eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدجاویدالاثر #مجید_سلمانیان🌸 فرازی از وصیتنامه: اگر مےخواهید نذری ڪنید فقط گناه نڪنید مثلا نذر ڪ
❤️ یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد😁من گفتم دانشگاه اگه تقلب نکنی اصلا نمیشه....😉 حمید آقا سریع گفتن نباید تقلب کنید مخصوصا تو دانشگاه حتی اگه رد بشےچون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه...🌸🍃 خودش میگفت بعضی وقتا ماموریت بودم و نرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم.....💚 و دوباره درس رو برداشتم و فرصت کردم بخونم ونمره خوب‌هم‌آوردم واقعا اون لحظه به نوع بینش حمید جان و تفکرش غبطه خوردم که اینقدر مراقب اعمال و ایمانش هست و مالش پاک پاک هست.....🍁 🕊 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 اطلاع‌نگاشت | دولتمرد آمریکایی 🔻 رهبر انقلاب اسلامی، در سخنان نوروزی خطاب به ملت
🔥 رهبرانقلاب: هر وقت که دل امام حسین (علیه السلام) براى پیامبر(ص) تنگ مى‌شد، به حضرت علی اکبر (علیه السلام) نگاه مى‌کرد. ولادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) و روز جوان مبارک🌺 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: هرکس در اجرای اوامر خداوند کوشا باشد، خدا نیز او را در دستیا
🌸 🔆 امام مهدی: اگر طلب مغفرت و آمرزش بعضی از شماها برای همدیگر نبود، هر کس روی زمین بود هلاک میشد؛ مگر آن شیعیان خاصی که گفتارشان با کردارشان یکی است. 🔖 @AhmadMashlab1995
با هر نفسـی سـلام ڪردن عشــق است آقا بہ تو احتــرام ڪردن عشــق است چون نام قشنـگت بہ میان می آید از روی ادب قیـام ڪردن عشــق است 💛 💛 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
°•😍🌈🎊•° ازمن‌اثرے‌نیسٺ‌ڪہ‌جامانده‌ام‌امـا، هرجاڪہ‌نظرمیڪنم‌ازتـواثرےهسٺ👀 #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 #هر_روز
Γ⛈°🌙 ..》°○ شهیـد بیدارت میڪند✨ شهیـد دستت را میگیرد👐🏻 شهیـد شهیـدت مےڪند اگرڪه بخواهی♥️~/ فرقـی نمی ڪند...🍭 " فڪه " و " اروند" یا " دمشق " و "حلب"🎈 یا " صعده "و " صنعا " ...و این را بــدان: 『هر ڪسی با یڪ شهیدی خو گرفت روز محــشــــــر آبــــرو از او گرفتــ🧡』 :) 🌸🌷 ♧| @AHMADMASHLAB1995
+ نوشتیم علے اڪبر بخوانید نبی اڪرم اَشبهُ النّاس به پیامبر : خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً ....😌 ولادت حضرت علی‌اکبر مبارک❣ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_26 یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 صالح خودش به خرید رفته بود. لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین را توی هیئت می تواند بپوشد. رنگش سبز بود و یک ردیف کامل سکه ی طلایی به آن وصل بود. با پیشانی بند "یا علی اصغر ادرکنی" سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین را چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل را پخش می کرد. حال و هوایم عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود. ــ چیه خانومم؟ چرا بُق کردی؟ آهی کشیدم و گفتم: ــ کاش بابا اینا هم بودن. خندید و گفت: ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون. بلند شد و رفت. "کاش زنگ می زد" طولی نکشید که با آنها آمد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح آمد. ذوق زده از دیدارشان بلند شدم و آنها را بغل کردم. زهرا بانو گفت: ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم جعبه ی کادویی را باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی را دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول را به سمتم گرفت. ــ قابل نداره دختر گلم ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه. ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده ان‌شاء‌الله میرید تو خونه ی خودتون. با تعجب به صالح نگاه کردم. خندید و گفت: ــ بابا قرار نبود لو بدید ها... اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می توانستم تنها باشم؟ ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟ ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا... لبخند محوی زدم و توجهمان به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال "خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده." سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد ... نویسنده :طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995