من فوبیای دزدیده شدن توسط راننده تاکسیو دارم. برای اولین و اخرین بار با ترس و لرز سواار تاکسی شدم یه مسافر جلو بود منم عقب تنها.
من یه دستم به در بود که فرار کنم مثلا😀😀تو مسیر رسیدیم به یه ماشین پلیس😰 یهو مسافر جلویی برگشت عقب سمت من و بعدش رفت زیر صندلی😀😀
دستشو گذاشت رو سرش😅😅من یه لحظه سکته کردم دهنم کج شد اصن😅😅گفتم بدبخت شدم ..
نگا کردم ب راننده که یه حرفی چیزی بزنه اونم مثل چی سکوت کرده بود و رانندگی میکرد...
پاهامو اوردم بالا ک از زیر منو نکشه پایین😅😅هی مرده تکون میخورد و من میلرزیدم . رسیدیم ب چهار راه مرده پیاده شد رفت ...بعد فهمیدم شیرین عقل بود بیچاره
🤣
--
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من به اقامون گیر الکی میدادم. رو هر دختری که دورش بود حساس بودم. نق میزدم. اونم اعصابش خورد میشد و #دعوا میشد.
یه بار گف من خودم اعصاب خوردی دارم. میام پیشت سعی میکنم خودمو اروم نگه دارم تا بتونم باهات صحبت کنم ولی تو خرابش میکنی!
منم دیدم حق داره و عذر خواستم. گفتم اشتباهمو فهمیدم، تو حق داری.
🌞 بعد شروع کردم به #محبت کم کم...
صبحا رو پر انرژی شروع میکردم.
قربون صدقش میشدم.
وقتی ناراحت بود چیزی نمیگفتم تا صحبت کنه.
اونم شیطونی و لحن شاد و عاشقانه من رو که دید ارومتر شد و خودشم بیشتر عاشقانه حرف میزنه.
یه شب هم که ناراحت شدم، سریع #تغییر رفتارمو فهمید. منم با ارامش گفتم: این حرفت جلوی فلانی منو ناراحت کرد. بعد اون سریع شروع به عذر خواست... البته منم کش ندادم و دوباره شوخی رو شروع کردم.
🌞 الان که چند وقت میگذره حس میکنم علاقه خودمم نسبت بهش با این رفتار بیشتر شده. ☺️ تا میتونید قربون صدقه همسرتون بشید و محبت کنید...
بهشون بها بدین. 😉🌻 حال خودتونم بهتر میشه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
25.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اناربیج😍😋
مقدار مواد لازم اناربیج برای ۵ الی ۶ نفر:
گردو:🌰 ۳۰۰ گرم
گوشت چرخکرده: 🥩۲۵۰ گرم
رب انار ترش:🥣 ۲ قاشق غذاخوری سرخالی
آب سرد: 💧۶ الی ۷ لیوان
سبزی اناربیج شامل:
جعفری:☘️ ۷۵ گرم
گشنیز:🍀 ۷۵ گرم
تره: 🌱۵۰ گرم
نعنا:🍃 ۲۵ گرم
چوچاق:🌿 ۲۵ گرم
خالواش:🌱 ۲۵ گرم
پیاز🧅 یک عدد
نمک و فلفل و زردچوبه و گلپر به مقدار لازم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ما موقع نامزدی اولین بار بود که با شوشو جان میخواستیم بریم بازار...
وقتی اومد دنبالم دیدم مادر شوهرم هم باهاش اومده و من اینجوری شدم 😳😏
به شوهرم گفتم مامانت چرا اومده گفت حالا یه بار چه اشکالی داره
حالا منم کوتاه اومدم به خاطر شوهری بماند که این یه بار شد هزاران بیشمار بار
از بازار گرفته تا دکتر رستوران و....
