eitaa logo
آفرینش حال خوب (بانوان )
131 دنبال‌کننده
658 عکس
566 ویدیو
3 فایل
در این کانال قرار است بانوان عزیز سرزمینم در کنار هم حال دلمون رو عالی کنیم وجهانی شاد وزیبا برای خود ودیگران بسازیم🌸 نظرات وپیشنهادات👇👇👇 @Tranquility_00
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز_سکوی_پرواز 28 نماز؛ مثل يه اتاق پر از نوره! هر بار که واردش میشی؛ اضطراب هات رو همونجا جا بذار؛ و با يه قلب آروم و نورانی بیا بیرون! باید،تمرين کنی. https://eitaa.com/Afarinesh100 استاد_شجاعی 🎤
« بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّـدیقین » خاطرات_شهید_ابراهیم_همت قسمت:7⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید ابراهیم نمی دیدش، محلش نمی گذاشت. سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم، گفتم: " تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه‌ها. " جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم، گفتم: " با تو هستم مرد، نه با دیوار. " رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده. گفتم: " حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که.... " بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود. مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت: "عملیات در جزیره مجنون ست. " به خودم گفتم : "نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ " فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و گفت: " همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. " گفت: " چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند. " عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت. گفتم: " این چهاردهمی؟ " گفت: " نمی دانم. " لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند.چون مثل هر بار نرفت بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد. نشست دم در، با آرامش تمام بند های پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل کرد که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود. توی راه می خندید، به مهدی می گفت: " بابا تو روز به روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟ " اصلا نمی گفت :من یا ما. فقط می گفت : " مادرت. " وقتی در زد و خانم عبادیان آمد،یکی از بچه‌ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعایش کرد که چطور زحمت مارا می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود، می خواست حسابش را صاف کند با تشکر هایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست. به من مثل همیشه فقط گفت: " حلالم کن، ژیلا. " خندید رفت. دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم، نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بودو قدش از همیشه بلند تر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم گفتم :باز بر می گردد. مطمئنم. هر چه منتظر روشن شدن ماشین شدم، صدایی نیامد. بیست دقیقه ای حتی طول کشید. به خانم عبادیان گفتم: "بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاده. " تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پر اشک شدند. به خودم دلداری دادم که بر می گردد. مثل همیشه بر می گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرات دارد بر نگردد؟ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/Afarinesh100
🌿🌺﷽🌿🌺 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تائید کرد: 👌دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. 💚دلت را تنها به خدا بسپار که داشتنش جبران تمام کمبود هاست. 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/Afarinesh100 🌺🌿🌺🌿
داستان_شب 💫 شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:"فلان کس بر روی آب می رود. "شیخ گفت:"سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود." شیخ را گفتند:"فلان کس در هوا می پرد." شیخ گفت:"زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد." او را گفتند:"فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود." شیخ گفت:"شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود ،این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد." پی نوشت: ابوسعید ابوالخیر شناخته شده ترین عارف ایرانی است ،او به شعر علاقه ی بسیاری داشت و در واقع ابوسعید اولین کسی بود که طور جدی از قالب رباعی برای بیان احساساتش بهره برد و با اینکه اشعار زیادی نگفته است، در غرب به عنوان شاعر نیز شناخته می شود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان وقت تون بخیر ، عزیزان دل بنده ازامروز قراره جای دیگه ای شروع به فعالیت کنم ونمی تونم مدیریت این کانال وگروه رو ادامه بدم اگر بدی از بنده دیدید حلال کنید 🙏 از همراهی تون توی این مدت خیلی لذت بردم وممنونم که همراهم بودید خدا نگهدارتون🖐😘🙋‍♀
دوستان این هم آخرین شهیدی که امروز اسمش به دستم رسید حیفم اومددم رفتنی😉 براش صلوات نفرستیم
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 سلام‌بـــَر‌شُهَـدآ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید‌احمد پلارک اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌹شهید_امروز🌹 💐ثواب اعمال امروزمون هدیه محضر ایشون... 💐حداقل یک دور تسبیح صلوات هدیه به این شهید بزرگوار😍 ❌(اگه فرصت نمی کنید همین الان چند تا صلوات هدیه کن محضرشون)❌ 🍃به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج🍃 🌟اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک🌟 🌹مدیون شهدائیم🌹
شهید پلارک ما، شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدر اسلام، “غسیل الملائکه” است. “غسیل الملائکه”  به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند. داستان یکی از یاران پیامبر است که بعد از شهادتش، پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد. شاید به همین خاطر باشد که همیشه قبر شهید پلارک نیز خوش‌بو و عطر آگین است. بهشت زهرایی ها به او شهید عطری می گویند. خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنند و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خواهند. او معجزه خداست. وصیت نامه این شهید در روز عاشورا نوشته شده… فرزند سید عباس، متولد ۱۳۴۴ تهران و اصالتاً تبریزی و اسم شناسنامه ای او سید منوچهر پلارک است. در شش سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد. او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. مسجد حاج آقا ضیاء آبادی “علی بن موسی الرضا علیه السلام” مأمن همیشگی‌اش بود. وی دائماً به منطقه می‌رفت. او فرمانده آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر ۲۷ حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود.