😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
با اصرارمادرم، پدرم، على رو از کار اخراج کرد اجازه نداد بیاد پیش ما کار کنه.. روز به روز حالم بد بدتر می شد دیگه درو باز می کردم على رو نمی دیدم اون چهره ی پاک و معصومش اون لبخندش که صبحها بهم انرژی می داد... با یه دنیا غم و اندوه تو دلم میرفتم واسه تدریس، خیلی کم على رو میدیدم حالا برادر خواهرام فهمیده بودن على خواستگارمه هرکسی یه حرفی بهم می زد مثل خنجری که به قلبم می خورد.. با همشون جنگ اعصاب روان داشتم که تو کارم دخالت می کردن. یک سال دیگم به این روال گذشت على تو یکی از بساز بفروشهای محلمون کار پیدا کرده بود درامدشم خوب بود تو این یک سالی که کارکرده بود تونسته بود ۸۰۰متر زمین بخره البته یکم از محل زندگیمون فاصله داشت خونوادم مدام مسخرش می کرد می گفتن آخه انجا جای زمین خریدنه که این اقا رفته گرفته.. هرروز نیش کنایشون از قبل بیشتر میشد، تو این فاصله برام خواستگار پیدا شد همه راضی بودن ولی من مخالفت کردم وقتی علی فهمید دوباره مادر و عموش رو فرستاد باهزار بدبختی پدرمادرمو راضی کردم ولی ته دلشون راضی نبودن گفتن بهت هیچ جهازی نمیدیم جشن نمیگیرم.. خودت خواستیش خودتم برو همینجوری باهاش زندگی کن اون پسر اویزونه نه سرمایه ای نه خونه و ماشینی چیزی نداره یه ملک خریده اونم بدرد باباش می خوره... منم گفتم قبول چیزی ازتون نمیخوام جز اینکه رضایت بدین من ازدواج کنم ... چند هفته ای گذشت خونوادم موافقت کردن ولی برادر خواهرام محضر برای عقدم نیومدن، بامن لج کردن که چرا با على ازدواج کردم هیچی نداره... منم برام مهم نبود به هرحال من و على هم زندگیمونو می سازیم... من و على به عقد هم دراومدیم...اون روز بهترین روز زندگیم بود.. به علی گفتم من فقط یه دست لباس با جونم اوردم برات.. اونم خندید و گفت همین که کنار منی انگار همه چیزداری تو برام یه چیز نیستی تو همه چیز منی.... بعد عقدمون از محضر اومدم خونه على، مادر علی بهم یه اتاق داد خیلی بزرگ بود.. لحاف پتوتازه تمیز ظرف ظروف تازه دست نخورده کلی ازش تشکر کردم منم اغوش گرفت گفت من دخترندارم توهم جای دخترم.. ازش تشکرکردم، شب شد.. اون شب اولین شب زندگی من و علی بود.. از نوع نگاه خانوادم بغضم شکست، خودمو تو سینش حبس کردم.. اون شب نوازشم کرد تا خوابم برد.. روز بعد علی سرکار نرفت... موند با من خونه رو مرتب کردیم بعدشم رفتیم شهر خرید کردیم. چند ماهی زندگیم به خوشی میگذشت... من کنار علی تو آرامش بودم علی هم کارش کم کم گرفته بود مدام سرکار بود منم هرازگاهی به خونوادم سر میزدم، خواهر و برادرام با من خیلی سرسنگین بودن فقط پدرو مادرم یکم آروم شده بودن.. رفتارهای خواهر برادرام برام آزاردهنده بود.. تصمیم گرفتم روزهایی که خونه پدرم هستن اونجا نرم. علی هم همیشه منو میرسوند خونه پدرم بعد خودش میرفت سر ساختمون کار میکرد چون اجازه نداشت بیاد خونه پدرم... منم هر چند ماه یکبار چند ساعتی میرفتم میموندم بعد برمیگشتم، دوست نداشتم به علی بی حرمتی بشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😜😁 من و آقایی نامزدیم یه روز سر به سرش گذاشتم و بهش دادم. اقایی! میخوام یه چیزی بگم ولی قول بده عصبی نشی. گفت : باز چیکار کردی بلا خانوم؟😕 گفتم : یکی شدم که دیوونم کرده بخاطرش حاضرم جلو همه بایستم، حتی تو😁 گفت : داری چی میگی؟؟؟ دارم عصبانی میشما😡 گفتم : میدونی اون پسر کیه؟ گفت : نه! ولی اگه بفهمم زندش نمیذارم. گفتم : اون پسر همه زندگی منه. از وقتی وارد زندگیم شده ، کل زندگیمو عوض کرده. گفت : میگی کیه یا خودم بفهمم؟😤 گفتم چطور خودتو نمیشناسی؟ اقایی خودمه. همسری خودمه😍 گفت: مگه دستم بهت نرسه ورپریده •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام من یک دختر 21 ساله هستم‌ و تازه وارد‌ زندگی مشترک شدم شریک زندگیم هم 26سالشه ما فقط عقد موقت کردیم و بدلیل نارضایتی پدرم فعلا اجازه عقد نمیده و بخاطر محدودیت های شدید هر دوی ما خیلی اذیت میشیم نارضایتی پدرم به جا نیست اون دوست داشت پسر عمم رو انتخاب کنم کسی که ازش متنفرم کسی که مرد زندگی نیست ولی متاسفانه بابام اینو نمیدونه مطمئنم ازدواج باهاش چیزی جز طلاق نداشت! و خانواده خشک و بی‌روحی دارم پدرم که کلا حتی خرج ما هم براش مهم نیست مادرم هم که اینقد گرفتاره کاره واسه پول خونه که حواسش به محبت کردن ما نیست ! محبت ندیدم اما از بچگی یه آدم دلسوزی بودم و به همه کمک میکنم از اون‌دسته ادمایی هستم که تو خیابون یا بیمارستان یه ادم‌ مسن تنها رو میبینه کمکش میکنه یا به هر گدایی که ببینه کمک میکنه همیشه پول خورد نگه میدارم که شرمنده نشم مقابل کسی که دستش دراز میشه جلو من برای همه نقش گاو صندوقم😅 از بس قرصه دهنم و الان یه مرد خوبی وارد‌ زندگیم شده که شک ندارم جواب خوبی های خودمه میخوام بگم‌ که( تو خوبی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهت باز) دقیقا لحظه ای چیزی جز مرگ جلوم رو نمیگرفت عاشق شدم تعریف از خود نباشه همه واسه خوبی منو نشون میدادن بخاطر همین خواستگارهای بسیار زیادی داشتم و بخاطر اخلاق بابام و آبروی خودم رد میکردم و نامزدم هم شب خواستگاری برای اولین بار بود میدیدمش البته اون یکسالی میشد که منو دیده و بود و عاشق شده بود با اصرار خانواده خودش اومدن خواستگاری و قسمت هم شدیم تو شرایط اقتصادی بدی هستیم صد میلیون بدهی داره شاید هرکسی جای من بود میگفت برو وقتی بدهی رو دادی بیا خواستگاری در حالی که من خیلی پشتشمو بهش دلگرمی میدم با تمام شرایط بدش ولی اصلا تو مالی چیزی برام کم نذاشته از دسته مردایی هست که غیرت واقعی داره دوست نداره جلو بقیه کمبود داشته باشم سر بالا باشم یا چیزی از کسی نخوام یا اینکه کمبود داشته باشم و احساس نیاز یه یکی دیگه پیدا کنم نه مثل مردایی که زنشون تو دلش یه‌ دوست دارم که بشنوه اونوقت یه تار موهاش بیرون باشه رگ غیرت واسه ما میگیره! اینارو گفتم که بدونین واسه دشمتون هم دعای بد نکنید من همیشه یه عادت دارم خوب و بد رو میسپارم دست خدا که خودش میدونه کی خوبه کی بده "" اونی که بهت خوبی کرد دلیل نمیشه ادم خوبیه اونی هم که بدی کرد دلیل نمیشه ادم بدیه "" •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام خدمت ادمین های خوب کانال ' و همه اعضای کانال 'راستش خواستم در مورد همین پدرهایی که خیلی ها تو کانال یا از خوبی پدر و همسراشون گفتن یا بدی شون ' منم خواستم از تجربه زندگی ام بگم چیزی که خیلی هاتون نشنیدید و تجربه نکردید ' اول بگم خداروشکر میکنم که سایه پدر و مادرم رو سرمون هست و همین که تنشون سالم باشه کافیه برامون ' ولی متاسفانه ایراد و مشکلی که پدرم از همون زمان بچگی ما تا به الان که بچه‌هاش بزرگ شدن ' هیچوقت ماها تو اولویت زندگی اش نبودیم ' هیچوقت نسبت به بچه هاش به زنش با وجود اینکه مادرم بهترین زن واسش هست ' همیشه بیخیال