✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خدمت خانومای گل
ممنون از همتون که تجربیاتتونو میگین. واقعا تجربه هاتون عالیه😚
خواستم تجربه ی خودمو بگم.
من کار شوهرم شهر دیگه ای بود و مجبور بودم هم #دوریشو تحمل کنم هم حرف و حدیثا رو!😐
چون خانوادش خیلی #تیکه مینداختن.
مجبور میشدم به شوهرم #غر بزنم انقدر #گریه کردم که شوهرم ازم سرد شده بود. دیگه نه پیامی نه زنگی. 😖
به حدی عصبانی شدم که طلاق خواستم.
موقع عروسیمون با کانالتون اشنا شدم و تصمیم گرفتم هر چی اونا میگن جواب ندم و زندگیمو حفظ کنم.
چون من حرف بقیه خیلی روم تاثیر داشت.
تصمیم گرفتم #اروم باشم و با نرمی با شوهرم رفتار کنم و #خواسته هامو بهش بگم و دیگه حرفای بقیه برام بی اهمیت باشه.
باورتون میشه که #معجزه شد؟ الان زندگیمون فوق العادس😍
من خیلی #عصبی بودم و با #لجبازی کارامو از پیش میبردم اما الان با #مهربونی و #نرمی خواسته هامو میگم ایشونم خیلی رام شده و به حرفم گوش میکنه😁😘
خانوما فقط با ناز و #عشوه و #نرمی حرفتونو بزنید و مطمئن باشید نتیجه میگیرید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
این خاطره برای حدودا15 ساله پیشه
اونموقع من ده یازده سالم بود،عروسی دعوت شدیم شیک و پیک کردیم و رفتیم
اونموقع ها داداشم کوچیک بود 4 سالش بود هیچوقت غذاشو کامل نمیخورد مامانم یه ظرف اورد که غذاشو بریزه داخلش ببره که بعد مراسم گرسنش شده بده بهش
اقا ما رسیدیم داخل تالار، با صاحب مجلسم رودربایستی داشتیم، حین سلام علیک و تبریک پلاستیک ظرف غذا افتاد کف سالن صداش پیچیییید..
ابرومون رفت
🤦♀😂😬
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌟بعضی شبا یه خوابایی میبینم که اصن روم نمیشه برا کسی تعریف کنم ولی دلم خیلی میخواد بدونم تعبیرشون چیه یه کانال پیدا کردم که خوابمو دقیق و درست تعبیر میکنه برام 😳👇
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
پیرزن ۷۶۰ ساله که هنوز زنده است +عکس👇⛔️🔞
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
به وقت #خاطرات خواستگاری
تو دانشگاه یه دوست داشتم که از خانواده خیلی خوبی بود 🧕
ی روز بهم پیشنهاد داد که برادرش منو دیده و پسند کرده اینا هم بیان خواستگاریم ، منم قبول کردم
شب شد و اینا اومدن، داماد انگار بیشتر خجالتی بود نه حرفی نه نگاهی هیچی ، آب ازش گرم نمیشد 😒😒 خلاصه به گفته بزرگترا رفتیم تو اتاق ، من رو تخت نشسته بودم ایشون رو صندلی کنار میز آرایشم ، ی بیست دقیقه ای رو ساکت نشسته بودیم داماد هم خیلی خجالتی
سعی کردم بحث رو باز کنم گفتم چرا صحبت نمیکنید ، بهم گفت نامحرمی درست نیست ، پرسیدم خب چطور باید آشنا بشیم؟ بازم سکوووووت ، ☺️ منم اون شب سعی کردم ی جوری خلاصه بهش گفتم مرد ایده آل من نیستی و فلان بعد جواب منفی دیگ پاشد رفت 😂👀 بنده خدا خیلی خجالتی بود
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی ❤️🎀 چشمهای نرگس برق زد و گفت پس بزار به آقا موسی زنگ بزنم وسایلم رو نفروشه .. +هر
#داستان_زندگی 🌱🍀
"مریم"
نمیتونستم به خودم دروغ بگم با اینکه از عباس متنفر شده بودم ولی دلم هم براش تنگ شده بود .. حال عجیبی داشتم ،
عکسش رو تو گوشیم نگاه میکردم و همون لحظه عقلم به کار میوفتاد و با حرص موبایلم رو خاموش میکردم دوباره چند دقیقه بعد این عضله ی لعنتی تو سمت چپ سینه ام بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و مجبور میشدم باز عکسهاش رو نگاه کنم ..
تو این چند روز تمام فامیل از ماجرای من و عباس و بچه خبردار شده بودند و مدام زنگ میزدند .. یا برای گرفتن خبر یا برای دادن خبر .. فهمیدیم نرگس با بچه فرار کرده .. دلم برای عباس سوخت ولی از طرفی هم خوشحال بودم که مادر عباس رو با این کارش چزونده ..
اون روز با اینکه آموزشگاه کلاس داشتم چون حال و حوصله نداشتم مرخصی گرفتم ..
نزدیک ظهر بود که زنعموی عباس که با مامان رابطه ی خوبی داشت، زنگ زد و خبر داد که نرگس برگشته و الان تو خونه ی مادر عباس.. در ضمن ، اونها رو هم برای ناهار دعوت کرده بودند ..
