eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
ازهمسرت تعريف کن👌👇 چه وقتي باهاش تنهايي، چه جلوي جمع اخلاقهاي خوبش رو بگو.❤️ بايد بهش کمک کني اعتماد به نفس داشته باشه و بدونه که توانايي هاش و نکات مثبت شخصيتش براي تو مهم هستن!🌹🍃 👈 مطمئن باش وقتي که نسبت به خودش احساس بهتري داشته باشه، اين احساس خوبش دوباره به تو بر مي گرده..😘😘😘 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام من بیست سالمه و همسرم بیست و شش سالشه، سه ساله عقدم اولا از روی بچگی دائم اویزون اقاییم بودم و همش پیام میدادم و منتظر جواب بودم . اونم تا دوتای اولو جواب میداد و دیگه نمیداد و این باعث غرزدن و قهرکردن من میشد... شب و روزم عصبی بودن شده بود... ولی یه جمله ای شنیدم " اویزون،گریزون - گریزون،اویزون " یعنی هرچی آویزون باشی ازت فراری میشه... نه که کلا بی خیالش بشم هااا، نههه... مث قبل محبت میکنم و دوسش دارم، و خیییلی کمتر پیام میدم، حتی گاهی وقتا منتظر میمونم خودش پیام بده. الان خییییلی راحت ترم، خیلی... میدونم اگ پیام ندم خودش پیگیرم میشه. ✍ به جای اینکه خودتون رو به شوهر بچسبونید یه جوری عشوه کنید با دلبری تو بغلش بپرید که بی تاب دیدن شما بشه😉 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
10/11سالم بود هواتاریک شده بود داشتیم با بابام از سر زمین میومدیم گاو هارو هم برده بودیم چرا😜😍 هم روستایمونم داشت از جلو میومدداشتم بهش نگا میکردم یهو سرشو اورد بالا مارو دید بنده خدا فکر کرده بود جن دیده ی فریادی زد ها یاااااا ابلفض😂😂😂😂😂بدبخت زهرترک شده بود بابا گفت نترس نترس ماییم 😂😂😂 زودی بابام دریکی از همسایه هاروزد آب آوردن و دست صورتشو شست گفت عینکمونزده بودم هواهم تاریک بود فکرکردم جنیا دارن میان سمتم😂😂😂😂😂😂😂😂😂من ک مرده بودم از خنده •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
داستان زندگی نمیدونستم این چند روز چطور باید دوریش رو تحمل کنم؟ نگاه دیگه ای بهش انداختم و گفتم: شقایق تو رو خدا پیاما رو جواب بده ها دل من طاقت نداره!.. نگاهم کرد و گفت: باشه کاری ندارم که مجبورم فقط برم نمی خوام بهانه دستشون بدم. فرزاد دلم خیلی برات تنگ می شه. دعا کن زودتر روزا بگذرن.. سوار اتوبوس شد و رفت. هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم. انقد دلتنگش شده بودم که چند بار بهش پیشنهاد دادم برم شهرشون دیدنش ولی قبول نکرد و گفت یجور تحمل کنیم تا دوری تموم شه. به هر جون کندنی بود تعطیلات عید تموم شد و شقایق هم برگشت تهران. همون روز قبل رفتن به خوابگاه رفتم دیدنش. وسیله هاش توی ترمینال روی زمین بود و خودش منتظر ایستاده بود. با دیدنش چندتا بوق زدم برگشت طرفم. لبخند زیبایی زد و برام دست تکون داد. از ماشین پیاده شدم خندید و با جیغ گفت: فرزااد! یه دل سیر نگاش کردم و گفتم: آخ نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود. قلبم داشت می ترکید.. خندید و گفت: منم دلتنگت بودم خداروشکر دوری تموم شد.. وسیله هاش رو برداشتم و با هم سوار ماشین شدیم. گفتم: کجا بریم عزیزم؟ خستگیت رفع بشه؟.. کش و قوسی به بدنش داد و گفت: نمی خوای دعوتم کنی بیام خونت؟.. با ابروهای بالا رفته گفتم: جدی میگی یا شوخیه؟ ببینم چالشه؟.. خندید و گفت: نه واقعا به یه جایی نیاز دارم تا یکم استراحت کنم. نمیشه که تو خیابون بخوابم؟!..