و بی اهمیت بوده ' تا حدی که دوران بچگی بخاطر بی اهمیتی پدرم من گوشم عفونت شدید میکنه که باعث میشه شنوایی ام و از دست بدم 😔 هیچوقت در حقمون محبت پدری نکرد ازمون نفرت داشت بخاطر اینکه 3 تا دختر بودیم ' تازه متلک و کنایه بخاطر ازدواج نکردن مون هم بماند که چه حرفایی ازش میشنویم و دلمون شکسته😭 نه از لحاظ مالی بهمون میرسه که سرکار هم نمیره ' به این خاطر من و خواهرم مجبور شدیم سرکار بریم ' تموم مسؤولیت خونه رو دوش ماست ' حتی رهن خانه ' با این وجود ، خدا میدونه حتی در حقش هم خوبی میکنیم اما فقط نفرین مون میکنه ' بخدا دیگه خسته شدیم 😢 آرزوی یه خواب راحت تو بعدازظهر بعد از 10 سال کار کردن و الان که داریم کار میکنیم مونده رو دلم یه بازار برم جایی بریم ' اینکه منم سر زندگیم باشم دیگه خانم خونه خودم بشم اما متاسفانه نمیدونم چرا جور نمیشه برامون 😢😞 بخدا دختر خانم ها قدر پدر هاتون بدونید اگه خوبن ' فقط به بدی هاش فکرکنید ' آی خانم هایی که سر زندگی تون هستید خانم خونه خودتون هستید شما هم قدر زندگی و شوهراتون بدونید 'اینقدر ایرادها و بهانه های الکی نگیرید زندگی و به کام خودتون سخت نکنید ، چون یک و نیم ساله عضو کانالم همه تجربه ها رو میخونم بیشترش راستش از خوشی زیاده 🙈 مطمئن باشید خیلی ها مثل من الان حسرت زندگی شما هارو میخورن ' که کاش جای شما ها بودیم ' چون شرایط ازدواج ندارن ' •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه بار خواستم زنگ بزنم آرایشگاه وقت بگیرم تازه از خواب بیدار شده بودم گیج بودم و خلاصه  زنگ زدم و جواب نمیدادن و منم پشت سر هم هی تکرار میکردم تا یکی جواب بده  .نگو شمارشو اشتباه میگرفتم. یهو دیدم یه مرده با یه صدای کلف و نخراشیده گوشی رو برداشت انگار خواب بود.با غیض گفت بلللهههه ؟ مگه سر آوردی؟؟؟؟؟ من که هل کرده بودم یه مرد گوشی رو برداشت تند تند گفتم الوووو ااقا  میخواستم آبرو بردارم?؟خخ یهو دیدم سکوت شد دوباره گفتم ببخشید ارایشگاه گلچهره؟ شما  دستیار جدید مریم خانومی؟؟ یهو‌مرده با تمام وجودش زد زیر خنده .. منم گوشی رو قطع کردم😂😂😂😂 ‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام و خسته نباشین من یک صحبتی دارم با دوستای گلم بعضی ها میگن شوهرامون بو میدن بوی پا ، بوی دهن بوی عرق و بدشون میاد ولی بنظر من ادم کسیو که واقعا دوست داره قلبا میپرستش من خیلی شده همسرم از سرکار اومده جوراباش در اوردم پاهای همسرمو بوسیدم ازش تشکر کردم که بخاطرمون زحمت میکشه اونقد دوسش دارم که با بوی پا و عرقشم اروم میشم بهترین عطر دنیا عطر کار و زحمتکشی عشق آدمه بعضی وقتا که ازم دوره لباساش بو میکنم و با بوی عرق تنش آروم میشم بعضی خانم ها پیش از حد حساس هستن و عشق واقعی تجربه نکردن تو عشق واقعی تمام خوبی و بدی ها طرفت خیلی برات شیرینه ، لطفا بهشون بگین انقد زندگیو سخت نگیرن یکروز میرسه افسوس بوییدن تن و بوی پا و حتی دهن عشقمون میخوریم میریم سرخاکشون و میگیم کاش بودین و انقد با حرفامون نمیرنجوندیمتون اگه پاهاشون بو میده بخاطر اینه صبح تا شب سر کارن بخاطر ما زحمت میکشن اونا هم دوست دارن استراحت کنن اما بخاطر ما خانم ها نمیتونن اگه دهنشون بو میده بخاطر اینه هیچوقت پولشون خرج خودشون نمیکنن اول زندگیشون و نیاز و پوشاک خانوادشون براشون در الویته عشق من دندون نداره به سختی غذا میخوره اما یک عالم هزینه کرد دندون های منو ترمیم و عصب کشی کرد