فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: بلا ندیدن نشانه چیست؟
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🆔 @AhkamStekhare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانَم_میرَوَد💗
✅ قسمت69
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان برن وگچ دستش و باز کنند.
بلندترین مانتویش و انتخاب کرد و تنش کرد.اینطوری یکم بهتر بود.
کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد.
_مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش و داد.
_خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
_باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت.
_من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین اوند. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب و دید... اطراف و نگاه کرد؛ ولی نشونی از مریم ندید.
در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
_سلام! بیا سوار شو...
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
_با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
_بشین ببینم.
در رو باز کرد و تو ماشین نشست.
_سلام!
_علیکم السلام!
_شرمنده مزاحم شدیم.
_نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش و به صندلی تکیه داد و چشمانش و بست.
با ایستادن ماشین به خودش اومد.
با خودش گفت:
_یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین و پارک کرد و به سمتشون اومد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا یکم استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ اونو همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش و شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
_سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود.
مریم خندید.
_خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد.
_عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
_نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه!
_حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
_سلام مهیا!
مهیا سرش و بلند کرد.
با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جاش و به عصبانیت داد!
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
_تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
_آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
_بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
_می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
_بابت چی؟!
_بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
_باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم و کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلوشون وایستاد.
_یه لحظه صبر کن مهیا...
_اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکون داد.
_و اگه یه بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
_تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشون رفته و پشت پسره وایستاده بود.
_چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شونه اش زد.... مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
_شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
_شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش و بده، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش و تر کرد.
_نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواد بره.
مهیا، دست مریم و گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت....
شهاب، با اخم به مهران نگاه کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و اون اخمش یکم ترسیده بود...
موبایلش و درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
_سلام چی شد؟!
مهران همانطور که به رفتنشون نگاه می کرد، گفت:
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانَم_میرَوَد💗
✅ قسمت70
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خونه شد....
در و باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش اومد.
_عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش و محکم بوسید.
_مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
_اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش اومد و اونک در آغوش گرفت.
_از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
_آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت و آورد.
_مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت و برداشت.
_راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
_شهاب؟!
_برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
_مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت.
_چته مادر؟!
چیزی نیست، نه اینکه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
_خب با این دست چیزی نگیر.
_من برم لباسم رو عوض کنم.
_پاشو عزیزم؛ تا من شام و آماده کنم.
مهیا باشه ای آروم گفت و به طرف اتاقش رفت، در و بست و به در تکیه داد.
_چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش و عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
موبایلش و از کیفش درآورد.تلگرامش د چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
_سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک و لمس کرد.
_برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صداش و بلند کرد.
_آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به روش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش و به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش و بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی براش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چی باشه، به اون احساس خوبی می داد.
_مهیا بیا شام...
مهیا، از جاش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت وایستاد. احترام نظامی گذاشت.
_چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
_چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
_نمی تونم محسن...
_یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
_نمیدونم... نمیدونم!
_این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📒 راه حل اختلافات اعتقادی همسران توسط استاد تراشیون
┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿ ┅┅
@AhkamStekhare
#فرزند_پروری
پدر و مادر وظیفه دارند مهر تأیید بر احساسات فرزند خود بزنند
که تو این احساس را داری و احساس تو درست است.
مثلا: «میدونم عصبانی هستی، میدونم می ترسی...»
🆔 @AhkamStekhare
#شهدا_و_مهدویت
✨رفته بود #جمکران ؛ نصفه شب، پای پیاده، زیر باران. کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود.
🍂تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد. هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت «نه! درس دارم» آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی، مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم، خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
🌹خاطرهای ازشهید ردانی پور
📚 کتاب مصطفی (زندگینامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجتالاسلام مصطفی روحانی پور)
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare
قربانِ نگاه تـو شَـوم حضـرت آقــا،
لبخنـــد تـــو
آرامشِ فرزند شهـید است...
🆔 @AhkamStekhare
🌸#لطیفه😁☺️🌸
#لطیفه #دروغ♨️
دیشب دیر اومدم خونه..
#بابام گفت کجا بودی؟
گفتم خونه #دوستم.
ورداشت به ۱۰ تا از #دوستام زنگ زد..
#دمشون گرم هر ۱۰ تاشون گفتن خونه ما بود..
۲ تاشون که #دمشون گرم
گفتن الان اینجاست. #خوابه خسته است #بیدارش نمیکنیم..
😂😂😂😂
این #دروغ هابمونه..
من #حیرون مرام اون دوستمم که #سنگ تموم گذاشت گفت..😒
اینجاست داره #نماز میخونه
واما
واما
#رفیق #فابم که ترکوند دیگه
صداشو شبیه من کرد و گفت #سلام #بابا خیلی #خوابم میاد بعدا بهت زنگ میزنم 😂😂😂
خراب این #رفقامم 😍😍😜😜
#احکام #شرعی🌸🌺🌸🌺🌸
#احکام
سؤال 📝 : کسی #دروغ زیاد می گوید ولی بااین دروغ به کسی ضرر نمی رساند آیا #معصیت کار است؟
درو غ از گناهان کبیره است هر چند ضررش بر کسی مترتب نشود ۰
@AhkamStekhare
#سوال مخاطبان
کسى که دندانش را پر مىکند، هنگامى که دهانش خونى مىشود لازم است داخل دهان را نيز آب بکشد يا نه؟
✅ج: بطورکلى باطن بدن انسان با زوال عين نجاست پاک مىشود.
📕منبع: khamenei.ir
🆔@AhkamStekhare
4_5843843111230373892.mp3
1.84M
🌹استادپناهیان👆👆👆👆
@AhkamStekhare❤️❤️❤️