الان چند سالی هست پیر شده پاهاش درد میکنه
آقا من هر چقد با شوهرم میریم بیرون میگم تلافی اون سالها 😜😂
البته که نمیشه ولی یه عقده شده برام
در ضمن هر وقت میریم بیرون میاییم ، سعی میکنم مادر شوهرم بفهمه
به نظرتون من عروس بدی هستم🤫😝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ما یه همسایه داریم اینا یه دختر خوشگل کوچولو دارن فکر کنم 2 و نیم یا 3 سالشه😍
ماه رمضون پارسال بود. سر ظهر خواب بودم زنگ خونه رو زدند دیدم همون دختر کوچولو موچولوعه میگه :عموسلام😍
گفتم سلام عمو جون کار داشتی؟🥰
دیدم یه استکان گرفت جلوم گفت عمو میشه این شربت رو بچشی ببینی خوبه یا نه ☹️
میگم خوب چرا خودت نمیچشی😄
گفت اخه من روزه ام دارم برای عروسکام افطاری درست میکنم مامانم هم روزست گفت برو بده این همسایه روبه رویی یه نره خر دارند هیچ وقت روزه نمیگیره
😑😑
همسایه بی ادبی داریم خلاصه😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
من روزی که با همسرم عقد شدیم. بعد از اینکه مهمونا رفتن. همسرم ناهار رو خونه ما موند. بعدازظهر رفتیم بیرون ی دوری بزنیم که تا ساعت ۹ طول کشید. بابام زنگ زدن به من و گفتن کجایید شما ؟؟؟😡 همسرم هول کرد سریع ماشین گرفت اومدیم خونه. سرکوچه بودیم متوجه شدم داره باهام میاد. گفتم نکنه میخواد بیاد بمونه😥 بلند گفتم ببخشید شب نمیشه بیاین خونه ما🙄 بابام دعواتون میکنن. اصلا ما رسم نداریم که کسی شب خونمون بخوابه ... 😥
الان بعد ۱۲ سال زندگی هنوز همسرم گاهی یاد میکنه و میگه یادته رام ندادی خونه تون😅😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
36.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرد ۲ پیمانه شکر ۱ پیمانه
تخم مرغ ۳ عدد
وانیل نوک قاشق چ
بکینگ پودر ۱ قاشق غ خ
شیر ۱ پیمانه
روغن مایع ۳/۴ پیمانه
پودر دارچین ۱ قاشق چ خ سرپر
گردو به مقدار دلخواه
هویج رنده شده ۱ پیمانه سرپر
تخم مرغ و شکر و وانیل رو با همزن بزنید شیر و روغن رو اضافه کنید و
در حد مخلوط شدن هم بزنید
ارد پودر دارچین و بکینگ پودر رو الک کرده و به مواد اضافه کنید در آخر هم گردو و هویج رو به مخلوط اضافه کرده و همه مواد رو یکدست
میکنیم
داخل قالبی که کاغذ روغنی انداختید مواد کیک رو ریخته و به مدت ۴۵
درجه و در فر از قبل گرم شده با دمای ۱۸۰ درجه قرار دهید
برای تزیین روی کیک من از خامه قنادی و پنیر خامهای استفاده کردم که با همزن زدم تا فرم بگیره مقداری رو جدا کردم و با رنگ خوراکی رنگ زدم
و برای هویج ها و برگ هاش استفاده کردم
این کیک عالیه حتما امتحان کنین نوش جانتون
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من خانواده آقایی رو خیلی دوست دارم و بهشون احترام میزارم اما همیشه دلمو شکوندن. ☹️
هیچ مناسبتی برای من ارزش قائل نشدن. رفتارشون باهام خوبه ولی تنها گفتن مهم نیس، عمل کردن مهمه. توقع ندارم برام کادوی گرون بیارن ولی حداقل بیان خونه عروسشون چون این چیزا برا یه دختر خصوصا تو فامیل مهمه. 😊
وقتی مهمون دارن منو دعوت نمیکنن و همسرم خودش میاد میبرتم و منم برای اینکه ناراحت نشه میرم خونشون...
