eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 کمک به درمان کودک مبتلا به ساقه مغز 🏮این پسر بچه مبتلا به توده مغزی ، بعد از جراحی ، دچار بی حسی سمت راست بدن و مشکل در تکلم و خودکنترلی شده و علاوه بر کاردرمانی ، فیزیوتراپی و گفتار درمانی در حال شیمی درمانی ِ؛ خانواده برای درمان از مرز کشور راهی حاشیه شهر تهران شدند و سخت گرفتارند! 🍃 تسلای دل امام زمان عج و به نیت فرج در درمان این کودک معصوم سهیم و باشید شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه جهادی
5892107046668854
●Ir
820150000003101094929079
کد دستوری👈‎
*6655*1*33#
● 🪩 کانال رسمی "چشم به راه" را دنبال کنید 🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود. گروه جهادی مورد تاییده.با خیال راحت کمک کنید✅
آدم و حوا 🍎
🕊 کمک به درمان کودک مبتلا به #تومور ساقه مغز 🏮این پسر بچه مبتلا به توده مغزی ، بعد از جراحی ، دچار
این کودک معلول و بیمار به همراه خانواده‌ شون از دورترین نقطه مرزی برای درمان ساکن یک زیرزمین در حاشیه جنوب تهران شدند. توی غربت برای تامین معاش و هزینه های درمانی خیلی گرفتارند😔 مجموعه جهادی مورد تاییده✅️ ، با هر نیت خیری در روند درمان این کودک بیمار سهیم باشید.
🌺 دهانمان راخوشبوکنیم 🌸🍃بـه ذکـر شـریف صلوات بــرحضرت 🌸🍃محمد(ص)وخاندان پاک ومطهرش 🌸اَللّٰهُـمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ 🌺آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم (🌸)اللّهُمَّ ✨ (🌸)صَلِّ ✨✨ (🌸)عَلَی ✨✨✨(🌸)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(🌸) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(🌸)فَرَجَهُمْ ✨✨(🌸)وَ اَهْلِکْ ✨(🌸)اَعْدَائَهُمْ (🌸)اَجْمَعِین 💔 🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 شوهر من مغازه داره و خیلی دست و بالش تنگه ولی هر وقت چیزی برام بخره خیلی میکنم. امسال سالگرد ازدواجمون خونه مامانم بودم که دیدم با یه دسته گل خوشگل اومد و من چون همه بودن نتونستم خوشحالیمو نشون بدم. بعد با دسته گلم ۲۰۰ تا عکس مختلف انداختم چون خیلی خوشگل بود. فردای اون روز که همسر ناراحت بود که نتونسته کادو بخره وقتی عکس ها رو دید، پرسید: یعنی انقدر خوشت اومد؟ منم گفتم: اره. فهمیدم ناخوداگاه با این کار همسرم فهمید که نه تنها از کادو نخریدن ناراحت نیستم بلکه از یه دسته گل ساده هم ذوق کردم. 😍 اون دسته گل رو خشک کردم و گذاشتم تو اتاق و هر روز صبح با دیدنش یاد بهترین لحظه های زندگیم میوفتم. ✍صبر و قدردانی و قناعت، زندگی رو شیرین تر و عاشقانه تر میکنه. ✍ وقتی همسرتان چیزی برای شما میگیرد احساس خود را با ذوق و شوق بدین 🔴 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
عقدمونه🫠❤️‍🔥🥹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۳۰ سالمه و عشقم ۳۸. من در ۱۷ سالگی ازدواج کردم و خام بودم. نمیدونستم چطور باید با خانواده شوهر رفتار کنم. فکر میکردم با خانواده عشقم باید مثل خانواده م و صادقانه رفتار کنم که این خودش باعث ناراحتی شد. مثلا قبل عروسی، خانواده همسرم به جهزیه من ایراد گرفتن و منم چون خام بودم اینو به مامانم گفتم. ایشونم به خاطر دلخوری های قبل، براشون بهانه شد. زنگ زدن به خونه مادر همسرم و هرچی توی دلشون بود، گفتن. همین باعث و بین خانواده ها شد. این سردی بعد ۱۳ سال همچنان ادامه داره. یه ماهی هست با کانال عالیتون آشنا شدم و به اطرافیانم معرفیش کردم و با هایی که از اینجا یاد گرفتم کلی خوشحالترم. اگه اینا رو 13 سال پیش می دونستم 100 برابر خوشبخت بودم. برای خوشبختی هم یه صلوات بفرستیم. ✍هر وقت یک زن تغییر را شروع کند، دیر نیست و خوشبختی از همان در وارد میشود. