ناپاڪ درڪنار پاڪ جایے ندارد
پاڪم کن وڪنار خودخاڪمـ ڪن:)
#خوشبهسعادتشون
#رقصےچنینمیانہمیدانمآرزوست
#هے
#رفیق شهید
#احمد محمدمشلب
══════°✦ ❃ ✦°══════
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔆 آقای بی همتای من بیا... #یاایهاالعزیز🌴 ❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️ @AHMADMASH
#سلام_امام_زمانم💞
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
فرج مولا صلواتـــــــ💙
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#کرامات_شهدا در طلائیه کار می کردیم. برای ماموریتی به اهواز رفته بودیم. عصر که برگشتیم دیدم بچه ه
🔻ماجرای دیدار خانواده
#شهیدمدافعحرم_محمدرضا_بیات
با مقام معظم رهبری و کار جالب
برنامه خندوانه در فرزند دار کردنِ
خانواده شهدای جاویدالاثر
🔹 پدر شهید :
ماه رمضان خدمت رهبر انقلاب رسیدیم من به ایشان گفتم جانم به قربان شما هیچی از شما نمیخواهیم و ادعایی نداریم، جانمان فدای حضرتزینب (س) تنها خواستهای دارم و اینکه مزاری در بهشت زهرا (س) به ما بدهید که پنجشنبهها آنجا برویم و درد دل کنیم.
📲 چند روز بعد از ماه رمضان برای دعوت در برنامه خندوانه تماس گرفتند.
توضیح دادند پنج شهید بهزیستی هستند که پدر و مادر نداشتهاند و از ما که هنـوز پیکر پسرمان برنگشته خواستند تا این شهـدا را فرزنـد خودمان کنیم . چند خانواده بودیم که به هر کدام از ما یک شهید دادند.
🔹 سرانجام هم خواسته ما محقق شد و مزار یادبودی در قطعه ۲۶ بهشت
زهرا (س) به شهید بیات داده شد.
📎 پی نوشت :
شهید مدافعحرم محمدرضا(علی) بیات در ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ در دفاع از حریم اهلبیت در تلالعیس (ریف جنوبیحلب) به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش به میهن بازنگشت.
#شادی_روح_شهدا_و_امامشهدا_صلوات🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 📝 امام خامنه ای مدظله : 🔅 شهید یعنی انسانی که در راه آرمانهای معنوی کشته می شود و ج
#مقاممعظمرهبرے:
حضرتدلبـرمیفرمایند↓
انتظاریکامرمثبتاست
انتظاریعنیاُمید...🌸😍
✅ @AhmadMashlab1995
باغش آباد کسـی که حَسنـی کرد مرا
من یقین دارم که این کار حسین بن علیست
#امام_حسن❤️
#عاشق_باشید🍃
🥀| @AhmadMashlab1995
اهلبیت گفتن😊
کونوا لَنا زَیْناً...
برای ما زینت باشید🍃🌸..؛
شهید زینالدین از بس زیبا بود
که خوشگلِ خوشگلا،
یوسف زهرا❤️، خریدش!
تا خریدنی نشیم
شهید🌷 نمیشیم.
•{حاج حـسین یکـتا}•
#زینالدینزینتدینبود:)✨
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺رهايى و نجات در اخلاص است. #Masaf ✅ @AhmadMashlab1995
#حدیث_معنوی🌸
🌹امام صادق علیه السلام :
احترام مؤمن بیشتر و بالاتر از کعبه است.
📚مشکاة الانوار /ص 83
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید علی عسگری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:10بهمن سال1362🌷 🍁محل ولادت:طاقانک(شهرکر
⬆️معرفی شهید⬆️
😍شهید مرتضی مسیب زاده😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:سال1361🌷
🍁محل ولادت:روستای عبدالله کندی🌷
🍁شهادت:14خرداد سال1495🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در اثر انفجار انتحاری تکفیریان به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده حرام🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
🍃• #تلنگرانہ •🍃
دهدقیقهبرےتوعطارے،بوےعطرمیگیرے
دهدقیقههمبرےقصابـے،بوےگوشتمیگیرے
دهسالهاومدےهیئت،امابوےخدانگرفتـے...
یعنـےباختـے...
یعنـےامامحسینشدهسرگرمیت...
حالاهرکـےیهجاسرگرمـےداره...
مادامـےکهتواینجلسهبوےخدانگیرے...
تغییرپیدانکنــے،یعنــےباختــےبرادرمن...
..................
گاهـےنيازهتلنگرےبهخودمونبزنيمڪهفڪرنڪنيمڪسےهستيم
بعضـےاوقاتاينقدسرگرمميشيمڪهميگيمماديگهتهڪاردرستاييم
..................
چيزےتاماهمبارڪنمونده...
انشاءللهڪهبتونيمبراےخودمونڪارےڪنيم وپيشخداروسفيدبريم...
#ڪجاےڪاریم...
°.⌋ @AhmadMashlab1995🌙]°
#طنز_جبهه😂🤣
با اهواز صحبت کنید🤭😱😄
یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات📞
پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درسته، اما حقیقت اش اینه که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمیرم، می روم برای کار 🙄
پرسیدم: حالا می خوای چه کنی؟🤔.
گفت: میریم مخابرات شماره میدم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریزیم و با هم کار می کنیم، من نتوانستم بیام، بعداً خودم تماس می گیرم ☎️
آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید🤭🤭🤭
گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگه کار خودت هست بیا صحبت کن.😅😅😅
╔═•♡🌸♡•══•♡❣♡•═╗
@AhmadMashlab1995
╚═•♡❣♡•══•♡🌸♡•═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_نهم مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابو
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و بهخوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»
به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995