🍁🍃🍁🍃
من میگذرم تا #آرامش داشته باشم. تا نشون بدم چقد همسرمو دوست دارم. البته وقتی گله میکنم از خانوادش، آخرش منم که بد میشم.
من میخوام همسرم اگه نمیتونه شرایط رو عوض کنه، حداقل پشتم باشه ولی همش میگه اشتباه فکر میکنی و...
✅ تصمیم گرفتم دیگه گله نکنم و خودم ارزش خودم رو بدونم. نمیخوام خودم و عشقم ناراحت شیم.
خانواده هایی که تازه عروس گرفتین! به عروستون بها بدید. نشون بدید دوسش دارید. اون همسر پسرتون و شریک زندگیشه. آرامش عروس، آرامش پسرتونه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
🕊 کمک فوری برای کودک 11 ساله مبتلا به سرطان معده
🏮این کودک مبتلا به بیماری سرطان معده هستند و پدرشان دو سال پیش فوت کرده اند و خرج های ایشان به عهده مادرشان است و اکنون ناتوان از تامین هزینه های درمانی هستند.
🍃 برای تامین هزینه درمانی و معیشتی این کودک معصوم، با هر مبلغی که #توان دارید سهیم باشید؛
🔹شماره کارت #رسمی و قانونی به نام گروه جهادی حضرت زین العابدین ( ع) و شبا هیئت مذهبی قمر منیر بنی هاشم (ع)(ارجحيت با شبا به دلیل عدم محدودیت)
●
6037997750014749●IR
840690082101102230186001🏮اطلاعات بیشتر👈 @charity313
به خداوند اعتمادکن
گاهی بهترین ها را بعد از تلخ ترین تجربه ها به تو می دهد ...!
تا قدر زیباترین چیزهایی
که به دست آوردی را بدانی🍃🌸
🌸فَتَوَكَّلْ عَلی اللَّهِ 🌸
🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و اقایی ۴ماهه نامزدیم. اولش نمی خواستمش کلی با خانواده ها دعوام شد ولی اقایی گفت فقط تو رو میخوام. بعد ۴سال بالاخره جواب بله دادم.
من تو گذشته کارای اشتباه زیادی کردم
که اقایی همه رو بعد عقد فهمید. منم بدرفتاری میکردم باهاش. پیش خونواده و دوستام خرابش میکردم.
بعد یه مدت اقایی گفت من دیگه نمیتونم #تحمل کنم. باید جدا شیم. ناراحت شدم ولی گفتم باشه.😔 گفت مهریتم ببخش. گفتم باشه. خانواده هام در جریان بودن.
یه شب اقایی گفت من همه اشتباهاتو میزارم پای بچگیت. اینهمه تلاش نکردم واس داشتنت که یهو ازت دست بکشم. کلی معذرت خواست. حالا ما با هم خوبیم ولی پدر مادر و خواهرم باهام حرف نمیزنن.
✅ #دعوا رو هیچ وقت به کسی نگین حتی مادر پدرتون. الان من ناراحت میشم اقایی میگه اروم باش. خودم کنارتم ولی کاش از اول بچگی نمیکردم و چیزی به والدینم نمیگفتم. 😔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
راستی یه چیزی یادم افتاد
چهارسال پیش دوران نامزدی یه روزی که دور هم جمع بودیم خواهرشوهرم بهم گفت که فامیلامون نامزد تو رو خیلی دوس دارن حتی عمه بهش شوخی میکنه که تو نامزد منی واینا این حرفش یادم بود،
یه روزی با نامزد جون داشتیم میگشتیم بهم گفت فاطمه یه چیزی بهت بگم(خواست منو امتحان کنه) گفتم بگو گفت من قبل از تو نامزد داشتم 😌گفتم میدونم😉 تعجب کرد😳 گفت اگه میدونی کی بوده ؟
گفتم عمت😏😏 گفتم منم یه چیزی بگم گفت بگو گفتم منم نامزد داشتم😝 ینی قیافش دیدنی شده بودا 🙄😳😳🤨
گفت جدی میگی گفتم آره با ناراحتی گفت کی بود گفتم پسر داییم امیرحسین 🤗🤗 (پسر داییم بچه دوساله بود بهش میگفتم تو نامزدخودمی 😍)
دیگه خیالش راحت شد از اون به بعد درمورد اینجورچیزا هیچی نگفته ، والا عشقم حقش بود نباید منو امتحان میکرد 💪💪😜😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه دوباره
داستان زندگی
سلام من شهره هستم متولد ۱۳۶۱ دختر سوم یک خانواده ۷ نفره ۵ تا خواهریم
پدرم مرد مهربون و خوبی بود و از نظر اقتصادی هم بد نبودیم .
