eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺عذرخواهى، نشانه ی خردمندى است. #Masaf @AHMADMASHLAB1995
🌸 ‍📌 🔆 امام مهدی: تفاوتِ بر به این معلوم می گردد که خدا آنان را از گناهان دور کرده است و از زشتی ها پیراسته و از آلودگی منزهشان فرموده است... @AHMADMASHLAB1995
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
•• یه جایۍ ناآروم میشه، یکی دیگه باید آرومش ڪنه !! [ از ] یه جایی دیگه باید آروم بشه؛ اونجا ستـــ ... 💔 @AHMADMASHLAB1995
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
آخرین جمعہ هستونیومد... حواسمون هست!؟):💔 @AHMADMASHLAB1995
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید|سپهبد در کاخ تدمر پس از پیروزی بر داعش: انا لله و انا الیه راجعون @AHMADMASHLAB1995
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
❤️🍂 -مَـن محبتهاے فراوانی چشیده ام؛ ولےتنها شیرینے محبٺ تُـو همچنـان بامَـن اسـٺ..؛✨ +میدانےآقـا؛ آخھ حسـاب محبٺِ شما ازهمھ عآلـم جداس! 「♥️」 @AHMADMASHLAB1995
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
📌 🌅 🔆 در انتظارِ رویت، ما و امیدواری 🖼 @AHMADMASHLAB1995
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_هفدهم روز سوم شد و روز آخر. آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود. از
حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه. _باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله که درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم. **** _سلام علیکم. خوبین ان شالله؟ _سلام. بفرماین. _من پدر امیر مهدی هستم. قرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد. شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟ _بله بله خواهش میکنم بفرمایین. _ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم. آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟ _ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقده عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما هم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که... خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا. برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد. _ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد. _پسرتون چی کاره اس؟ _ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر. _آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم. _خیلی ممنونم. ببخشید‌آقای؟؟ _ ایزدی هستم. _ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم. _ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟ _ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار. _ خداحافظ پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه. _نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو. _باشه پس خودم میگم بهش . امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟ _سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم. امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو راه بندازم میام. بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز. _ من در خدمتتم بابا جون. _ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟ امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت. _ ای بابا خوب دوسش داری دیگه. پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن. امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟ _آره برو دیگه. _ پس مغازه چی میشه؟ _برو من مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم. امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید. اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_هجدهم حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون
بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید. سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود. _ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم. امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد. روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود. پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم. امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم. _آخ از دست تو پسر. _مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا. کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد. _قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد. _ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم. _خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه. _قربونت برم پسرم نزن این حرفو. هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون. بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند. فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد. "ميگم دلبر ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى شبيهِ هيچكس شعر نميخونى شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى يا اينكه هيچكس شبيه‌ات دلبر نيست؟ و شعر نميخونه؟ و نگاه نميكنه؟ و نميدونم... ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى... شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه خـب؟!" ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_نوزدهم بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود. البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود. هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است. حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت. از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد. "تو را باید کمی بیشتر دوست داشت کمی بیشتر از یک همراه کمی بیشتر از یک همسفر کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس! تو را باید... اندازه تمام دلشوره هایت اندازه اعتماد کردنت تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت تو را باید همانند یک هوای ابری یک شب بارانی یک آهنگ قدیمی یک شعر تمام نشدنی همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت! برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!" حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد. شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت. _بله؟! _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟ _قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری. حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم. _حورا جان کاری نداری؟! _نه. سلام برسونین به همه. حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد. اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود.‌‌ چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
۲۳ اسفند ۱۳۹۸