تلنگر !!! 🥀💔
تیشرت مشکی آستین کوتاه با عکس اسکلتی سفید رنگ .... 💀
شلوار جین پاره (از شدت مدگرایی نه فقر !)
موهای برق گرفته به سمت آسمان ...
تازه از هیئت بیرون آمده بود ❗️
حاج آقای مسجد جلو راهش را گرفت؛
گفت : جوان میشود یک سوال از شما بپرسم؟!
جوان یک دستش را گذاشت روی سینه اش ؛ کمی سرش را خم کرد و با یک لهجه نیمچه لاتی گفت:
جونم حاج اقا درخدمتیم شما جوون بخایید !
حاج آقا تیپ و قیافه جوان را براندازی کرد و بعد پرسید:
اگر شما ظهر عاشورا در کربلا بودید با دشمنان امام حسین علیه السلام؛ چه کار میکردید ⁉️⁉️
جوان که انگار دنبال فرصتی بود تا خودی نشان دهد ؛ سریع و بی معطلی جواب داد:
اخ اخ اخ حاج اقا دست رو دلم نزارید ک اگر دستم میرسید ب آن بی ناموسها ....😠😠😠
و شروع کرد پشت هم گفتن و گفتن از توانایی هایش در مقابل دشمن بی ناموس فرضی ... ‼️
که اگر من بودم فلان میکردم ....
اگر من بودم بهمان میکردم .....
من اگر بودم آن قسمت از شلوارهایشان را میکشیدم بر وسط فرق سرهایشان!
من اگر بودم مادر و خواهرشان را(بوووووووووق)
من اگر بودم یک عدد چوب را(بوووووووووق)
من اگر بودم نمیذاشتم کسی ب ناموس امام حسین یک قدم نزدیک شود!😠
نمیزاشتم کسی دستش بخورد به خیمه های اهل بیت امام ...
اخ اخ اخ ... اگر من بودم .... حیف ... حیف ... ‼️
همینطور گفت و گفت ....
و حاج آقا هم در پایان هرجمله یک احسنتی نثارش میکرد ! 👌
و در آخر با یک لبخند خاصی گفت:
پس حسابی جای شما در محشر کربلا خالی بوده جوان ‼️‼️
جوان هم آهی کشید و گفت هعییییی حاج آقا ؛ حیف ک قسمت ما نبوده و گرنه ما هم خوب بلد بودیم نشان بدهیم روی امام و اهل بیتش غیرت داریم💪
حاج آقا و جوان از هم خداحافظی کردن ...
جوان رفت سمت در زنانه ...
چند خانم را که از در مسجد خارج میشدن خوووووووب و با دقت نگاه کرد تا ببیند آیا زنش هستن یا نه ⁉️
پنج تای اولی را که خوووووووب برانداز کرد زنش نبودن متاسفانه ❗️
ولی ششمی بلاخره زنش بود الحمدالله ❗️ ک از در مسجد بیرون آمد ....
جوانِ شاکی از دستِ دشمنانِ بی ناموس امام! دست ناموس خودش را گرفت و رفت ...
دست زنش را ...
زنی که دلش پاک بود ‼️ اما ....
سر و صورت و لباسهایش نه ❗️
⛔️ ‼️ موهای آشفته ؛ دل پاک؛ آرایش غلیظ ؛ دل پاک؛ شلوار کوتاه؛ دل پاک ؛ مانتو بی دکمه؛ دل پاک ‼️ ⛔️
نگاه حاج آقا از دور جوان را دنبال میکرد ....
همان جوانی که رگ غیرتش برای اهل بیت امام #باد کرده بود اما؛ نوبت به ناموس خودش که رسیده بود؛ داخل رگش یه #فوت هم نکرده بود حتی ‼️
⚠️📛⚠️📛
#رسول_اکرم (ص) می فرمایند:
♦️اگر مردی راضی شود به اینکه زنش آرایش کرده از خانه خارج شود ؛ #بی_غیرت است و اگر کسی این مرد را بی غیرت بنامد گناهی نکرده❗️و زن هنگامی که آرایش کرده و معطر از خانه اش خارج شود و شوهرش به این عمل رضایت دهد ، باهر قدمی که زن بردارد برای شوهر او خانه ای در جهنم ساخته می شود ❗️
پس وصیت ما در مورد زنان خود به خاطر بسپارید ، تا از شدت حسابرسی خدا نجات پیداکنید ❗️
🌾💛🌿
یھروزیخدا💛🌱
یهدریروبهروتبازمیکُنه
کهجبراטּهمه
دَرهایبَستهزندگیته!
شَکنکـטּ~"☁️ ^^
➜•📲
「 @Aghaye_eshgh」
حضرت آقا به سید حسن نصرالله گفتن. ..
که هرموقع دلت گرفت...
دنیا بهت سخت فشار آورد. ..،
برو یه اتاق خالی گیر بیار...بشین نماز بخون. .بزن زیر گریه ...
حرف بزن با صاحبت. ..
مشکلت حل میشه :)
#حاجحسینیڪتا💡
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Aghaye_Eshgh
#حدیث🌱
حـضرٺزینب"س":
هرڪسعباداٺۅڪارهاےخۅدرا
خاݪصانھبراےخداانجامدهد؛
خداۅندبہتریݧمصݪحٺهاۅبرڪاٺخودرا
براےاومُقَدرمےڪند!
آغاز دور اول گفتگوهای وزیر امور خارجه کشورمان و وزیر امور خارجه سوییس
@TasnimNews