eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.1هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡💫اے مـــظــــهـــــر 🤍💫رحمت و عطا و برڪات 🧡💫ســـرچـــشـــمــہ ے 🤍💫فیض و قبلہ گاہ حاجات 🧡💫اے حــــجــــت 🤍💫ثانے عشراے مهدے جان 🧡💫بـــر طــلـــعــت 🤍💫زیباے تو دائم صلوات 🧡💫اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🤍💫وآلِ مُحَمَّدٍ 🧡💫وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣ ❤️❣ ❣ 😍بفرست برا همسرجان😍 میدونی..... خیلی خوبه که آدم یه نفرو داشته باشه که بهش افتخار کنه .... دلش بهش قرص باشه که همیشه هست😊 کنارش که راه میری ، سرش رو بالا بگیره و هی خودشو بهش نزدیک کنه تا همه بدونن باهاشه 🤗 دستشو که بگیره دیگه جز خدا از هیچکس نترسه 💙 هر جا که بره مطمئن باشه بهترین و امن ترین پناهگاه دنیا کنارشه بازوشو که میگیری کاملا مردونگیش مشخصه روبروش که میشینی دنیا رو تو چشماش میبینی مهم نیست بقیه خوشبختی رو در چی میبینند ، مهم اینه که تو در کنارش خوشبخت ترینی ❤️ دلیل خوشبختی ام عاشقتم 💋 ❣ ❤️❣ ❣❤️❣ ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️  •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ممنون بابت کانال خیلی خوبتون 🌹 مادرشوهرم تعریف میکرد اون قدیم که بچه‌هاش کوچیک بودن پسر همسایشون دکتر شده بود و تازه مطب باز کرده بود اینم رفت خونشون برای عرض تبریک میگفت اون وسط مسطا نمی دونم چی شد یهو بهش گفتم ببخشیدا شما یوقت فکر نکنید که ما بچه هامون اگه مریض میشن جایی دیگه میبریمشون دکتر نه🤨 این لعنتی های بلا گرفته ذلیل شده ها اصلا مریض نمیشن 😌😳😳😳 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ممنون از کانال خوبتون خاطره من مربوط به شش سالگیم بچه که بودم تابستونا می رفتم شهرستان خونه خالم پیش دختر خالم یه سال خاله بزرگم یه مهمون داشتن از فامیلای شوهرش اینا که خیلی باکلاس بودن 👨‍👩‍👧‍👦 خاله کوچیکم جدیدن یه ست ظروف چینی خیلی خوشگل خریده بود بعد خاله بزرگم که می خواست جلو اونا کم نیاره این ظرفا رو از خالم قرض گرفت شبش به پیشنهاد مهموناشون مارم دعوت کردن ماهم رفتیم 🏃‍♀🏃‍♀همه چی خوب بود تا شب که می خواستیم برگردیم یه دفعه موقع خداحافظی من رو کردم سمت خاله کوچیکم گفتم خاله ظرفاتو از خاله مهری نمی گیری دادی برا خودش اینا که خیلی خوشگلن خالم می گه اون لحظه دلم می خواست از خجالت آب شم برم تو زمین دلم می خواست خفت کنم 😁😁😅 مهسا از مشهد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام ممنون ازکانال عالیتون😉🌹 من سه سال با ی آقایی نامزد بودم .تمام خصوصیاصتمون یکی بود. باتمام وجودش به من عشق میورزید و منم خیییلی دوستش داشتم ادم منطقی و خوب و خونواده داری بود. چیزی بود که همیشه میخواستم تا اون سن. اماخونوادشون ما بود. بعد از دوسال ما رفتیم پیش و بهمون گفت شما نیستید و از اون به بعد بخاطر با خیلی دلایل با توافق و مخالفت خونواده ها جداشدیم. اونقدر تو اون مدت باهم بودن به من سخت گذشته بود بخاطر یا بودن باهاش که جدایی اصلا بهم فشارنیاورد... باورنکردنی بود ولی راحت تونستم کنار بیام با اینکه نه با بدی جدا شدیم نه باعلاقه و فقط از روی و اجبار زندگی بود و یه جدایی باورنکردنی پراحساس بدون هیچ توهین و عصبانیتی مثه دو تا عاشق و معشوق واقعی با کلی . ولی الان اگه ایشون برگردن من هیچوقت قبولشون نمیکنم.