#سخن_بزرگان ✨
•|استـآدپناهیـاݩ|•
ڪسی که از خدا نترسه؛
خدا اونو از همــهچی مۍترسـونه... :)🥀
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•|با قطعهای ز چادر خاکی مادرت بالای خیمه گاه تو پرچم گذاشتند وقت ظهور چه شرمنده میشوند آنان که در د
بـا ندبـہ مـا نیامدے😭
حـرفـے نیسـت💔
یڪ جمـعــہ تـو ندبهـ ڪن🌱
کهـ مــا بـرگـردیم ...😔
#یاایهاالعزیز🌴
💖اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج💖
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانهـ_به_سبک_شهدا💕 هرچے درست ڪنن میخوریم☺ حتے قلوہ سنگ!😅 ✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست
♥️🌱
#یـاد_شـهـدا
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا
میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا
طلب شهادت میکند.🌷
نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند،
#نماز_شبش ترڪ نمیشد.♥️دیگر تحمل
نکردم ،یک شب آمدم و جانمازش راجمع
ڪردم.😔😶
به او گفتم: تـو این خونهـ حق نداری
نماز شب بخونی، شهید میشی.💔
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت....دیگر هم #نماز_شب
نخواند؛😞
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟🤔
خندید و گفت :
کاریو کہ بـاعـث ناراحتی تـو بشهـ
تو این خونه انجام نمیدم.☺️
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری امام زمان(عج)هم راضیتره.🙃
بعـداز مدتی بـرای #شهادت هم دعـا
نمیکرد.😶
پرسیدم:
دیگه دوست نداری #شهید بشی؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خـدا بـاید #عاشقم بشـهـ
تا بهـ شهادت برسم ...
گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه
چیکار کنیم؟؟😢
لبخندی☺️ زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
راوی:همـسر شهـیـد
#شهید_مرتضی_حسینپور🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنه_ای: "فضای مجازی واقعاً یڪ دنیای رو بہ رشدِ غیر قابل توقّف است؛ آخر ندار
#پای_درس_ولایت🔥
#همسفر_تا_بہشٺ🌺🍃
سعی کنید از اول، زندگی را #سادہ و ہیتشریفات شروع کنید.
تشریفات هیچ ارزشی پیش خدا ندارد. ارزش در #ایمان و #تقوا است...
#مـقـام_مـعـظـم_رهـبـرے✍🏻💚
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على علیه السلام: در راه خدا با دستهاى خود جهاد كنید، اگر نتوانستید با زبانهاى خو
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است.
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید علی شاهسنایی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:سال1364🌷 🍁محل ولادت:اصفهان🌷 🍁شهادت:10د
⬆️معرفی شهید⬆️
😍شهید علیرضا بریری😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:30فروردین سال1366🌷
🍁محل ولادت:بابلسر(باتردید)🌷
🍁شهادت:16اردیبهشت سال1395🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت: در سحرگاه مبعث نبي اكرم ساعت 1:30 بامداد روز پنجشنبه به همراه 12 آلاله ديگر از لشكر 25 مازندران به طور مظلومانه در نقض آتشبس منطقه خان طومان به آرزويش رسيد و همنشين مادر سادات فاطمه زهرا(س) شد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
°•|🌸🍃 شڪ ندارم نگاه به چهرههایشان عبادت است... عبادتی از جنس "مقبول به درگاه الهی" ڪاش شفاعتی شام
شهادت♡
داستانِ ماندگاری آنانیست کہ دانستند
دنیا جایِ ماندن نیسٺ(:
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
•جمعهشدهاستومن
•کارےبراےشمانکردهام ...
آقاجـانبیا...🌱📿
•گرهےکورظهور...🖐🏻♥️
#یاصاحبالزمان✨
#اللّهمَّعَجِّللولیڪالفرج🤲🏻
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•جمعهشدهاستومن •کارےبراےشمانکردهام ... آقاجـانبیا...🌱📿 •گرهےکورظهور...🖐🏻♥️ #یاصاحبالزمان✨ #
•|💔|•
إِنَّ الْإِنْسَانَ ؛
لَفِے خُسْرٍ ...
یعنے آدم بمیرد ⇓
و روے #ماهٺ را نبیند..؛
#أینَ_صاحِبُنا؟
#أینَ_امامنا؟
#مهدۍجآن
⇝❥ @AhmadMashlab1995 ❥⇜
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_هفتم هنوزم درد دارم بله همون. به پرستار میگم براتون مسکن بزنه ان شاالله دردتون
#رمان_حجاب_من
#قسمت_هشتم
دکتر شمس برگشت سمت من و با خنده گفت با این آمپول ادب شدین
منم با اخم برگشتم سمتش
اینجوری نگاه نکنید تقصیره خودتون بود از بس شیطونید. این آمپول براتون درس عبرت بشه دیگه از این کارا نکنید
منم
بهش محل ندادم چشمامو بستم
کم کم مسکن اثر کرد و خوابم برد
.