بتونم راحت غذا بخورم بنظرم بجای اینکه بگیم چقد پاهات بو میده برو بشور ، بهتره جورابای همسرمون دربیاریم بگیم بیا بریم با اب گرم پاهاتو یکم ماساژ بدم دردش کمتر بشه ، بعد براش لیف بکشیم که خوشبو هم بشه و بگیم پر میکروب شده از بس تو کفش بوده یکوقت قارچ پوستی نگیری هیچوقت نگیم بو میدی خیلی ناراحت میشن و نهایت بی انصافیه قدر تک تک لحظات زندگیمون بدونیم ساعت زود میگذرند و لحظه های پر حسرت زیاد تر هرروز فکرکنیم آخرین روز زندگیمونه و فردایی نیست خیلی زندگی زیباتر میشه😍❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
منم سوتیم یادم اومد.😁😁😁 ما رسم داریم شب عقد داماد خونه عروس میمونه. آقا مهمونا رفتن و من بودم خونه و داماد و دوتا خاله هام و خواهرم (مادرم فوت کرده). یهو دیدیم آقای داماد سوئیچو برداشته و میخواد بره من تو اتاق بودم فکر کردم رفته پایین خالمم همش میگفت ولستا کجا داری میری و اینا.. یهو منم گفتم ولش کن بره لیاقتش همونه بره خونه ننش😥😥😥 یکدفعه شوهرم گفت نترس دارم میرم مسواک بخرم بیام😟😟😟  سوتی دومم روز بعدش بود تو ماشین نشسته بودیم بریم بیرون من شمارشو ازش نگرفته بودم یهو با جدیت برگشتم گفتم ببخشید میتونم شمارتونو داشته باشم😭😭😭 یعنی مرده بود از خنده 😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی رو به داداشم کردم گفتم من بزرگتر دارم اونم پدرمه بهتره جلو زنتو بگیری تو حریم خصوصی
🌸🍃 با اصرارمادرم، پدرم، على رو از کار اخراج کرد اجازه نداد بیاد پیش ما کار کنه.. روز به روز حالم بد بدتر می شد دیگه درو باز می کردم على رو نمی دیدم اون چهره ی پاک و معصومش اون لبخندش که صبحها بهم انرژی می داد... با یه دنیا غم و اندوه تو دلم میرفتم واسه تدریس، خیلی کم على رو میدیدم حالا برادر خواهرام فهمیده بودن على خواستگارمه هرکسی یه حرفی بهم می زد مثل خنجری که به قلبم می خورد.. با همشون جنگ اعصاب روان داشتم که تو کارم دخالت می کردن. یک سال دیگم به این روال گذشت على تو یکی از بساز بفروشهای محلمون کار پیدا کرده بود درامدشم خوب بود تو این یک سالی که کارکرده بود تونسته بود ۸۰۰متر زمین بخره البته یکم از محل زندگیمون فاصله داشت خونوادم مدام مسخرش می کرد می گفتن آخه انجا جای زمین خریدنه که این اقا رفته گرفته.. هرروز نیش کنایشون از قبل بیشتر میشد، تو این فاصله برام خواستگار پیدا شد همه راضی بودن ولی من مخالفت کردم وقتی علی فهمید دوباره مادر و عموش رو فرستاد باهزار بدبختی پدرمادرمو راضی کردم ولی ته دلشون راضی نبودن گفتن بهت هیچ جهازی نمیدیم جشن نمیگیرم.. خودت خواستیش خودتم برو همینجوری باهاش زندگی کن اون پسر اویزونه نه سرمایه ای نه خونه و ماشینی چیزی نداره یه ملک خریده اونم بدرد باباش می خوره... منم گفتم قبول چیزی ازتون نمیخوام جز اینکه رضایت بدین من ازدواج کنم ... چند هفته ای گذشت خونوادم موافقت کردن ولی برادر خواهرام محضر برای عقدم نیومدن، بامن لج کردن که چرا با على ازدواج کردم هیچی نداره... منم برام مهم نبود به هرحال من و على هم زندگیمونو می سازیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من و على به عقد هم دراومدیم...