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام من اومدم یه خاطره از عروسی پسر عموی مامانم بگم پسر عموی مامانم ۲۴ ساله با یک دختر ۱۵ ساله ازدواج کرد و دقیقا شب عروسی معلوم بود که دختره به خاطر لباس عروس ، عروسی کرده چون قبل از عروسی ( ما یک رسم داریم به نام رخت داماد ) که فامیل های نزدیک اینا میرن و حالا کت می‌پوشن تن داماد من تو تالار بودم و دیدم که دختره هم شنل سرش کرد بره و مادر شوهرش گفت نه اگه یکی نگاه چپ کنه بهت ( چون لباسش خیلی پوشیده نبود) دعوا راه میوفته خلاصه این عروس خانم تا آخر شب ناراحتتتتت ترین دنیا بود چون علاوه بر اینکه هنوز به اون عقل نرسیده بود کلی هم سر دوماد دعوا کرد حالا ما که خوش گذروندیم و امیدوارم که خوشبخت بشن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من 16 سالم بود، خیلی خاطرخواه داشتم که پدرم منو با کسی که میخواست کرد. من با مادرشوهرم یجا بودم و جاریم هر روز مهمون بود و بعد شام میرفت خونش. انگار من دوتا مادرشوهر داشتم. موقع مادرشوهرم طرف جاریم رو میگرفت. من به شوهرم چیزی نمیگفتم چون هم هوام رو داشت، هم دوسم داشت. چون جای کوچک بودیم و همه، همدیگه رو میشناختن از ترسی که حرفمون درنیاد به شوهرم چیزی نمیگفتم و مادرمم میگف چون بعد تو دوتا خواهر هس. من با این که 16 سال داشتم میکردم و در اخر جاریم یه بلایی سرم اورد که خدا میدونه.😡 بعد 9 سال از اون خونه درامدم و شدم. میخوام بگم بچه هاتون رو تو سن کم، با دستان خودتون بدبخت نکنین. الان خداروشکر شوهرم خوبه. از اولم خوب بود. 🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
♦️هر کس دو ماه متوالی هر روز چهار صد بار این استغفار را بخواند. خداوند از عالم غیب گنجی از مال یا از علم به او عطا می نماید🔻 💠 اَسْتَغْفُراللّهَ الَذّي لا اِلهَ اِلّا هُوَ الرَّحمنُ الرَّحيمُ الحَّيُ القَيّومُ ،بَديعَ السَّمواتَ وَ الاَرض مِن جَميعَ جُرمّي وَ ظُلمي وَ اِسرافي عَلي نَفسي وَ اَتوب اَلَيه 💠 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸❤️🌸 به عباس نگاه کردم و گفتم آره عباس؟؟ خودت دیدی؟ دروغ میگن.. چرا باید بچه ی ما ع
🍀🍀 عباس بلند شد و آزمایشها رو از روی میز برداشت و دست من رو گرفت و بی حرف از مطب خارج شد .. سوار ماشین شدیم و من با گریه گفتم عباس .. چیکار کنیم؟؟ عباس برگه های آزمایش رو پرت کرد روی داشبورد و گفت این دکتر هیچی حالیش نیست .. میگردم دکتر خوب پیدا میکنم ، میریم.. تو هم تموم کن گریه کردنت رو ، اعصابم خورد شد... نه اون روز و نه روزهای دیگه عباس اجازه نمیداد در مورد این موضوع صحبت کنم از منم خواسته بود فعلا به کسی حرفی نزنم .. بعد از چند ماه فرزانه زنگ زد و برای آش دندونی پسرش دعوتم کرد .. جشن بود و همه شاد بودن و میخندیدند ولی من هربار به بچه ی فرزانه نگاه میکردم قلبم تیر میکشید .. منم اگر بچه هام سالم بودند اینطور براش جشن میگرفتم .. وقتی بچه ی فرزانه رو بغل کردم چشمهام یه لحظه پر شد .. عمه متوجه شد و گفت نذر کردم واست مریم جون خدا بهت یه بچه ی سالم بده .. با لبخند کوتاهی ازش تشکر کردم .. بعد از مهمونی عباس اومد دنبالم .. تا سوار ماشین شدم گفت خوش گذشت ..؟ مظلوم نگاهش کردم و گفتم عباس .. چرا یه دکتر خوب پیدا نمیکنی ؟ عباس بدون این که نگام کنه گفت واسه چی؟؟ واسه بچه؟؟ مریم جان من بچه نمیخوام .. من همین الان با تو دارم از زندگیم لذت میبرم.. اصلا حرف دکتره درست بوده.. دندونت رو بکن از این بچه دار شدن ... با گریه گفتم ولی من دلم بچه میخواد.. عباس محکم زد روی فرمون و گفت مریم تو رو خدا .. تو رو جان هر کی که میپرستی تمومش کن .. بردم پیش چند تا دکتر ، ما بچه دار نمیشیم و هیچ درمانی نداره ... منم روی این خواسته ام خاک ریختم .. تو هم بریز... نفست رو کور کن .. دیگه دلت بچه نخواد تمام... نفسم بالا نمیومد.. حرفهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم .. چرا من؟؟ چرا این بلا باید سر من و زندگیمون بیاد .. از اون روز کارم شده بود گریه کردن و زانوی غم بغل گرفتن .. نه به خودم میرسیدم نه به خونه .. حتی نمیتونستم حمام کنم .. حالم به قدری بد بود که اطرافیان نگرانم شده بودند و وقتی ازم پرسیدند به همه گفتم که مشکلم چیه... هر کس حرفی میزد ولی مامانم حرفی زد که عباس از همون لحظه بهم اجازه نداد که برم خونه ی مامانم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"عباس" مریم دست مامانش رو گرفت و با گریه گفت ما نمیتونیم بچه دار بشیم ، هر چی حامله بشم عقب مونده میشه و میمیره .. زنعمو مریم رو بغل کرد و هر دو چند دقیقه ای گریه کردند .. زنعمو صورت مریم رو بوسید و گفت عشقی که خودت انتخاب کردی ، الان هم یا میمونی یه جور با این مشکل کنار میایی یا ... نگاهی به من کرد و گفت یا جدا بشید .. وقتی هر دوتاتون سالمید و میتونید بچه دار بشید چرا حسرتش تو دلتون بمونه ... برای یک لحظه خون به مغزم نرسید و لیوانی که دستم بود رو کوبیدم روی میز .. شیشه ی میز شکست و با عصبانیت گفتم ممنون از راهکارتون .. لطفا دیگه راهنمایی نکنید .. زنعمو ترسید و کمی از جا پرید .. با ناراحتی بلند شد و گفت چیکار کنم ؟ بشینم نگاه کنم اینطور بچه ام جلوی چشمهام آب بشه .. خیره شدم به مریم و گفتم مریم .. اگر با مامانت موافقی همین الان پاشو همراهش برو .. ولی اگر موندی دیگه حق نداری در مورد بچه و مشکل و این کوفت و زهرمار حرف بزنی .. بابا جان به کی بگم من بچه نمیخوام ، میخوام زندگیم رو بکنم ... زنعمو به مریم نگاه کرد و گفت بلند شو بریم ... مریم خم شد دستمال کاغذی برداشت و گفت نمیام مامان .. زنعمو با عصبانیت کیفش رو برداشت و گفت پس فقط میخواهی منو دق بدی .. بدون خداحافظی از خونه رفت و در رو هم محکم کوبید .. هر دو تامون چند دقیقه ای سکوت کردیم .. بلند شدم شیشه ی شکسته ی میز رو بیرون بردم و چند تا بستنی خریدم و به خونه برگشتم .. بستنی رو طرف مریم گرفتم و گفتم از امروز تو میشی بچه ی من ، منم میشم بچه ی تو .. همدیگرو لوس میکنیم .. مریم جوابی نداد و بستنی رو ازم گرفت .. کمی سربه سرش گذاشتم تا بخنده .. وقتی خندید جلوی پاش نشستم و گفتم مریم تو رو نمیدونم ولی من بدون تو میمیرم.. اجازه نده کسی برای زندگیمون تصمیم بگیره .. بهم قول بده که از امروز این بحث رو تموم میکنی .. دستش رو گرفتم و گفتم باشه .. قول میدی؟؟ مریم دستم رو فشار داد و گفت باشه .. سخته ولی باید عادت کنم .. حرف زنعمو مثل خوره به جونم افتاده بود و یک لحظه آرومم نمیزاشت .. با عشقی که مریم نسبت به بچه داشت میترسیدم تحت تاثیر مادرش قرار بگیره و بخواد ازم جدا بشه .. از چند تا وکیل پرسیدم ، مریم میتونست به راحتی ، حتی بدون حضور من ازم جدا بشه .. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نزارم مریم خونه ی مادرش بره .. هر دفعه یک بهانه ای می آوردم و مریم رو منصرف میکردم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من بچه بودم ازدواج کردم. الان ۳۵ سالمه و بیست سال از زندگیم میگذره! من اصلا بلد نبودم و سر هر موضوعی میکردم و .😔 این باعث میشد ما دعوامون بالا بگیره. وقتی فکرشو میکنم اگه منم بلد بودم بهترین روزای زندگیم خراب نمیشد و بین من وهمسرم و نبود و شوهرمو انقد ناراحت نمیکردم.😔 الان خیلی سخته بعضی چیزا رو درست کنم که اول میتونستم به راحتی انجامش بدم.😔 به این نتیجه رسیدم ک یه زن با زبونش چنان قدرتی داره ک امثال من هیچوقت ازش استفاده نکردیم چون کسی بهمون یاد نداد. اما نسل جدید حواسشون باشه از این زنانه استفاده کنن. از مطالب کانال عااااالیتون استفاده کردم. دارم سعی میکنم فاصله و کینه ها رو از بین ببرم و بشم یه زن با سیاست که البته نتیجه هم داده.😊😊 الان حس میکنم یه زن قوی هستم که میتونه همه چیزو درست کنه و مطمئنم مردا، زنهای قوی رو بیشتر دوس دارن. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•