.
به ساعت نگاه کردم 12 شب ولی خوابم نمیبره هدفون لبتابو گذاشتم رو گوشم و دارم اهنگ گوش میدم اهنگی که اینروزا
شده بود همدمم. با هر بیتش یاد کسی که دوسش داشتم میفتم یاد پسرعموم .عشقم
------------
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
نمیخوام. نمیخوام بدونه که چقدر دوسش دارم. نمیخوام بدونه که چقدر بی تابشم
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
یاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خوب یادمه که گفت هیچ حسی بهم
نداره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
داشتم میمردم انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون یکی از بدترین روزهای عمرم بود
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
اون تمام زندگیم بود نمیتونستم جلوشو بگیرم و از کسی که دوسش داره جداش کنم
میترسم از روزای بدون اون. تنها امیدم به اینه که فامیله و حداقل سالی یکبار هم که شده بالاخره میبینمش
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
خدایا کمکم کن دلم نمیخواد هیچوقت حالمو بفهمه
اشکام همینجور میریختن برای تنهایی خودم. برای اینکه هیچ شونه ای برای اشکام ندارم. هیچکسو به جز خدا ندارم
که باهاش دردو دل کنم
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
هنوز نمیتونم باور کنم که دوستم نداره. هنوز دلم میخواد امید داشته باشم
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
اهنگ رو قطع کردم بلند شدم جلوی آینه وایستادم
صورتم خیسه اشک بود. چشمام خون افتاده بود عادتم بود هروقت گریه میکردم این
شکلی میشدم
قاب عکسیو که رو کمدم بود برداشتم
من، مامان، بابا، مامان بزرگم و عرفان تو عکس بودیم
رو عکسش دست کشیدم
_ یادت باشه این اشکا برای تو دارن میریزن دارن دلتنگیمو برات میگن اما تو نمیبینیشون
ساعت 2 شده بود
رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_هشتم دکتر شمس برگشت سمت من و با خنده گفت با این آمپول ادب شدین منم با اخم برگش
#رمان_حجاب_من
#قسمت_نهم
زینب
زینب
یهو از خواب پریدم
مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟
به ساعت نگاه کردم
_ وای خواب موندم
واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن
_باشه باشه
سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون
مامان نبود از فرصت استفاده کردم قبل از اینکه بیاد بهم گیر بده بگه صبحانه نخوردی قرص نخوردی دویدم سمت
حیاط
میدویدم
موقع لباس پوشیدن به سارا زنگ زدم و گفتم بمونن الان میام بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم قطع کردم
میدونم الان میخوان کلمو بِکَنن
از دور دیدمشون دست تکون دادم
اوه اوه سارا داره برام خطو نشون میکشه فاطمه هم که کال روشو برگردوند
رسیدم بهشون
سلام بچه ها
سارا_ سلامو درد چرا اینقدر دیر کردی
_ ببخشید خواب موندم زود باشین که دیر شد
با یه ربع تاخیر رسیدیم
رسما بدبخت شدیم خانم تقوی خیلی روی زمان حساسه حتما باید همه راس ساعت تو بیمارستان باشن
این سارا و فاطمه هم همینجور زیر لب دارن فحش بارونم میکنن
_ اه بسه دیگه به جای اینکه اینهمه فحش به منه بدبخت بدین مواظب باشین خانم تقوی نبینتمون
حواسشونو جمع کردن
سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون
همچین یواش رو نوُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی
رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو
بزنیم
خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟
یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم
آروم و با ترس برگشتیم
خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود
زمزمه کردم _ الان میخورتمون
سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش
تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه
باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد
_ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید
اخماش باز شد_ واقعا فردا روز آخره؟
آه کشیدم _ بله
دکتر شمس _ اینجا چه خبره؟
همه برگشتیم سمتش
سلام
_ ما هم سلام کردیم و گفتم خبری نیست
شنیدم داشتین میگفتین فردا روزه آخره آره؟
_ بله
روره آخره
گفت چه زود گذشت
بیشتر غمگین شدم اصلا دلم نمیخواد از بیمارستان برم. مشکلم اینه که خیلی زود وابسته میشم به اطرافیانم
_با اجازه
رفتم تو اتاق با چهره ی غمگین لباسمو عوض کردم
اون دوتا هم پشت سرم اومدن
در زدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_نهم زینبزینب یهو از خواب پریدم مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟ به ساعت نگاه
#رمان_حجاب_من
#قسمت_دهم
دکتر شمس گفت بفرمایین
رفتم تو که سرشو بلند کرد
بفرمایید بشینین
نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید
2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم
_ ببخشید شما تخصصتون چیه؟
با تعجب سرشو بلند کرد
و گفت
یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدین؟
لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب
سوالتون من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم
تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟
سوالمو به زبون اوردم
_ چرا مریضارو معاینه نمیکنید؟
گفت
راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از
کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشین و تو اتاق مدیریت نیستین؟
خب تو جواب سوال اولتون باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم _ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
من گفتم
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
گفت چرا چرا همین الان و رفتیم برای آموزش
...................................