خابگاهم که امروز بسته س من خبر نداشتم توی راه فهمیدم فردا باز میشه... خندیدم و گفتم: آخه نامرتبه.. من چه می دونستم می خوای بیای؟!.. شقایق چشم غره ای رفت و گفت: خودم مرتبش می کنم تنبل خان.. به طرف خونه حرکت کردم. وقتی رسیدیم رو به شقایق گفتم: ایشالا واسه خودمون یه خونه ای حاضر می کنم که همه انگشت به دهن بمونن.. شقایق دستاشو برد آسمون و گفت: ایشالا!.. با خنده وارد خونه شدیم. چون خونه ی مجردی بود چیز زیادی نداشتم. بیشتر لوازم ضروری زندگی بود. خانوادم خیلی اصرار داشتن برم باهاشون زندگی کنم ولی دوست داشتم تنها باشم. حس بدی داشتم به اینکه تو اون سن یا پدر و مادرم زندگی کنم. می دونستم مامان بیچاره همیشه نگران غذا خوردن منه واسه همین سعی می کردم بیشتر وقتا برم خونشون غذا بخورم. شقایق داشت اطرافو نگاه می کرد که گفتم: ببخشید اگه همه جا نامرتبه.. سرشو تکون داد و خندید رفتم براش قهوه حاضر کردم و آوردم. رو مبل نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت. سینی رو گذاشتم جلوش و گفتم: ببینم شام چی دوست داری سفارش بدم؟.. یکم فکر کرد و گفت: ..... _چیزی نداری خودم آشپزی کنم؟.. با لودگی گفتم: مگه بلدی؟.. اخم کرد و گفت: یه چیز بپزم انگشتاتم بخوری.. بعد اینکه قهوه رو خورد رفت آشپزخونه تا شام درست کنه. رفتم کمکش تا هر چی لازم داشت براش بیارم. میون خنده و شوخی یکم ماکارانی درست کردیم و منتظر شدیم تا دم بکشه. شقایق دستاشو شست و گفت: بعد از ناهار منو ببر خونه ی دوستم گفتم: البته!.. چشم ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
♦️مردی شکایت کرد به امام حسن(ع) از همسایه بد که اذیت می‌کند. امام(ع) به او گفت: چون نماز مغرب و عشا را خواندی دو رکعت نماز بخوان و بعد از آن بگو🔻 🎗یا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ أَذْلَلْتَ بِعِزَّتِکَ جَمیعَ ما خَلَقْتَ إِکْفِنی شَرَّ (فُلان) بِما شِئْتَ.🎗 ◀️و به جای فلان نام همسایه را می‌بری▶️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام ب ادمینای محترم کانال و تشکر ویژه از شما و خانومای گل من دوساله ک ازدواج کردم و ی ازدواج کاملن احساسی بود نه با منطق ، بعد از مدتی متوجه شدم ک چ اشتباهی کردم. همسرم چون روستایی بود و من شهری جلوی دیگران خجالت میکشیدم. اولش عاشق همین حیا و مردونگیش شدم ولی بعدها دیدم ک خیلی چیزا رو بلد نیست مثل ابراز علاقه کردن. مثل رفتارش بعد رابطه و خیلی چیزای دیگ... منم از زندگی سرد شده بودم و اخلاقم هی بدتر میشد. همسرم ب فوتبال خیلی علاقه داشت و توش استعداد داشت اما من دوست نداشتم ک اون همش جمعه ها میره بازی و همش گریه میکردم ک تو منو دوست نداری. توافقی چند ماه جدا زندگی کردیم تا تصمیم قطعی برای جدایی رو بگیریم. ک متوجه شدم من بدون اون نمیتونم. اونم با وجود حرفایی ک پشت سرم و راجب شیطنت های گذشتم شنیده بود برگشت و گفت ک حرف هیچکسو جز من قبول نداره. حالا جمعه ها رو اختصاص دادیم ب تفریح با دوستامون و بعدازظهرش خودمون تنهایی میریم منم نسبت ب چیزایی ک ایشون علاقه دارن علاقه نشون میدم حالا شبا باهم فوتبال میبینیم و هیجانش خیلی بیشتره. با صحبت کردن بیشتر و بیشتر راجب رابطه و زندگیمون اختلاف و تفاوت هامونو حل کردیم و با اینکه خیلی تفاوت فکری و فرهنگی داشتیم هر روز بیشتر شبیه هم میشیم. و سعی داریم از خط قرمزای هم رد نشیم علایق همسرتون رو بشناسید و بهش علاقه نشون بدید. لطفا موقع بروز اختلاف از طرف خودتون قضاوت نکنید و رای صادر نکنید حتمن راجبش حرف بزنید و از همه مهم تر هیچوقت چیزایی ک براش مهمه فراموش نکنید و اگ چیزی میخاد چون دوس ندارید نگید باشه بعد کار خودتونو بکنید ب امید روزی ک دخترا بخاطر چیزای غلطی ک از بقیه یاد میگیرن اشتباهات منو تکرار نکنن زندگیتون آروم 😊🙏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