اون روز بهترین روز زندگیم بود.. به علی گفتم من فقط یه دست لباس با جونم اوردم برات.. اونم خندید و گفت همین که کنار منی انگار همه چیزداری تو برام یه چیز نیستی تو همه چیز منی.... بعد عقدمون از محضر اومدم خونه على، مادر علی بهم یه اتاق داد خیلی بزرگ بود.. لحاف پتوتازه تمیز ظرف ظروف تازه دست نخورده کلی ازش تشکر کردم منم اغوش گرفت گفت من دخترندارم توهم جای دخترم.. ازش تشکرکردم، شب شد.. اون شب اولین شب زندگی من و علی بود.. حتی خجالت میکشیدم سرمو رو بالش بزارم همش تفره میرفتم تا خودش بخوابه، اومد دستمو محکم گرفت گفت بیا بگیر بخواب چقدر تو میترسی .. فردا کلی کار داریم دختر خونه رو باید مرتب کنیم بعد بغلم کردو سرمو بوسید بغضم شکست خودمو تو سینش حبس کردم.. اون شب نوازشم کرد تا خوابم برد.. روز بعد علی سرکار نرفت... موند با من خونه رو مرتب کردیم بعدشم رفتیم شهر خرید کردیم. چند ماهی زندگیم به خوشی میگذشت... من کنار علی تو آرامش بودم علی هم کارش کم کم گرفته بود مدام سرکار بود منم هرازگاهی به خونوادم سر میزدم، خواهر و برادرام با من خیلی سرسنگین بودن فقط پدرو مادرم یکم آروم شده بودن.. رفتارهای خواهر برادرام برام آزاردهنده بود.. تصمیم گرفتم روزهایی که خونه پدرم هستن اونجا نرم. علی هم همیشه منو میرسوند خونه پدرم بعد خودش میرفت سر ساختمون کار میکرد چون اجازه نداشت بیاد خونه پدرم... منم هر چند ماه یکبار چند ساعتی میرفتم میموندم بعد برمیگشتم، دوست نداشتم به علی بی حرمتی بشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با نامزدم رفته بودیم بیرون ، میخواست از دکه خرید کنه ، جای پارک مناسب پیدا نکرد . به من گفت لطفا برو برام بخر ( یادم نیست چی میخواست 😀 ) منم یه کم ناراحت شدم که منو فرستاد خرید 😤چون جای ماشین بد  بود با عجله رفتم و برگشتم از دور نگاهم به جای خالیم رو صندلی ماشین افتاد یک کادو شیک ویک شاخه گل قرمز با تزیین زیبا ، وای نیشم باز شد 😍قلبم تند تند میزد ❤️به این فکر کردم که به این بهانه منو فرستاده خرید که بهم کادو بده 😍چه رمانتیک❤️ سریع دستگیره ماشین رو چسبیدم که به سرعت بپرم تو ماشین ولی در قفل بود ، هی فشار میاوردم به دستگیره و چشمم هم به کادو بود ، تعجب کردم که چرا درو باز نمیکنه 👀 با عشوه نگاش کردم 👀دیدم وای این که نامزدم نیست 😱😱😱😂😱 با ترس به اطراف نگاه کردم 😳😳😳😳😳 چند تا ماشین عقب تر ، نامزم داشت برام دست تکون میداد 😭😭😭😱😭 منه خنگ تا کادو رو تو ماشین دیدم از هولم اصلا به راننده دیگه توجه نکردم 😭😭😭😭😭😭😭 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلااااااااام 😃 یه سوتی مربوط به دیروز بگم دیروز من گوشی برده بودم مدرسه دوستم گوشیمو گرفت داشت عکس میگرفت معاون دید ازش گرفت گفت هرکاری کنی دیگه بهت نمیدم 🥲 رفتم پیش مدیر گفتم برا این اورده بودم که به اولیا زنگ بزنم بعد امتحان بیان دنبالم گفت خانم فلانی (معاون) گفته که داشتین عکس میگرفتین دوستمم گف نه گوشی رو پوشه بوده ازمون گرفتن خلاصه زیر بار نرفتیم که داشتیم عکس میگرفتیم 📷🤫 به بهانه اینکه باید زنگ بزنم به اولیا بیان دنبالم به مدیر گفتم که لطفاً گوشیمو بده گوشیو از کشو دراورد منم خوشحال که الان گوشیمو میده تو دست خودش گرفت گفت باز کن خودم با بابات حرف بزنم😑 تا من اثر انگشتو زدم برنامه اسنپ چت باز شد😂 و با نگاهی معنا دار گفت مگه نگفتین عکس نمیگرفتیم😡 معاونمون هم گفت حالا که اینجوریه گوشی رو بهش نده 😐 خانم معاون اگه تو این چنلی درسته خیلی اخلاقت بده ولی من با پارتی بازی گوشیمو گرفتم 😊🤞🏻 برا امتحان بعدی هم میارم تونستی بگیر 😜😂 ببخشید طولانی شد ^_^ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•