📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند .
در خیال خود از خداوند میپرسد :
غرض از خلقت اینها چه بوده است ؟
در حال به سلیمان خطاب میرسد :
که به جلال و جبروت خودم سوگند که
هم اکنون همین سوال را این ذره
ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید ..
14.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎥 نگاه به انتخابات از زاویه منافع ملی
🔸#حکیم_انقلاب: بعضی در داخل به انتخابات بیالتفاتی میکنند. من احدی را متهم نمیکنم اما به همه یادآور میشوم ما باید به انتخابات از زاویه منافع ملی نگاه کنیم نه از زاویههای جناحی و گروهی. اگر انتخابات ضعیف باشد همه ضرر میکنند. هر کسی که ایران، ملت و امنیت خود را دوست دارد بداند اگر انتخابات ضعیف برگزار شود هیچ کس سود نمیبرد و همه ضربه میخورند.
👏انتخاب قوی، مجلس قوی، ایران قوی
🔴 رمضان؛ فرصتی بینظیر برای بندگی
🌺 دوره 40 روز تمرین بندگی و ترک گناه
"ویژه ماه مبارک رمضان"
🔺با تدریس: دکتر سید محسن میرباقری
🔹آموزش غیر حضوری
🔸جلسه پرسش و پاسخ با استاد
🔹پشتیبانی آموزشی
🔸دسترسی بدون محدودیت زمان به فایل های آموزشی
💯 ضمانت رضایت از دوره:
بازگشت وجه تا 30 روز در صورت عدم رضایت شما از دوره
برای ثبت نام با تخفیف کلیک کنید:
B2n.ir/g77908
کسب اطلاعات بیشتر 👇
@imanoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
📹 حاشیه از دیدار رای اولیها؛ واکنش رهبر انقلاب به شعار ما همه سرباز توایم
👏 انتخاب قوی، مجلس قوی، ایران قوی
دعا و توسل ۱
از بیرون اومدم وارد راهرو خونه شدم خواستم پله رو بگیرم برم بالا که صدای مادر شوهرم توجه من رو به خودش جلب کرد، داشت در مورد دختر خواهرش که شش ماه بود شوهرش بر اثر تصادف به رحمت خدا رفته بود و محسن شوهرم حرف میزد، آنقدر استرس به جونم افتاد که فراموش کردم نباید فال گوش وایسم، کنار درب خونه ایستادم و گوشهایم رو تیز کردم، داشت به خواهر شوهر بزرگم سیمین میگفت، لیدا هم جوون هم خوشگل نباید بیوه بمونه، باید محسن رو راضی کنم بره بگیرش، سیمین گفت، نه مامان زهرا گناه داره، لیدا هم اگر خواست ازدواج کنه هستن مردانی که یا زنشون فوت کرده و یا از همسرشان جدا شدن، مادر شوهرم گفت نه چرا به غریبه بره میگیرمش برای پسر خودم...
ادامه دارد
کپی حرام
#دعا ۲
دست و پام که هیچ همه جونم شروع کرد به لرزیدن، چون توی این چند سالی که عروس این خونواده شدم، دیدم که مادر شوهرم هر چی را که بگه اون رو عملی میکنه، مادر شوهرم که همه بهش میگفتن عزیز خانم، با سیمین در حال بحث و گفتگو بودن ، سیمین میگفت این کار رو نکن عزیز خانم میگفت حتما باید لیدا هم عروس خودم بشه که من با پاهای لرزون پله ها رو گرفتم اومدم بالا، دو تا پسر به فاصله سنی سه سال داشتم و دو تا دختر دو قلو با چهار تا بچه قد و نیم قد چه کاری از دستم برمیومد انجام بدم، نشستم روی مبل رفتم توی فکر، بچه هام اومدن دورم پسرهام نگاهم میکردم و دخترها از سر کولم میرفتن بالا، امیر علی پسر بزرگم گفت: مامان چی شده چرا آنقدر ناراحتی، بهش گفتم الهی فدات بشم پسر خوشگلم برادر و خواهرهات رو بردار ببر توی اتاق بزار من یکم تنها باشم، بچم خیلی دلسوز و حرف گوش کنه گفت: باشه و بچه ها رو برد تو اتاق خودشون، منم زانو هام رو بغل گرفتم، گفتم خدایا من چه کنم...
ادامه دارد...
کپی حرام