eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
719 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 مسابقه‌ای به نام زندگی! ✍ استاد پناهیان 🆔 @AhkamStekhare
4_6016955165414786951.mp3
6.37M
⛅️ «نشانهٔ آخرین امام» 👤 استاد عالی ✅ نشانه‌هایی که امام عسکری برای امام بعد از خودشون ذکر کردند. 🆔 @AhkamStekhare
دعای اخرشب هنگام خواب: . . . . . . .خدایابه من قدرتی بده تابتوانم اینترنت گوشی خوداراخاموش کنم وبکپم(بخوابم)😅😂 😌 اگر خواستین برا نماز شب يا غير آن، بيدار بشین، این آیه رو قبل از خواب بخونید: قُلْ اِنَّما اَ نَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى اِلَىَّ اَنَّما اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُو لِقاَّءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحا وَلايُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ اَحَدا نگافته نماند باور و اعتقاد قلبی به این دستورات هم خیلے مهمه! 📗سوره کهف. آیه۱۱۰ 📕@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 🔵 🎞 از نظر به رفتن زن هیچ اشکالی ندارد❌ و در روایات نیز هیچ نهی نسبت به این مسأله نشده است.❌ ↙️↙️ باید آرامش روحی و معنوی داشته باشد، تا بتواند روی جنین که در رحم اوست اثرات مثبتی داشته باشد😊، زیرا جنین تحت تاثیر محیط اطرافش است و نزدیک ترین محیط به او مادر است و اگر مادر در دوران بارداری گرفتار ناراحتی های روانی و عوارض عصبی باشد، نوزادش با مادری که حالت عادی داشته از حیث هوش و استعداد است👌. لذا توصیه هایی که برای زنان باردار دارند، که از رفتن به قبرستان نهی می کنند، به این خاطر است که رفتن به قبرستان باعث و ناراحتی شدید مادر شده و این ناراحتی بر روی تاثیر می گذارد.🔖 اما اگر بر اثر رفتن به و زیارت قبور مومنین و اقوام به خصوص شهدا آرامش روحی پیدا می کند و افسرده نمی شود❌، مانعی برای رفتن او به قبرستان وجود ندارد،❌ بلکه به زنان باردار توصیه می شود که به فکر باشند و به زیارتگاه ها بروند.✅ 📚منبع: سیما میخبر، ریحانه بهشتی یا فرزند صالح،انتشارات نور الزهرا،ص 79. •┈┈••✾❀✿💜✿❀✾••┈┈• @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁣🍃🌸🍃🌸🌸 مخاطبان اگه پدر و مادر انسان مرتكب گناه بشن، آيا نهی‌ازمنكر اون‌ها بى‌‏احترامى نیست؟ 📚 مقلدخامنه‌ای 📝 نه، نه‌تنها بی‌احترامی نیست، بلکه اگه شرایط فراهم باشه، واجب هم هست. البته سعى كنین اين كار رو با مهربونی و اخلاق خوب انجام بدین. اگه هم تأثير نكرد، شما دیگه وظيفه‌ای ندارین. 🔺@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 ✅ قسمت75 _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد.... مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه رو رد تماس زده بود... چادرش و مرتب کرد؛ کیفش و برداشت؛ و گفت: _مامان بریم؟! _بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند. بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در و براشون باز کرد. محمد آقا، خونه نبود و چهار نفر تو پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت وجلویشون گذاشت. _بشین مریم! حالت خوب نیست. _نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم. مهلا خانم، خداروشکری گفت. _پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: _چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست. شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود. _محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش و روی زانوی شهین خانوم گذاشت. _خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. _چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد. _خبری از شهاب، نیست.. با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش و به میز گرفت، تا نیفته. با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی اومد، به مریم دلداری نده. با لبخندی که نمی تونه اسم لبخند و روش گذاشت... کنار مریم نشست و اونو تو آغوش گرفت. _عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون اومد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. _ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه! _انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش... _نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! _بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه. مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد. _مرسی مهیا جان! _خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه... _کجا؟! زوده! _نه دیگه بریم... الان بابام هم میاد. مریم بلند شد. _تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همونجا با هم خداحافظی، کردند. مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت. _بریم مهیا جان؟! _بریم... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🆔 @AhkamStekhare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 ✅ قسمت76 مهیا، کارتون و جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. _آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. _خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. _آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. _امروزم خستت کردیم دخترم! _نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. _این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها رو چسب زد. برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد. اما تا به گوشی رسید، قطع شد. نگاهی انداخت. مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد. _آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ... _مهیا... مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کُپ کرد. ــ اِ تویی مریم؟! _پس فکر کردی کیه؟! _هیچکی! یه مزاحم داشتم! ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده! مهیا دستش و روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت. _جدی؟! مریم با ذوق گفت: _آره گل من! فردا منتظرتم... _باشه گلم! مهیا تلفن و قطع کرد.... روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد... _یعنی فردا میبینمش؟! مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه! مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هاش نگاهی انداخت. مهلا خانم به اتاق اومد. _بریم دیگه مهیا... _مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟! _ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه! مهیا چادرش و سرش کرد. کیف و جعبه کادوی رو برداشت. احمد آقا، با دیدنشون از جاش بلند شد. ــ بریم؟! _آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!! مهیا، با اعتراض پاش و به زمین کوبید. ــ اِ...مامان! از خونه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خونه رو طی کردند. احمد آقا دکمه آیفون و فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب و ببیند. در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد. مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند. سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشماش و پاک می کرد. مهیا، که دیگر نمی تونست خودش و کنترل کنه. تکیه اش وبه مادرش داد و... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🆔 @AhkamStekhare
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 بعضی ها بعد از تشهد ذکر و عجل فرجهم می گویند، آیا صحیح است؟ 🔹پاسخ حجت الاسلام محمدی در سیمای قم 🌸@AhkamStekhare🌸🌸🌸🌸
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سیزدهم از هیبت هیولای وحشتی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهاردهم هر چه دور اتاق چشم می‌چرخاندم، دلم راضی نمی‌شد که در این خانه زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی‌اش به بیست متر هم نمی‌رسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره‌ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز می‌شد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره‌های قدی‌اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه‌های زردی که به نظرم از نشتی آب لوله‌های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر می‌کرد. ولی در هر حال باید می‌پذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمی‌شد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی‌اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه‌های وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواج‌مان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه‌اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس‌انداز زندگی‌مان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه می‌ماندیم تا حقوق مجید برسد. می‌دانستم که دیگر نمی‌توانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه می‌کردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگی‌مان را بدهد. حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانه‌مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگی‌مان را بر طرف کنیم. در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج می‌کردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت‌های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده‌مان خرید می‌کردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی دلم می‌خواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید می‌دانستم به این زودی‌ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر می‌کردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می‌آوردیم، مجید لبخندی می‌زد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده می‌داد که از همکارانش قرض می‌کند. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍 @AhkamStekhare