eitaa logo
️ قرارگــاه افلاکیــــان ️ ️
165 دنبال‌کننده
673 عکس
98 ویدیو
8 فایل
✨سلام بر آنهایی که #رفتند تا #بمانند! و نماندند تا #بمیرند! . و تا ابد به آنانکه #پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان #گمنام و #بی_مزار بمانند . 💞مدیونیم . 🔹ادمین: @mohajer128
مشاهده در ایتا
دانلود
نواهنگ-سربازهای-بی-نشان-از-حامد-زمانی-به-نقل-از-تبیان.mp3
10.06M
🌹آهنگ سرباز بی نشان تقدیم به همه سربازان بی نشان ♻️پیشنهاد دانلوو حامد زمانی 🆔 @Aflakiyan0
سلـام ای مونس دلهای خسته سلـام ای مرحم قلب شکسته🍃🌹 نظر کن بر دل آن کس که به امید دیدن رویت سر راهت نشسته🍃🌹 الّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج🍃🌹 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
🚩گرامی باد یاد و خاطره همه مردان آسمانی که آرامش و امنیت امروزمانع مدیون آنهاست. 🍃امروز ماه 🕊 سرافرازانی که امروز به شهادت رسیده اند: ✨غلامرضا جوادی‌صحاف ۶۰ ✨محمد طحان‌نژادیان ۶۱ ✨عبدالرحمن فضیلت‌پور ۶۱ ✨حمید مقامی‌سالارآبادی ۶۱ ✨میرزاعلی پورسنگری ۶۱ ✨محمد پرهام ۷۶ 🚫شادی روح شهدا نکنیم! 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴 🔸لینک کانال در پیامرسان ایتا: 🆔 http://eitaa.com/joinchat/4274782212C7b80c7b8ed
گاهے تمام خواهش های دنیا خلاصہ میشود در دو کلمہ: ای شهید من ... مرا دریاب ... 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
🍃 باید مواظب می بودم تا از ابراهیم دور نیفتم.. و جدا نشوم.. انگار دور شدن از ابراهیم تاوان دارد.. تاوان های دنیای... که اسیر دنیایی هایت می کند.. تاوان هایی که اسیر نامردانت می کند.. مثلا شیطان.. یا دست اندر کارانش.. همان تاوان هایی که حال خوش نمازت را می گیرند و از مناجات های خوب و خوش با خدا دیگر خبری نمی شود.. آری تاوان.. دارد.. 💐شهید ابراهیم هادی 💐 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید مصطفی ردانی پور 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان اصفهان 🌺قسمت 2⃣ 🌺 تولد پرماجرا 🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای اصفهان زندگی می کردیم. درست در اولین روزهای فروردین سال 1337 بود که صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ما می داد. پدر خوشحال بود. اسم او را مصطفی گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. مصطفی را خیلی دوست داشتم. تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف می زد. 🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃تا اینکه اتفاق بدی افتاد! شدیداً تب کرد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. کم کم نفس های او به شماره افتاد. تشنج کرد. مادر و من گریه می کردیم. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. ساعاتی بعد صدای شیون و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در یک سالگی از دنیا رفت!! مادر بزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت. به من گفت: صبح فردا پدرت از روستا برمی گردد و بچه را دفن می کند. 🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃صبح روز بعد که چهارشنبه بود. پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مرشد آمد! پیرمرد عارفی در محله ما بود که هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح امیرالمومنین (علیه السلام) را می خواند. مردم هم به او کمک می کردند. مادرم به من گفت: برو این پول را بده مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت در ایستاده پول را دادم به او و بی مقدمه گفت: برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!! گفتم: داداشم مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد از دهانه در وارد شد. با صدای بلند گفت: همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفتم! برو بچه ات را شیر بده!! مادربزرگ گفت: این بچه مرده. منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند.مرشد بازم جمله خود را تکرار کرد و رفت. 🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃مادربزرگ جنازه بچه را که سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد. مادر بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود. هر چه مادر تلاش کرد بی فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی خورد.! مادربزرگ گفت:من مطمئنم این بچه مرده است! حال روحی همه ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق برم بیرون که یکدفعه مادر با گریه فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!! 🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃لب های مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته آهسته شروع به شیر خوردن کرد و سه ساعت شیر خورد. مو بر بدن ما راست شده بود. نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم. همه از خوشحالی اشک می ریختیم. از بیماری و تب هم خبری نبود. خدا عمری دوباره به برادرم داده بود. 🌹✨🌹✨🌹✨ 📚 کتاب مصطفی، صفحه 16 الی 18 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
