eitaa logo
اهل کتاب
136 دنبال‌کننده
152 عکس
1 ویدیو
4 فایل
اهل کتاب صادق معرفی کتاب و ترویج فرهنگ مطالعه و تفکر «هرکس‌باکتاب‌ها‌آرام‌گیرد هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است....» #امام‌علی‌؏ ارتباط با مدیر @ibrahimshojaat صفحه‌ی اینستاگرام: Instagram.com/ahleketab
مشاهده در ایتا
دانلود
نو عروسی را در این شب‌های مهتابی ندیدی؟ با تو اَم دریا! زنی با دامن آبی ندیدی؟ گفت می‌آید که تورش را بیندازد به دریا دستِ ماهیگیر عاشق، تورِ بی‌تابی ندیدی؟ یک پریِ مو پریشان را که در توفان برقصد مست با امواج، در آغوش گردابی ندیدی؟ بین مرغان مهاجر، لای نی‌ها، روی برکه‌، تازگی‌ قوی قشنگی، آی مرغابی! ندیدی؟ آه ای جالیز! بانویی که پنهانی بیاید از زلال چشمه‌ها با کوزه‌ی آبی، ندیدی؟ تارها گفتند: روحش را گره می‌زد به قالی آسمان! در بین گل‌ها نقش محرابی ندیدی؟ خواب‌هایت روشن است آیینه! اهل آسمانی از عبور یک «فرشته»، تازگی خوابی ندیدی؟ بمانیم
صنایع پتروشیمی، معدن و تولید منسوجات شغل ۳۲ درصد از نیروی کار سوریه را فراهم کرده‌اند. قالیبافی یکی از صنایع سنتی سوریه است و این کشور به تولید منسوجات باکیفیت بالا برای صادرات به دیگر کشورها ادامه می‌دهد. صنعت بسته بندی میوه‌های خشک (خشکبار) نیز به عنوان بخش مهمی از اقتثصاد سوریه حفظ شده است. کشاورزی نیز بخش مهمی از اقتصاد سوریه است و ۳۲ درصد نیروی کار کشور در این بخش مشغول به کارند. یک سوم زمین‌های سوریه قابل کشت هستند. کشاورزان به تولید گندم، جو و پنبه و نیز نخود، زیتون، عدس و نیشکر می‌پردازند. مزرعه‌داران به پرورش گاو و گوسفند و ماکیان مشغولند. از این حیوانات برای تولید گوشت و شیر استفاده می‌شود. پنبه خام، میوه و غلات از مهم‌ترین محصولات صادراتی سوریه هستند و بیش‌تر کشاورزان در زمین‌های کشاورزی خود به کشت و کار مشغولند. اما دولت بر بازارهای فروش محصولات کشاورزی و نیز حمل و نقل کالاها به بازار نظارت می‌کند. بیش‌تر کارگران بخش کشاورزی سوریه برای آبیاری محصولات خود و نیز [تهیه] آب آشامیدنی حیوانات به بارش باران متکی‌اند. در کشوری که خشکسالی مسئله‌ای جدی است، وابستگی به بارش باران به بازده محصولات کشاورزی و نیز اقتصاد به صورت کلی آسیب می‌رساند. آبیاری با روش‌های جدید فراگیر نیست، و همین امر موجب عدم پیشرفت در اقتصاد کشاوزی می‌شود. هشتاد درصد کشاورزان سوریه برای پرورش محصولات خود به بارش باران و نه آبیاری آن‌ها وابسته‌اند و خشکسالی شدید در دهه ۱۹۹۰ میلادی از بازده بخش کشاورزی سوریه کاست. مثلا تولید غلات تقریبا چهل درصد کاهش یافت. بمانیم
به طور کلی در دوران دولت‌های پنجم تا یازدهم میزان از ۰/۴۰۹۲ در سال ۶۸ به ۰/۳۷۴۰ در سال ۱۳۹۰ رسید که نشان دهنده کاهش این شاخص به میزان ۰/۰۳۵ بوده و بیانگر کاهش فاصله طبقاتی میان اقشار جامعه است. از سوی دیگر در این مدت نسبت دهک بالای درآمدی به دهک پایین نیز از ۱۷/۶ در سال ۱۳۶۸ به ۱۲/۱ در سال ۱۳۹۰ رسید که این موضوع نیز نشانگر کاهش فاصله درآمدی به دهک‌های بالا و پایین به میزان ۵/۵ برابر می‌باشد. توجه به ارقام نشان دهنده‌ آنست که پیروزی کاهش چشمگیری در فاصله طبقاتی میان