شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بہ چہ!؟ تشبیہڪنمنامِتــورا بہبہــــار🌿 یابہ،آبـےِزلالِدریا...! سادهترمےگویم: توتَمامیَّتِاحس
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
آقا ببخش
ڪه دعاهایمان دعا نشد
قلبِ سیَہ
ز معصیٺِ خود جـدا نشد
ما را ببخش
یوسف_زهرا بہ مادرت
ایـن رسم
عاشقے بہ درستے ادا نشد
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #تحلیل_و_تبیین 💢سهلانگاری در شیوع بیماری حرام شرعی است 🔸حضرت آیتالله العظمی خامن
#پای_درس_ولایت🔥
👌صدور انقلاب، زمینه ساز ظهور منجی عالم
💫ما با خواست خدا دست تجاوز و ستم همه ستمگران را در کشورهای اسلامی می شکنیم و با صدور انقلابمان، که در حقیقت صدور انقلاب راستین و بیان احکام محمدی(ص) است، به سیطره و سلطه و ظلم جهانخواران خاتمه می دهیم و به یاری خدا راه را برای ظهور منجی و مصلح کل، و امامت مطلق حق امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ هموار می کنیم.
صحیفه امام- 20- 345
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺عذرخواهى، نشانه ی خردمندى است. #Masaf @AHMADMASHLAB1995
#حدیث_معنوی🌸
📌 #از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی: تفاوتِ #امام بر #پیرو به این معلوم می گردد که خدا آنان را از گناهان دور کرده است و از زشتی ها پیراسته و از آلودگی منزهشان فرموده است...
#Mahdiaran
@AHMADMASHLAB1995
••
یه جایۍ #قلبت ناآروم میشه،
یکی دیگه باید آرومش ڪنه !!
[ از ] یه جایی دیگه باید آروم بشه؛
اونجا #شلمچه ستـــ ...
#حاجحسینآقایڪتا✨
#دلتنگشلمچــــه💔
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رفتنـدتا زنـدگۍ را درڪوچـه ها فریـادڪنند! اینگونـه بود ڪه ما بـارخودرا تاخط پایاݩ ڪشیدیم حالا چـ
دوری را
با چه زبانی می توان #ترجمه کرد!!!
#آغوشت
دنج ترين جای جهان من♥️است
ای #نزديکترين_دور...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید|سپهبد #قاسم_سلیمانی در کاخ تدمر پس از پیروزی بر داعش: انا لله و انا الیه راجعون
@AHMADMASHLAB1995
❤️🍂
-مَـن محبتهاے فراوانی
چشیده ام؛
ولےتنها شیرینے
محبٺ تُـو همچنـان
بامَـن اسـٺ..؛✨
+میدانےآقـا؛
آخھ حسـاب محبٺِ شما
ازهمھ عآلـم جداس!
#دلتنگیمودلمانتنگاست
#حسینجانم「♥️」
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_هفدهم روز سوم شد و روز آخر. آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود. از
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هجدهم
حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه.
_باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله که درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم.
****
_سلام علیکم. خوبین ان شالله؟
_سلام. بفرماین.
_من پدر امیر مهدی هستم. قرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد.
شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟
_بله بله خواهش میکنم بفرمایین.
_ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم.
آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟
_ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقده عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما هم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که...
خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا.
برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد.
_ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد.
_پسرتون چی کاره اس؟
_ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر.
_آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم.
_خیلی ممنونم. ببخشیدآقای؟؟
_ ایزدی هستم.
_ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم.
_ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟
_ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار.
_ خداحافظ
پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه.
_نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو.
_باشه پس خودم میگم بهش .
امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟
_سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم.
امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو راه بندازم میام.
بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز.
_ من در خدمتتم بابا جون.
_ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟
امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت.
_ ای بابا خوب دوسش داری دیگه.
پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن.
امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟
_آره برو دیگه.
_ پس مغازه چی میشه؟
_برو من
مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم.
امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید.
اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد.
#ادامه_دارد
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