eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مقام معظم رهبری: انتظار به معنای این است که ما باید خود را برای سربازی امام زمان(عج) آماده کنیم....🌸
🌺 بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند / سالها، هجری و شمسی همه بی خورشیدند 🌸 تو بیایی، همه‌ی ثانیه ها، ساعت ها / از همین روز، همین لحظه، همین دَم عیدند 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربی‌ها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل
🌺 در گرماگرم عملیات کربلای چهار، در ساحل ام الرصاص مجروح افتاده بودم. از شدت آتش دشمن، هیچ قایق خودی نمی توانست بیاید این طرف رود. ناگهان دیدم قایقی از راه رسید و چند نفر لباس خاک یو پیشانی بند بسته از آن پیاده شدند. شناختمش. ستار ابراهیمی بود. تا مرا دید و آمد چیزی بگوید، بی سیم چی اش گفت: حاجی جان! جنازه برادرتان صمد همین جاست. اگر اجازه بدهید با همین قایق برش گردانیم. حاج ستار در حالی که بند کلاهش را در دستش گره می زد، گفت: نه. دوباره بی سیم چی من و منی کرد که حاجی گفت: هر وقت جنازه همه را برگرداندید، جنازه صمد را هم برگردانید. والسلام. دیگر هم در این موضوع چیزی نمی خواهم بشنوم! 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 #ماه_شعبان فرصت آمادگی ورود به ماه رمضان 💠رهبرانقلاب: ماه رجب، ماه شعبان، یک آما
🔥 🔰 | دو ویژگی مهم حضرت اباالفضل العباس علیه‌السلام 🔻 رهبرانقلاب: بصیرت اباالفضل العبّاس کجاست؟ همه یاران حسینی، صاحبان بصیرت بودند؛ اما او بصیرت را بیشتر نشان داد. در روز تاسوعا، وقتی که فرصتی پیدا شد که او خود را از این بلا نجات دهد؛ چنان بر خورد جوانمردانه‌ای کرد که دشمن را پشیمان نمود. گفت: من از حسین جدا شوم!؟ وای بر شما! اف بر شما و امان‌نامه شما! 🔹️ وفاداری حضرت اباالفضل العبّاس هم از همه جا بیشتر در همین قضیه وارد شدن در شریعه فرات و ننوشیدن آب است. او مشک آب را پر میکند که برای خیمه‌ها ببرد. در این‌جا هر انسانی به خود حق میدهد که یک مشت آب هم به لبهای تشنه خودش برساند؛ اما او در این‌جا وفاداری خویش را نشان داد. 🔍 مطالعه متن کامل: http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=33037 @AhmadMashlab1995
پاسدار قاسم سلیمانی جانبـاز قاسم سلیمانی شـهیـد قاسم سلیمانی... توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی عزیز دلم؟!.. @AhmadMashlab1995
✨ اے عالم و آدم همه قربان تو عباس اے فوق شهیداݩ ، شرف و شأن تو عباس پیوسته دلم یاد تو و یاد حسیݩ‌ است میلاد تو همچوݩ‌ شب میلاد حسیݩ‌ است ✨❣ ✨❣️ @AhmadMashlab1995
دخترِ حَرمَلھ در اوجِ حسادت میگفت: خوشبحالش؛ رقیھ عَجب عموُیے دارد!✨
موقع صبحت با خدا واسه ماهم دعا کنید😉🙃
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
خداوند ابتدا تو رو آفرید.. سپس را شبیه تو‌..؛ و که دست استغاثه تمام عالم به سوی آنها ست.. از روزی که آمدی. دیگر هیچ چشمی زیبایی ماه آسمان را باور ندارد.. ...(: ...✨💛 @AhmadMashlab1995
بهترین‌جانبازروزت‌مبارک...(: @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_6 فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در براب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب. حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم. نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند. چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد. به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود. ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم. ــ بشین دخترم... سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت. مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید پدرم گفت: ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی... ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟! پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت: ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟ صورتم گل انداخت. نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!! ــ والا چی بگم؟؟!! سلما به فریادم رسید و گفت: ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن. پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم. "واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود" ... نویسنده :طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_7 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟ ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟! ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!! سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم. خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش. خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال... دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد. ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم. ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد. ... نویسنده:طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_8 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم. سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا... پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند. یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت و لعن به قاتلین اهل بیت دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم. ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم. می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟ اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم. تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه... هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش. با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند. حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد. پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم. ... نویسنده:طاهــره_ترابـی @AhmadMashlab1995
❤️درودالهےبــرآن‌خُلـق‌نیڪــو 🍃سلام‌محمّدبرآن‌خوےشیرین ❤️نمازازخضوعش‌بـہ‌پـرواز آید 🍃دعاازنفس‌هاےاوبستـہ‌آذین ❤️بہ‌سجـاده‌اش‌آسما‌ن‌آوردسر 🍃بہ‌ذڪردعایش‌خداگویدآمین ❤️سلام‌خدابرخضوع‌وخشوعش 🍃قیام‌وقعودورڪوع‌وسجودش 🎉 🎈☺️ @AhmadMashlab1995
🌺 شاید سال ها باید زمان سپری شود تا بتوانم رفاقت و ایثار در راه امامم را از تو بیاموزم؛ مدت هاست حیرانِ این جمله ی آسمانی و دلی تو هستم: 📝 اگر عذابِ من بر قدرتِ تو می افزاید، از تو صبر میخواهم و دوست دارم تا رضایت تو در آن باشد. 🔆 اما چه بگویم که در راه انتظار امام زمانم خودم را میبینم که غرق در کِبر و غرور هستم. کاش جرأت پیدا کنم و از خدا بخواهم که اگر نزول بلا و تحمل سختی های ، جهان را به محبت ظهور نزدیک میکند، من هم صبر را طلب کنم تا همه ی انسان ها لذت رفاقت و امامت موعود اُمَم را بچشند. 💐 ولادت مبارک باد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربی‌ها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل
🌸🌹 مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت! سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی‌دل شدن، سجده‌گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی‌پایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی می‌یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن». چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند! 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 #ماه_شعبان فرصت آمادگی ورود به ماه رمضان 💠رهبرانقلاب: ماه رجب، ماه شعبان، یک آما
🔥 🔰 لوح | دردمند اما سربلند 🔺️ رهبر انقلاب: سال ۹۸ برای ملّت ایران یک سال پُرتلاطم بود. مهم این است که در کنار سختی‌ها، سربلندی‌هایی هم وجود داشت. غلبه بر دشواری‌ها، موجب قدرتمند شدن یک ملّت است. ۹۹/۱/۱ @AhmadMashlab1995
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🏷 🕊 بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می‌زنید و از عاشورا ؛ آنها نمی‏دانند که برای ما  بیش از آنکه یک شهر باشد  افق است که آن را به  شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار … به تعداد شهدایمان🥀 @AhmadMashlab1995
💥 این وَعــدہ خداسـت ڪہ حق النــــاس را نمے بخشد! شهدا حـقُّ الناس اسـت🌱 . ←نمے دانم بـا این حقُّ النـــــاس بزرگے ڪہ بہ گَردن ماســــت، چہ خواهـیم ڪَـرد؟😔🍂 @AhmadMashlab1995
🤪 🤓 خرمشهر بودیم ! آشپز و کمک آشپز 👨‍🍳 تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا 😐 آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها 🍽 رو چید جلوی بچه ها رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد 🧔🏻 و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) 👍🏻😎 آشپز اومد 👨‍🍳 و تند تند دوتا نون 🍞 گذاشت جلوی هر نفر و رفت🚶‍♂ بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون🤦‍♂ کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد😳 تند تند برای هر نفر دوتا کوکو 🥔🥚 گذاشت و رفت 👣 بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود 🤦‍♂ آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها 😡 زل زدند به سفره 👀 بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) 🥄 که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ 🤷‍♂ آشپز دوید 🚶‍♂روبروی حاجی و گفت حاجی اینا دیگه کیند 😡 کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!! فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ 😁 آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!😂😂😂 آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند 😳🤷‍♂ آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد 😳🙄 با تعجب سرش رو تکونی داد 🤭 و گفت جلل الخالق !؟ اینها دیوونه اند یا اجنه؟! 😱 و بعد رفت تو آشپز خونه.... هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند🤣😂🤣😂🤣😂 @AhmadMashlab1995