اقشار جامعه را به دنبال داشته است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ضریب جینی از ۰/۴۳۶۰ در سال ۱۳۵۷ به ۰/۳۷۴۰ در سال ۱۳۹۰ رسید که نشان‌دهنده کاهش ۰/۰۶۲۰ واحدی این شاخص و بهبود عدالت اجتماعی_اقتصادی می‌باشد. طی این ۳۳ سال نسبت سهم درآمد دهک بالا به دهک پایین نیز از ۱۹/۶ در سال ۱۳۵۷ به ۱۲/۱ در سال ۱۳۹۰ رسید که کاهش ۷/۵ برابری ان موید دیگری بر کاهش فاصله طبقاتی اقشار جامعه می‌باشد. بمانیم
مورِ راه علی می‌رفت روزی گرمگاهی رسید آسیب او بر مور راهی مگر آن مور می‌زد پا و دستی ز عجزش در علی آمد شکستی بترسید و بغایت مضطرب شد چنان شیری ز موری منقلب شد بسی بگریست و حیلت کرد بسیار که تا آن مور باز آمد برفتار شبانگه مصطفی را دید در خواب بدو گفت ای علی در راه مشتاب که دو روز از پی یک مور دایم ز تو بود آسمان‌ها پُر متایم نباشی از سلوک خویش آگاه که موری را کنی آزرده در راه چنان موری که معنی دار بودست همه ذکر خدایش کار بودست علی را لرزه بر اندام افتاد ز موری شیر حق در دام افتاد پیمبر گفت خوش باش و مکن شور که پیش حق شفیعت شد همان مور که یا رب قصد حیدر در میان نیست اگر خصمی بمن بود این زمان نیست جوانمردا بدان کز درد دین بود که با موری چنان شیری چنین بود چو حیدر در شجاعت شیر زوری که دیدی بسته بر فتراک موری خُنُک جانی که او از حق خبر داشت قدم بر امر حق بنهاد و برداشت تو گر بر جهل مطلق در سلوکی گدای مطلقی ور ازملوکی نظر باید فگند آنگه قدم زد که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام نگونساریت بار آرد سرانجام چوبر عمیا روی همچون خران تو نه ممتازی بعقل از دیگران تو قدم بشمرده نه گر مرد راهی که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان گر اینجا گام برگیری زمانی نباید رفت در گورت جهانی همی هر کس که اینجا یک زمان رفت همان انگار کانجا صد جهان رفت اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد ولی آنجایگه صد عالم افتد اگر امروز گامی می‌نهی پاک نباید رفت صد فرسنگ در خاک دریغا می‌نبینی سود بسیار که گر بینی دمی ننشینی از کار بهر گامی که برگیری تو امروز ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد چرا از کاهلی باید زیان کرد بمانیم
"زمانی که در باکو بودیم شنیدیم که یکی از مسلمانان را محاکمه کرده‌اند. فردی متدین بود که کمی گرایش‌های سیاسی داشت و دولت با او مشکل پیدا کرده بود. در فروشگاهی فروشنده بود. به جرم ارزان فروشی به نه سال زندان محکوم شده بود. ارزان فروشی چنین محکومیت سنگینی نداشت اما می‌گفتند چون به خزانه دولت زیان وارد شده مستحق چنین مجازاتی است. لزومی نداشت پیگیر باشند تا برای او پرونده سیاسی درست کنند. همه به نحوی پرونده دزدی داشتند و اگر سیاسی می‌شدند، با پرونده دزدی‌شان محاکمه می‌شدند. آن زمان معروف بود که در بیشتر مناطق شوروی زیر همه ترازوها آهن‌ربایی هست که از آن‌ها برای کم‌فروشی استفاده می‌کنند. جالب بود که همه از آن مطلع بودند و کسی اعتراض نمی‌کرد. چون همه کم و بیش دزدی می‌کردند، لذا اعتراضی نبود و همه از هم راضی بودند. دولت باید به افراد شغل می‌داد و اگر فردی به سن اشتغال می‌رسید باید به