وقتی مامان این خبرها رو بهم میداد چهره ی بی تفاوتی گرفتم و شونهام رو بالا انداختم و گفتم به درک .. خوش باشن ..
از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم .. حسادت داشت به قلبم چنگ میزد و همه ی وجودمو زخم میکرد .. روزی که من اینقدر بی تابم ، عباس واسه بچه اش مهمونی گرفته ..
نمیدونم چرا یهویی تصمیم گرفتم برم سر کوچشون و سر و گوشی آب بدم ..
سریع آماده شدم و به مامان گفتم از آموزشگاه زنگ زدند و گفتن باید برم ..
با ماشین خودم تا یه مسیری رفتم و از یه آژانس ماشین گرفتم و سر کوچشون تو ماشین نشستم ..
گوسفندی رو جلوی درشون بسته بودند .. بابای عباس همراه مردی از کنارم گذشتند .. بابای عباس رفت داخل و چند دقیقه بعد دوباره برگشت مرد قصاب بود .. گوسفند رو سر برید .. عباس بچه بغل از در خارج شد .. هنوز هم با دیدنش قلبم تندتر میکوبید .. لبهاش خندون بود .. با عشق به بچه ی توی بغلش نگاه میکرد .. از روی لاشه ی گوسفند رد شد و بچه رو به سمت حیاط گرفت دست زنانه ای دراز شد و بچه رو از عباس گرفت ..
بی اختیار اشکهام روی گونه ام لغزید .. چی میشد من مادر اون بچه میشدم .. همه داخل رفتن و عباس جلوی در رو میشست ..
یک لحظه سرش رو به سمت ماشین بلند کرد .. خودم رو پایینتر بردم و روسریم رو جلوتر کشیدم ..
عباس شلنگ آب رو رها کرد و به سمت ماشین اومد .. نفسم در نمیومد .. مطمئن شدم که من رو دیده.. با لبخند نزدیک و نزدیکتر شد از کنار ماشین گذشتنی عطری که همیشه میزد رو استشمام کردم .. آخ که چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود .. صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و برگشت....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه عروسی:
اینکه میگفتن بچه ها اون بالا تو دست و پای عروس داماد نباشنو درک نمیکردم تا عروسی ابجیم شد حالا بچه خوبه اینا بزرگا بودن😐🤦♀️
موقع شاباش دادن یهو همه ریختن وسط که شاباش بدن حالا میدین برین بشینین دیگه خاله دوماد وایساده بود اونجا داره باهاشون حرف میزنه😐 بعد زنداییش اون وسط خم شده پولارو جمع میکنه فک کن عروس دوماد اون وسط، این دقیقا وسطشون خم شده از رو زمین پول برمیداره😐😑بچه هام که کلا وسط بودن😒
فقط یکیشون مسئولیت جمع کردن شاباشارو رو بر عهده گرفته بود از هرکدوم از بچه ها که پولارو برمیداشتن میگرفت این بچهی خوبی بود😂
کلا فامیلای دوماد خراب کردن فیلم عروسی رو، فیلمبردارم فقط حرص میخورد😑😒
:
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام وخسته نباشید خدمت ادمین بابت این کانال پرمحتوا و خوهرای عزیزم ممنونم بابت ایده هاتون😊
من از ایده #نامه و #آینه_نویسی برای ابراز #محبت و #عشق استفاده میکنم. یچه مونم از من یاد گرفته عکس سه تاییمونو میکشه میزنه به یخچال و باباشو صدا میکنه و سوپرایزش میکنه😁 همسرمم خیلی خوشحال میشه.
من زندگیمو مدیون اول خداوند بزرگ بعد ادمین وبعد ایده هام، چون زندگیم خیلی پرتنش بود الان #شادیم😁 جوری شده که اگه یه روز بی حال باشم همسرم صداش درمیاد که: پس خانووووم شیطونم کجاس☺️
الان حرفا رو می کشونم به #شوخی و با #خنده وقت میگذرونیم.
خدارو واقعا شکر میکنم امیدوارم همه طعم خوشبختی وزندگی آروم رو بچشن ❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام. ممنونم از کانال خوبتون .😍
من ۲۵ و شوهرم ۳۶ سالشه و پنج ساله ازدواج کردیم و یه پسر چهار ساله داریم .
تجربه من تو این چند سال میگه که ... زیاد به همسرتون #گیر الکی ندید! 🙄 که باعث #سوءتفاهم میشه.
یکی از تجربه های خودم اینکه وقتی شوهری با دوستاش بود هی تماس میگرفتم و #شک میکردم.
همین باعث شده بود از هم #فاصله بگیریم. دیگه میخواست بره جایی به من نمیگفت چون میدونست یا اجازه نمیدم یا از بس گیر میدم شبش خراب میشه.😕
کم کم #اخلاقم درست کردم. دیگه الان هرجا بخواد بره اول زنگ میزنه، اجازه میگیره.😍
و یه موضوع رو هم یادتون باشه که وقتی مردتون ناراحته اون موقع ازش #سوال نکنید. یکم که بگذره خودش میاد همه چیز رو توضیح میده😍
#درکش کنید و مثل یک خانم رفتار کنید، نه بچگانه.
ممنونم از خانمای گل و تجربه های خوبشون
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#تارت_یخچالی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•