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از دکتر شمس خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در حالو باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلاً بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند و گفتم
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و... از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایلمو بشکنم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بـا ندبـہ مـا نیامدے😭 حـرفـے نیسـت💔 یڪ جمـعــہ تـو ندبهـ ڪن🌱 کهـ مــا بـرگـردیم ...😔 #یاایهاالعزیز🌴
عمرێ اسٺ بہ دنبال توام
نیسٺ نشانے^^
اے خوبتر از خوبتر از خوب کجایے...؟💛
#القٰائِممَهدےعج🌱
#یاایهاالعزیز🌴
💝اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج💝
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
♥️🌱 #یـاد_شـهـدا اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا طلب شهادت میکن
#عاشقانه_شهدا💕✨
#شهید_عبدالله_میثم🌸🌷
هادے و حسین، دوفرزند کوچکمان
دعوایشان شده بود، موهاے هم را
مے کشیدند، گفت: آماده شان کن
ببرمشان بیرون. یک ساعت بعد کہ
آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنها را کچل کرده
است.
گفت: نمے خواهم [ من کہ نیستم و در جبهہ هستم ] تو حرص بخورے!؟
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #همسفر_تا_بہشٺ🌺🍃 سعی کنید از اول، زندگی را #سادہ و ہیتشریفات شروع کنید. تشریف
#پای_درس_ولایت🔥
🎙امام خامنه ای حفظه اللہ:
#شهـــادت...💕
گلِ خوشبو و معطّری است
کہ جز دست برگزیدگان خداوند،
در میان انسانها به آن نمیرسد
و جز مشامِ آنها آن را بو نمیکند...💔
#یاد_شهدا_با_صلوات🌸
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است. ✅ @AhmadMashlab1995
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺تعجّب است از كسى كه دعا مى كند واجابتِ آن را كُند مى شمارد، درحالى كه راه اجابت را با گناهان، بسته است!
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید علیرضا بریری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:30فروردین سال1366🌷 🍁محل ولادت:بابلسر
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمدرضا زارع الوانی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:2فروردین سال1361🌷
🍁محل ولادت:همدان(باتردید)🌷
🍁شهادت:7مهر سال1395🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:بر اثر اصابت گلوله به پهلو به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
1_308558303.mp3
2.83M
- همہ یِحاجتش اینہ
پای ِپرچمت بِمیرھ :)
🎤مهدی رسولی
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@AhmadMashlab1995
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهادت♡ داستانِ ماندگاری آنانیست کہ دانستند دنیا جایِ ماندن نیسٺ(: #شهید_احمد_مشلب🌸✨ #هر_روز_با_یک_ع
بعضے ها را هر چقدر بخوانے
#خستہ نمے شوی!
بعضے ها را هر چقدر گوش دهے
عادت نمےشوند!
بعضے ها هر چہ #تڪرار شوند
باز بڪرند و دست نخورده!
مثل #شهدا...
#شهید_احمد_مشلب🥀🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_دهم دکتر شمس گفت بفرمایین رفتم تو که سرشو بلند کرد بفرمایید بشینین نشستم. بی
#رمان_حجاب_من
#قسمت_یازدهم
حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان گفت باشه با کی میری؟
منم گفتم با خودم خخخخ
من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من
جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلاً دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مُردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم
عشق پاکه من چقدر بد به پایان رسید
خدایا بعد از 7 سال چرا اینطوری جوابمو دادی
دلم گرفته خدا خیلی گرفته چرا ارومم نمیکنی مگه من بَندَت نیستم؟ مگه تو خالق من نیستی؟ خدایا تورو به اهل بیت علیه السلام قسمت میدم
کمکم کن دارم دیوونه میشم دارم میمیرم خدا دارم میمیرم
همینجور میرفتم بی هدف بی اراده یه دفعه دیدم جلوی بیمارستانم نمیدونم چرا و به چه جراتی ولی رفتم، رفتم داخل
بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم پاهام منو به سمت اتاق دکتر طاهاشمس میبرد روبروی در اتاق ایستادم خواستم در بزنم
که یهو به خودم اومدم
من اینجا چیکار میکنم؟ من دارم چیکار میکنم؟
راه افتادم برم پشتم به در بود هنوز دو قدم بر نداشته بودم که در اتاق باز شد
عقلم میگفت برو زینب برو ولی پاهام توان حرکت نداشتن
اومد از کنارم رد بشه که یه لحظه بهم نگاه کرد اول نفهمید ولی بعد سریع برگشتو اومد سمتم با تعجب و وحشت نگاهم
میکرد
با خجالت بهش خیره شدم
چشماش خیلی نگران بودن
چشماش داشتن صورتمو کنکاش میکردن، از سر و صورتم گرفته تا چادرم از بس خیس بودن همینطور آب بود که
ازشون چکه میکرد
وقتی یک ساعت تمام زیر اون سیل بدون چتر راه رفتم بایدم اینقدر خیس میشدم
هوا خیلی سرد بود ولی من مثل کوره داغ بودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم، چشمام شده بودن مثل وزنه ی 100
کیلویی، تحمل وزنمو نداشتم
دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم میپرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از
دهانم خارج شد اونم به زور
_ ع...عر...فان
و بعد سیاهیه مطلق
لحظه ی اخر فقط صدای طاهارو شنیدم که داشت خدا و ائمه رو صدا میزد
.