دنبال کار و به مراکز کاریابی می‌رفت و منتظر می‌ماند تا شغلی برایش پیدا شود. آن زمان شغل‌هایی که دزدی در آن‌ها راحت بود درآمد بیشتری داشت. طبعا چنین مشاغلی بسیار گران‌قیمت بود، چراکه مثلا اگر فردی می‌خواست در فروشگاهی فروشنده شود ممکن بود پانزده هزار روبل رشوه دهد تا در آن شغل مشغول به کار شود. این رشوه را مدیر فروشگاه می‌گرفت. وقتی کسی به این رشوه اعتراض می‌کرد مدیر در پاسخ می‌گفت خودم صد و پنجاه هزار روبل رشوه داده‌ام تا توانسته‌ام این شغل را به‌دست آورم. بنابراین این رشوه ادامه‌دار بود و روشن بود که پشت آن اقتصادی در سایه وجود دارد که نمی‌خواهد علنی شود." بمانیم
نمی‌دانم چند دقیقه با تو بودم. زمان برایم کوتاه گذشت. پرچم را باز کرده و در هوا تکانش دادند. بوی نویی پارچه وحشیانه بینی‌ام را چنگ زد و رویای آغوشت زیر پرچم سه رنگی که رویت کشیدند تا ابد جا ماند. من ماندم و دنیای بعد از تو... آدم‌های بعد از تو که خیلی‌شان با من خوب تا نکردند. همه چیز برای تو تمام شده بود، اما از همان لحظه جنگ نابرابر برای من شروع شد. درِ آمبولانس را باز کردند. به ثانیه‌ای پلاکاردی را روی تابوتت چسباندند و دور شدی. من داخل ماندم و در آمبولانس بسته شد. میان اشک‌هایم فقط توانستم نوشته‌ روی پلاکارد را کج و معوج بخوانم: "دانشجوی شهید"‌. بینی‌ام را محکم بالا کشیدم. اشک‌هایم را پاک کردم. صدایم را بلند کردم و بر سر یکی از مسئولینی که همراهم بود کوبیدم. _دانشجوی شهید...؟! داریوش دانشمند بود! برخلاف تصورم روحیه جنگجویی در من زنده‌تر می‌شد. باید نامت را زنده نگه می‌داشتم. باید همه این جوان باکلاس صورت سه تیغ کراواتی را می‌شناختند. تو سیزده سال سابقه کار در وزارت دفاع داشتی و کنار شهید علی‌محمدی و شهید شهریاری مشغول پروژه‌های هسته‌ای بودی. خانواده نوپای سه نفره‌مان یک سال تهدید و تعقیب و گریز را به جان خریده بود. برای پروژه حساسی که زیر دستت بود ممنوع الخروج شدی. می‌توانستی به راحتی استعفا بدهی، پروژه را رها کنی و بروی. مثل تمام آن‌هایی که بی‌صدا رفتند و آب هم از آب تکان نخورد. اما ماندی پای وطنت. پای اعتقادی که از پدر و مادرت در تو ریشه دوانده بود. تو قدردان بودی‌ قدردان لباس سبز سپاهی پدرت و لالایی دامنه‌ کوه‌های آبدانان. وقتی که پدرت نبود و سینه‌اش را جلوی دشمن سپر کرده بود. اما از همان روز بعد از تو آدم‌های قدرناشناس یکی یکی جلو می‌آمدند و نامردی می‌کردند. حرف‌های زیادی شنیدم. یکی می‌گفت اتفاقی و به اشتباه کشته شدی. چه اتفاق و اشتباهی که یک سال پشتش تهدید و ارعاب از جانب دشمن آرامش را از زندگی‌مان گرفته بود. در شهری که همه چیز آرام به نظر می‌رسید، من و تو تمرین فرار از ترور می‌کردیم. یکی دیگری می‌گفت که قتل ناموسی بوده و بابت این حرف‌های مفتش بارها و بارها من را بازجویی کردند. داریوش، این آدم‌های قدرناشناس پشت تیپ و ظاهرشان پنهان شده بودند. یکی یکی مرا می‌چزادند و من باید به همه می‌فهماندم که داریوش برای وطنش کشته شده است نه هیچ چیز دیگر. باید بهشان می‌فهماندم تیپ و ظاهر من و داریوش را به پای بی‌اعتقادی‌مان نگذارید. ما از کودکی قلب‌مان برای وطن تپیده است. بمانیم