به خیالاتش دل بسته بود تا از زندگی رها شود؛ اما حالا رویاهایش نیز غمگینش میکردند:)))
احساساتی که بزور چپوندیش تو یه کمد و فکر کردی دیگه تموم شده یجا با یه تلنگر کوچیک میریزه بیرون و اون لحظهست که میفهمی همیشه بوده، فقط نمیخواستی باهاشون رو به رو شی.
اگه خواستی بری، طوری زخم بزن که دیگه نتونم سمتت بیام. من از دل خوش بودن میترسم. نمیخوام هیچ امیدی باقی بمونه:)
لطفا چند دقیقه دست از تلاش برای موندن تو زندگی آدمها بردارید و ببینید آیا کسی برای شما باقی میمونه یا نه:))!
سرنوشت همین است!
فراموشمان خواهند کرد هیچ کاری نمیشود کرد. تمام آن چه را که جدی، بزرگ و پر اهمیت میدانیم با گذشت زمان فراموش و بی اهمیت خواهد شد...
هرگز وجودش به روابط نیمبند راضی نمیشد؛ یا باید از همه کناره میگرفت و در خود فرو میرفت و یا پنهانترین گوشههای عشق را نیز با کسی میکاوید.!
بعضی وقتا از خودم میترسم دیگه رفتن ادما ناراحتم نمیکنه یا خودم بدون هیچ ناراحتی و نگرانی ترکشون میکنم حتی پشت سرمم نگاه نمیکنم .