و خداروشکر میکنم ک به من تو این مدت کمک کرد و میخوام بگم اینقدر از دست دادن نداشته باشید منم با یکسال از زندگیمو زجرکشیدم. اما من بیشتر الان عذاب وجدان و حال بدم برای زندگی ایندم برام مونده. اینکه خدایی نکرده طرفم بفهمه یا اونم شبیه من بوده باشه یا یهو یاد ایشون بیوفتم و بزرگترین خیانت و درحق زندگی آیندم بکنم😔 از دخترخانم ها خواهش میکنم یکم عاقلانه تر رفتار کنن و براحتی از ازدواج سنتی نگذرن. ازمنطقی بودن و مشاوره رفتن نگذرن... اینو یادشون نره ک الان جدا بشن بهتر از اینه اسمشون بمونه روی هم و طلاق بگیرن و نابود بشن.ازاحترام و ارزشی ک براشون میمونه تواین ازدواج سنتی راحت رد نشن. دوستی و زیاده ولی بشدت کم و این شمارو و هر بدی رو نمیبینید یا میخواید کم رنگ نشون بدین. بعد از ازدواج و و تازه منطقتون میاد سراغتون... و شما میمونید و کلی ناکانی و ناامیدی و پشیمونی... و هیچ راه دررو... از دخترخانم های این سن میخوام قبل از ازدواج یه از اونچه ک هستن و اونچه ک میخوان داشته باشن(ویژگی همسراینده) در تمام زمینه ها تهیه کنند و قرمز (ملاک هایی ک اگه داشت به هییچ عنوان قبول نمیکنید. مثلاسیگارکشیدن) و (که میتونید با اغماض کنار بیاید مثلا تحصیلات دیپلم یا پایینتر) مشخص کنید. اونموقع جلو میرید. من با این کار تونستم هم به هم به کلی کنم و منطقی برخوردکنم. الان هم درشرف ازدواج هستم و ازتون میخوام برام دعا کنید ک هیچوقت خیانت نکنم با افکارم به زندگی ایندم.برای همتون ارزوی سلامتی و خوشبختی دارم🙏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💗 فکر نکنید چون دیگر زن و شوهر هستید و چندین سال از زندگی مشترکتان می‌گذرد، باید نسبت به وضع ظاهرتان بی‌خیال شوید...! 💗 چرا که در روایات اسلامی هم نسبت به این که هر کدام از زن و شوهر خودش را برای همسرش آراسته کند، تاکیدات و سفارشات بسیار زیادی شده است. 💗 پس بهتر است که دست از شوریدگی و نامرتب بودن بردارید، موهایتان را ژولیده و درهم رها نکنید و به خودتان برسید!  💗 همسرتان دوست دارد به بهترین شکل شکل شما رو ببیند. با این حال چرا سعی نمی‌کنید خود را به بهترین شکل نشان دهید؟ 💗 به این ترتیب به او نشان می‌دهید که حضور او و تاثیری که بر او می‌گذارید برایتان مهم است. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
این سوتی‌ روز عقدمه🤪آقا من رفتم آرایشگاه، مدلش اینجوری بود که باید کفشارو جلوی در درمیاوردی وبا دمپایی مخصوص آرایشگاه می‌رفتی داخل سالن. آرایشگره خیلی دیر اومد وسطای ارایش بودم شوهرم اومد جلوی در هی زنگ می‌زد ومنتظرم بود🥴 منم باعجله رفتم کفشام موند آرایشگاه با دمپایی آبی نیکتا رفتم خونه تا حاضر بشم. خلاصه رفتیم عقد کردیم وشبم بیرون بودیم آخرای شب که اومدیم خونه دیدم یه جفت دمپایی آبی توحیاطه🤨 جالبه باز یادم نیفتادچه گلی کاشتم تاااا فردا صبح که بیدار شدم دیدم کفشام نیست شوهرم هی می‌خندید می‌گفت بس‌که هول بودی ترسیدی محضر ببندن با دمپایی اومدی😆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی درسته حمید هم کم بهم بدی نکرده بود اما بودنش برای من از نبودنش توی اون خونه بهتر بود.
داستان زندگی خبر بارداریم به خانوادمم رسیده بود، امید داشتم حالا دیگه باهام آشتی کنن و حمایتم کنن..! ولی یه روز که نریمان رو توی کوچه دیدم و با دیدن شکمم که بالا اومده بود تف کرد روی زمین.... امیدم نا امید شد، هم سالهام رو میدیدم که با زایمانشون، مادرشون میاد ازشون مراقبت میکنه یا ده بیست روز میرن خونه مادرشون ولی من نه.. و بیشتر آتیش میگرفتم روی قالی نشسته بودم، عادت کرده بودم به این قالی و بچه ای که تو شکممه. اصلا کمتر سختی میکشیدم وقتی به بچم