☘🌸🌺🌼☘ ✳️ من وقتی مشکلی فکرم رو مشغول کنه به بهانه پیاده روی یا عصرونه شوهرمو میبرم پارک و درمورد موضوع صحبت میکنیم. هرگز از یه مشکل رد نمیشیم. حتما در موردش حرف میزنیم. نتیجه گیری و حلش میکنیم. هفته ای یک بار هم ۵شنبه ها داریم. درمورد اشتباهات و تجربه های مثبت حرف میزنیم. خیلی تاثیر داره. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅زن زندگی باشید تا حسش را به شما بگوید 💥یڪ راز بزرگ را برایتان فاش میڪنم👇 مرد‌ها نه دوست دارند خیلی‌خیلی رمانتیڪ و احساساتی باشند و نه اینڪه احساسات‌شان را ڪاملا پنهان و سرڪوب ڪنند. یڪ مرد برای اینڪه از احساساتش حرف بزند، باید در مقابل همسرش احساس ڪند 💓او باید فڪر ڪند احساساتش برای شما ملموس و قابل‌پذیرش است و بدون اینڪه در موردشان قضاوت ڪنید آن‌ها را می‌شنوید. ⬅️در بسیاری مواقع مرد‌ها فڪر می‌ڪنند، با همسرشان زبان مشترڪی ندارند و حرف زدن از احساسات‌شان به قیمت یڪ سوء تفاهم بزرگ تمام می‌شود.😳 👈به‌همین دلیل آن‌ها تا نشانه‌های درست نبودن این موضوع را در شما و زندگی‌شان نبینند، از آنچه درون‌شان می‌گذرد حرف نمی‌زنند. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیزاین طالبی🍈 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خوبید ادمین جان این جایی خوندم 😂 یه بار یکی از دوستام زنگ زد گوشیو برداشتم دیدم از خنده داره نفسش بند میاد. هی گفتم الو الو چی شده فلان . گفت دزد بهم زده. من نگران شدم فکر کردم طوریش شده اینجوری میخنده.تا گفت اخه نمیدونی چی ازم زدن. گفتم چی زدن ؟ گفت ببین من ظرف ازمایش گرفته بودم بردم خونه ازمایش مدفوع داشتم. بعد اینو گذاشته بودم تو مشمای مشکی موتوری از دستم زد برد 🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چن سال پیش کارتونی بود به اسم شهر آجیلی. یه بار با دخترم داشتیم میدیدم ، شخصیت هاشو با هم میگفتیم که این کدوم خوراکیه. گذشت تا یه روز پلنگ صورتی پخش میشد با یه حس قدرتمندانه و هوش نابغه‌ای که توی خودم میدیدم یه دفه گفتم این شخصیت، یه پلنگه . اما چون صورتیه بش میگن پلنگ صورتی. دخترم نگاهم میکرد میگفت خوب اسمش که روشه . اما من فکر کردم من خودم کشفش کردم😅😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام خدمت همه ی شما منم میخواستم یکی از تجربه هامو در زندگی مشترکم بگم البته با یه تغییر مثبت در زندگیم من چهارماه میشه که عروسی کردم... به خاطر سن کم و تجربه ی خیلی کمم باعث شد زندگیم از شیرینی عسل دربیاد و بره تو زهرمار... شاید باورتون نشه اما به حدی رسید که دوبار اقدام به خودکشی کردم متاسفانه هر دوبار هم موفق نشدم... نمیدونستم و همین ندونستن و نداشتن تجربه منو از همسرم روز به روز دور میکرد به حدی که صدبار تا حد طلاق هم رفتیم . شوهرم دست بزن داشت اما من هیچ وقت به جدایی و دور بودن از اون نتونستم فکرکنم چون حتی نبودنشم منو آزار میداد چه برسه به جدایی... نه عشوه ای بلد بودم که دلبری کنم و دلشو بدست بیارم ، فقط با تمام وجودم دوسش داشتم انقدر خام و ناپخته بودم که تحت تاثیر حرفای پوچ اینو اون زندگیمو خراب میکردم یک آن به خودم اومدم دیدم چه بلایی داره سر زندگیم میاد.. تصمیم گرفتم شک رو از زندگیم حذف کنم در نگاه اول بیشتر محبت کنم و کمتر گیر بدم همین چیزا باعث شد کم کم حتی خودمم دوست داشته باشم از اینکه کنار همسرم هستم شکر گذار خدا باشم و ؛ این دو هیچ وقت نمیتونن کنار هم باشن، پس سعی کنین عینک بدبینی رو از چشمتون دربیارین و به جاش ذهنتونو رو چیزای مثبت وفق بدین... منو همسرم هر دو خودمونو تغییر دادیم و الان به لطف خدای عزیزم داریم عاشقانه و صادقانه کنار هم زندگی میکنیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•