#طنز
من رتبه کنکورم که اومد
تازه فهمیدم چقدر تعداد شرکتکنندهها زیاد بوده😅
🆔 @AhkamStekhare
4_5796192003859416412.mp3
3.78M
🎙حجت الاسلام بندانی نیشابوری
‼️سه مناسبت امروز
🔸آیه مباهله
🔹آیه ولایت
🔸آیه تطهیر
🔹محبت
‼️پیشنهاد دانلود و نشر
#عید_مباهله
🆔 @AhkamStekhare
#احکام_طهارت
📚 مشاهده مانع پس از وضو یا غسل
💠 سوال: اگر بعد از #وضو و یا #غسل، مانعی در #اعضای_وضو و یا غسل دیده شود، چه وظیفه ای داریم؟
جواب: اگر ندانید مانع موقع غسل یا وضو وجود داشته يا بعد از وضو یا غسل ایجاد شده است، غسل و وضو و نماز صحيح است.
#احکام_طهارت
#احکام_غسل
#احکام_وضو
🆔 @AhkamStekhare
✅قهرمانی محمدرضا گرایی در کشتی فرنگی در المپیک توکیو بر ملت شریف ایران مبارک باد
#مدال_طلا مبارک
🆔 @AhkamStekhare
✅ کنکور و رفتن به دانشگاه تنها عامل موفقیت نیست...
✍️ #دکتر_رائفی_پور
🆔 @AhkamStekhare
🛑🥈کسب نقره المپیک وزنهبرداری برای ایران
🔹علی داوودی وزنهبردار فوق سنگین ایران موفق شد در سومین حرکت دو ضرب خود وزنه 241 کیلوگرمی را بالای سر ببرد و مدال نقره المپیک توکیو را برای ایران کسب کند
🆔 @AhkamStekhare
👌مواردی که پاک بودن بدن یا لباس نمازگزار لازم نیست:
✅ اول: خون زخم، جراحت و دمل
اگر در بدن یا #لباس_نمازگزار، خون زخم، #جراحت یا #دمل باشد، چنانچه آب کشیدن بدن یا لباس یا عوض كردن لباس برای بيشتر مردم يا برای شخص او سخت و مستلزم حرج و مشقت است، تا وقتی که زخم، جراحت یا دمل خوب نشده است، میتواند با آن خون نماز بخواند؛ همچنین چرکی که با خون بیرون میآید یا دوایی که روی زخم میگذارند و نجس می شود، همین حکم را دارد.
✅ دوم: خون کمتر از یک بند انگشت اشاره
اگر بدن یا لباس نمازگزار به خون آلوده باشد، درصورتی که مقدار آن کمتر از یک #بند_انگشت اشاره باشد، نماز با آن اشکال ندارد، ولی اگر به اندازۀ بند انگشت اشاره یا بیشتر از آن باشد نماز با آن اشکال دارد.
✅ سوم: متنجس بودن لباسهای کوچک
اگر لباس¬های کوچک نمازگزار، مانند جوراب، دستکش و عرقچین که با آنها نمیتوان عورت را پوشاند و نیز انگشتر، دستبند و مانند آن، با نجاستی تماس پیدا کند و نجس شود، نماز با آن صحیح است.
✅ چهارم: اضطرار به پوشیدن لباس نجس
کسی که بهخاطر سرما یا نداشتن آب و مانند آن ناچار شود که با بدن یا #لباس_نجس نماز بخواند، نمازش صحیح است.
#احکام_لباس_نمازگزار #مستثنیات_لباس_نمازگزار
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیزدهم سر انگشت قطرات باران به شیشه
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهاردهم
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!» موبایل خیس و از هم پاشیدهام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!»
با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده؟» قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم!» سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته؟» خندیدم و گفتم: «نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!» از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت: «خُب مادرجون جن که ندیدی!» خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!» مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: «مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.» و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.»
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش پُر ستارهتر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور پایهدار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: «ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟» عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: «داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.» و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت خدمت در منزل وهمسر
@AhkamStekhare