فکر میکردم، با صدای در از جا پریدم.. چون کسی در خونه ی عشرت رو معمولا نمیزد! بی اختیار دوییدم سمت در، دختر کوچیکه عشرت درو باز کرده بود و هی میگفت خاله بیا تو.. بیشتر کنجکاو شدم، همینجور پا برهنه رفتم دم در مادرم با یه بقچه ایستاده بود، هولکی سلام داد، هنوز انقد روم باز نشده بود که بپرم بغلش کنم.. رفتم نزدیکتر و اروم سلام دادم، نگاهی به سر و ریختم انداخت و ریز لب گفت دمپایی میپوشیدی، کزاز میگیری نازی.. خجالت زده سرمو انداختم پایین، راست میگفت، اصلا تمام اخلاق و خلق و خوم شبیه این خانواده شده بود! اینکه لباسامو دیر به دیر میشستم یا بدون دمپایی میرفتم توی حیاط.. گفت خب عیبی نداره، ببین این بقچه رو بگیر توش پره لباسه، نمیدونستم بچت پسره یا دختر، ایشالا پسر باشه که بهتره، منم لباس پسرونه گرفتم، لباس پسرونه رو میتونی تن دختر کنی ولی دخترونه رو نمیتونی.. بعد در گوشم گفت وسطش برات پسته و گردو و مغز کردم گذاشتم، میدونم اینجا هیچی گیرت نمیاد بخوری.. حرف مادرم از سر طعنه نبود و دلسوزانه میگفت میدونم گیرت نمیاد، عشرت عقب تر ایستاده بود و خیره خیره نگاه میکرد بعدم گفت اقاتو داداشت نمیدونن اومدم بهترم هست نفهمن شر میشه.. اشک تو چشام حلقه زده بود، از خونه زد بیرون، احساس غرور میکردم که بالاخره مادرم چهارتا تیکه لباس برام آورده و ذوق میکردم که حتما منو بخشیده.. برگشتم سمت اتاقم، عشرت گفت فکر نکنی خیلی برات اورده دختر! بهش نگاه خصمانه ای انداختم و بدون اینکه جواب بدم راهمو کشیدم و رفتم، اما ول کن نبود گفت مادرت خیلیه تشریف فرما شد به خونه ما..! قبلا کلفتشونم نمیفرستادن در این خونه، الان پیشکشی میفرستن! ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام من ۲۱سالمه و خواستم ی تجربه خیلی تلخی از ی رابطه رو درمیون بزارم باهاتون و بیشتر روی صحبتم با دخترخانمایی احساسی علی الخصوص هم سن و سالهای خودمه. من حدودای بود ک از روی وارد ی شدم با آقایی که ظاهرشون خوب بود و ده سالم اختلاف سنی داشتیم، اون آقا قبل از من نامزد داشتن به مدت سه سال و بر اثر خیانت خانم نامزدیشون بهم میخوره و حالا بماند دیگه چی شد ک اومد سر راه منو باهم آشنا شدیم، خلاصه رابطه بین ما شکل گرفت اونم بیشتر تلفنی و هر از گاهی هم همو میدیم، شش ماه کلن شد این جریان و من بشدت و عاشق این آقا شدم ب حدی ک تمام زندگیم شد با اون تو میساختم و میدیدم، اون اقا متاسفانه بعد از خیانت نامزدشون ب شدت افسرده میشن طوری ک قرصای اعصاب مصرف میکردن چون خیلی عاشق و شیفته ی نامزدش بود و اینو هم میدونید ک مردی ک عاشق هستو عشقش خیانت میکنه بهش واقعا ضربه روحی بزرگی میخوره و اون آدم سابق نمیشه، حالا این وسط منم بهش پیدا کردم و وابسته شدم، همه چیز تو رابطه ما بود همه تلاشمو کردم ک بتونم بکشونمش سمت خودمو (که خریت محض بود) و نامزد سابقشو فراموش کنه اما متاسفانه جذب من ک نشد هیچ منم کشیده شدم تو اون ک خودش بود واقعاا رابطه و تجربه خیییلی تلخی بود الان سه چهارسال میگذره از اتمام اون رابطه ،من بزرگ شدم از اون اومدم بیرون و ی خانم بالغ و پخته در حد ی زن پنجاه ساله و اون آقا هم بعد از شش ماه رابطه هر چند ی طرفه در اوج و وابستگی و علاقه من ی روز گذاشت رفت ک رفت واسه همیشه بعد از ی مدتم فهمیدم ک ازدواج کرده، من سنی نداشتم ناخواسته گیر کرد پیشش و عاشقش شدمم بدجور بودم نمیفهمیدم ک دسی دسی دارم میزنم ب احساسم ، ترور شخصیتی میشم خیلی سختی کشیدم باتمام وجود ابراز علاقه هرچی بداخلاقی میکردد میکردم رو همه عیبو ایراداش