میخام داستان زندگیمو براتون بگم که شاید درس عبرتی بشه برای پدران و مادرانی که ندونسته دخترانشونو اسیر زندگی و شوهر و ... میکنن،
الان که تو سن ۳۸ سالگی هستم وقتی به پشت سرم نگاه میکنم میبینم اصلا زندگی نکردم فقط زنده بودم ...
نه اینکه بگم خوشی نکردم نه
ولی روزای که سختی کشیدیم خیلی بیشتر از روزای خوش زندگیم بود...
سال ۷۱ دوتا خواهر بزرگترم ازدواج کردن .
خواهر اول همسرش اهل تهران بود ولی خواهر دوم شوهرش اهل یکی از شهرهای مرکزی ایران
بخاطر همین هم خانواده داماد از شهرشون برای مراسم عقد اومدن تهران، اون زمان چون هنوز ماشین شخصی داشتن خیلی باب نبود و همه هم نداشتن با اتوبوس اومدن و صبح زود رسیده بودن تهران منزل ما.
از قضا شوهر خواهرم پسر دوم خانواده بوده و عجله داشته برای ازدواج و قبل از پسر اولی میان براش زن بگیرن، خلاصه شوهر خواهرم هرچی به برادرش اصرار میکنه که تو زن بگیر و لااقل یکیو نشون کن برادرش قبول نمیکنه و میگه تو با من کار نداشته باش برو و خوشبخت شو بخاطر همین وقتی میرسن تهران و به منزل ما میان و چون حرفها قبلا زده شده بوده و مراسمات رسمی انجام شده بود اینها برای جشن عقد اومده بودن،
یکسری مهمان هم از روز قبل، از شهرستان برای ما اومده بود که فامیلای مادرم بودن، دایی و خاله ...
سر صبح که خانواده داماد وارد خونه ما میشن و خونه شلوغ بوده، تو اون شلوغی برادر بزرگ داماد چشمش میخوره به من و از شانس یک دل نه صد دل عاشق میشه
میره از داییم که شوهر خواهرشون هم میشده سوال میکنه این دختره کیه؟
داییم در جوابش میگه دختر فامیلمونه . چطور؟
بردار داماد هم میگه هیچی همینجوری اون زمان من فقط ۱۰ سالم بود ولی از نظر جثه از هم سن و سالهام درشت تر بودم و اینکه نخوام تعریف کنم خیلی هم خوشگل بودم که این خوشگلی رو مدیون چشم هام هستم.
برادر دامادمون که اسمش محمد بود تمام طول روز فقط حواسش به من بود و کشیک میده ببینه من کجا میرم با کی حرف میزنم که بتونه کشف کنه خانوادم کی هستن
تا بلاخره شب میشه و میبینه همه کم کم دارن میرن و خونه خلوت شد ولی من هنوز تو اون خونه هستم میفهمه بله من باید فامیل درجه یک زنداداشش باشم روز بعد درحالی که من با بابام داشتم صحبت میکردم و یجورایی خودمو برای بابام لوس کرده بودم میفهه که من خواهر زنداداشش هستم، مطمئن میشه که واقعا عاشق شده باید منو هرجور که هست بدست بیاره به هرقیمتی..
محمد اون زمان تازه از خدمت سربازی اومده بود .....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•