🌙 ای برای تو... ✍یا جمل من کل جمیل ➖شهر در خواب عجیبی فرو رفته است. انگار نه انگار که امسال هم نیمه ی شعبان ما بی رخ دلدار گذشت. دیگر کسی در این بازار یوسف فروشی خریدار مهدی نیست. شهر به سکوت عجیبی فرو رفته است. نه به آن هیاهوی آمدنش و نه به این سکوت و غربت همیشگی. فراموش کردیم که نیامدی. فراموش کردیم که امسال هم بر سالها غیبت کبری شما افزوده شد و ما همچنان در گرمای سوزان بهار و تابستان به خواب زمستانی خواهیم رفت. فراموش کردیم که پایان شب سیه سپید است. نیمه شعبان گذشت.... کم کم میرسد به مشاممان حال و هوای سفره افطار و سحر...شعبان گذشت و نیامدی ...جان زهرا رمضان بیا... 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴 🔸لینک کانال در پیامرسان ایتا: 🆔 http://eitaa.com/joinchat/4274782212C7b80c7b8ed
سلام امام زمانم 🌸 اگر شیعیان در اجرای پیمانت هم دل و یک صدا می شدند خیلی زودتر از اینها ظهور می کردی. هر یک از ما به سهم خود از غربت امام زمان (عج) کم کنیم. 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
✔️ 🌷 خبر رســيد که از فرماندهی غرب ، مسئولی برای گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت، راهی شده . ما هم منتظر شديم ولی خبری از فرمانده نشد . تا اينكه خبر رســيد ، كه مدتی اســت به عنوان بسيجی در گروه فعاليت دارد همان مورد نظر است ! با و چند نفر ديگر به سراغ جمال رفتيم . 🌷 از او پرسيديم : چرا خودت را معرفی نكردی؟! چرا نگفتی كه مسئول گروه هستی⁉️⁉️ جمال نگاهی به ما كرد و گفت : برای اين اســت كه كار انجام شود . خدا را شكر ، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلى لذت ميبــرم . از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد . شما هم به كسى حرفی نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند . 🕊 جمال بعد از مدتـی در عمليات در حالی كه فرمانده يكى از گردانهای خط شكن بود به رسيد. 🕊شادی روح شهید صلوات 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
✍نکند منتظر مردن مایی آقا؟😔 منتظر هات بمیرن آقا می آیی؟! 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
فقط ما جمعه ها چشم انتظاریم فقط جمعه برایش بی قراریم دلیل غیبتش"شاید"همین است فقط در روز جمعه داریم 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید مصطفی ردانی پور 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان اصفهان 🌺قسمت 3⃣ 🌺 نوجوانی 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃از چادر سر کردن خوشش می آمد. یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد. کفش های پاشنه بلند او را پوشید! بعد هم با هم رفتیم سر کوچه. اون موقع شاید کلاس سوم بود. قدش خیلی بلند شده بود. جوان هایی که رد می شدند با تعجب به او نگاه می کردند. من هم می خندیدم. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃یکدفعه یه ماشین پیکان از سر کوچه رد شد. کمی جلوتر ترمز کرد. از آیینه داخل ماشین نگاهی به مصطفی کرد. حالا او خانم قدبلندی شده بود که سرش به اطراف می چرخید. راننده دنده عقب آمد و شروع کرد به بوق زدن. مصطفی چهره اش را برگرداند. راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت: "بفرما بالا!" من کمی آن طرفتر فقط می خندیدم. مصطفی همین طور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد. انگار چیزی نشنیده! 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃راننده می خواست پیاده شود و .... مصطفی تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید! یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت! جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه می کرد! از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سر کار گذاشته عصبانی بود. بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت. من و دوستام فقط می خندیدیم. بعد هم چادر و کفش را برداشتم رفتم خونه. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚 کتاب مصطفی، صفحه 20 الی 21 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0 🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