چشم پوشی میکردم فقط و فقط چون دوسش داشتم با تمام مشکلاتی ک بود خیلی صبوری کردم، بی رویه بهش محبت میکردم ولی اون حتی حواسش هم ب من نبود، خلاصه اینکه میخوام بگم هرچی بود تموم شد و رفت قاطی تمام تجریبات تلخ و شیرینی ک واسه هر آدمی خواسته و ناخواسته پیش میاد، بعدشه ک بتونی زندگیتو بکنی ب عشق بورزی و جوری خودتو بکشی بالا ک همه آرزوی داشتنتو کنن و مطمین باشید ی روزی یکی میاد تو زندگیتون ک بخاطرش هرلحظه خداروشکر میکنید و از اونایی ام ک باهاتون نموندن تشکر میکنید، که راه رو بازگذاشتن واسه آدمای بهتر و لایق تر، قوی باشید فقط همین😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خوبین همگی 💁‍♀️ منم اومدم با یه سوتی که مربوط ب خونه قبلیمونه تازه اسباب کشی کرده بودیم و تو اشپزخونه جای ماشین لباس شویی نداشت شوهرمم قربونش برم هر کاری ازش بر میاد ب فکر این بود که لوله کشی کنه 🤔 برادرمم اومده بود کمک چون حموممون بزرگ بود گفت بزاریمش تو حموم هر دوتاشون رفتن تو حموم یه ساعته هی دارن نقشه پیاده میکنن که چجوری لوله کشی کنن منم رفتم واستادم نگاشون کردم 🤨🤨 گفتم شما دوتا اول ماشین لباسشوییو از در حموم رد کنید بعد برین لوله کشی کنید 🤣🤣🤣 اصن نمیرفت داخل حمام اینام مثل پت و مت نگاه میکردن😂 حالا دوتاشون ضایع شدن هی بهم دیگه میگن چقد خنگی تو سرشونم انداختن پایین از حموم در اومدن😁😁 امیدوارم خوشتون اومده باشه دوستای گلم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💠 یَا جَلِیلُ الْمُتَکَبِّرُ عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ فَالْعَدْلُ أَمْرُهُ وَ الصِّدْقُ وَعْدُهُ💠 🔶اگر کسی مریضی سخت داشته باشد این اسم را سه بار بر او بخوانند و بر او بدمند شفا یابد و اگر حکم قتل کسی را صادر کرده باشند سه بار این اسم را بر او بخوانند و فوت کنند از مرگ خلاص شودو اگر کسی به خواندن این اسم مداومت نماید نزد بزرگان محترم گردد و همه محتاج وی شوند🔸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من میخوام امروز از کودکی خودم براتون بنویسم ❤️ من کودکی بسیار زیبایی داشتم یه حیاط بزرگ باصفا یه پدر و مادر عششق 😍😍وبرادرهای عزیز تراز جان خواهرم که همشون خیلی دوستم داشتن منو دوتا داداشام که باهم دوسال هر کدوم فاصله سنی داشتیم مدام توی حیاط بازی میکردیم بازی هایی که شاید بچه های حالا اصلا ندیده باشند دوتا پسر عمو داشتم با یه خواهر زاده 🥰🥰🥰همه باهم مادر عزیزم به خاطر این که خیالش راحت باشه بچه ها جایی نرن با همه سرو صدای ما کنار میومد 🥰🥰🥰نمی دونم چطور توصیف کنم بازی های ما برادر که دوسال بزرگتر بود رییس بود و همه بازی ها رو مدیریت میکرد 😂😂با تخته و چوب درخت ها شمشیر و تیر و کمان درست میکرد بادام ها و گردو ها رو دام گاو و گوسفند حساب میکردیم با یه مهر که مخصوص خودمون بود فقط دست داداشم بود پول درست میکردیم پول قلابی و خرید و فروش میکردیم اصلا اگر هر بچه ۱۰ سال کودکی کرده ما خیلی بیشتر بوده 😂😂😂وهر کدوم تو بازی اسم مستعار داشتیم که مخصوص خودمون بود فقط موقع بازی گاهی وقتا زیر سایه درخت انگور بزرگی که گوشه ایوون بود خواهرم با یه قابلمه خیلی کوچک برامون کته گوجه درست میکرد توی نبلکی برامون غذا رو میکشید چقدر مزه میداد غذایی که شاید سه قاشقم نمیشد تازه فکر نکنید خواهرم بیکار بود همه بزرگتر ها و بچه های نوجوون کار میکردن خب دیگه خیلی شد اگر دوست داشتید خاطراتم رو با استیکر نشون بدید که بازم بفرستم 😜😜😜😜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•