.
از زبان طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که
متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب خانوم بود....اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشماش نا آروم روبروم
لرزشی تو چشماش بود که دنیامو میلرزوند
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_یازدهم حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم رفتم وضو گرف
#رمان_حجاب_من
#قسمت_دوازدهم
داشتم دیوونه میشدم وقتی اشکای حلقه زده تو چشماشو دیدم
داشتم دیوونه میشدم وقتی با این حال میدیدمش
از سرو صورتش همینجور آب می چکید خیسه خیس بود
کلا هنگ کرده بودم
اما یه دفعه به خودم اومدم و دیدم زینب خانوم بی حال دستشو زده به دیوار
دویدم سمتش حالش خیلی بد بود
مدام ازش میپرسیدم چی شده؟ چتون شده؟ حالتون خوبه؟ اما اون اصلاً توان حرف زدن نداشت
با اخرین توانش فقط یه کلمه زمزمه کرد
ع...عر...فان
و بعد از هوش رفت
اختیارم از دستم در رفته بود بلند بلند فقط خدا و ائمه رو صدا میزدم
نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای داد و بیدادم چندتا دکتر و پرستار اومدن فقط تونستم به زینب خانوم اشاره کنم
سریع رفتن سمتش
انتقالش دادن به اورژانس
مثل اینکه خیلی حالش بد بود چون دکتری که معاینش کرد به شدت پریشون شد هم به خاطر اینکه جون بیمارش در
خطره و هم مهمتر از اون اینکه اون بیمار زینب خانومه همون دختر شر و شیطونی که کل پرسنل بیمارستان از دستش در امان
نبودن
دلشو نداشتم برم تو حال بدشو ببینم موندم بیرون تا دکتر و پرستارا بیان حالشو ازشون بپرسم
دکتر اومد بیرون خیلی ناراحت بود
سریع رفتم جلوش ایستادم
_ حالش چطوره
سرشو تکون داد_ اصلاً خوب نیست علاوه بر اینکه به خاطر زیاد موندن زیر بارون تب کرده، حال بدش بیشتر برای تب
عصبیشه و مهمتر از اینا چون مشکل قلبی داره اگه تنفسش ایراد پیدا کنه و حالش خدای نکرده بدتر بشه مجبوریم
انتقالش بدیم به مراقبت های ویژه
اعصابم بهم ریخت. یاد اون اتفاق شوم افتادم.چنگ زدم به موهام _ وای خدای من
دکترگفت_ فقط باید به خدا توکل کنیم ان شاءالله که به هوش میاد
راه افتادم سمت اتاقش
درو باز کردم و رفتم تو
وقتی دیدمش قلبم به درد اومد
اونقدر آروم و مظلوم خوابیده بود که دل سنگ هم آب میشد شنیده بودم آدمای شیطون و جستجوگر تو خواب خیلی
معصومن ولی الان باور کردم
واقعاً معصوم بود خوب میفهمیدم برعکس رفتار شاد و شیطونش چندتا خصلت تو وجودشه !پاکی ظاهری و باطنی، شرم
و حیایی که تو این دوره و زمونه خیلی کم پیدا میشه و مهمتر از همه دل مهربونش!
درسته مدته کمیه که میشناسمش ولی خیلی خوب تونستم به اعماق قلبش نفوذ کنم و با تمام وجودم درکش کنم. هم به
خاطر شغلم و هم اینکه زینب خانوم خیلی شبیه عزیزترینمه میتونم بفهممش
من حسش میکنم، درداشو حس میکنم، با قلب و روحم متوجه میشم که به شدت ضعیف شده میفهمم که نمیخواد برگرده
که اگه بخواد اونقدر توانایی داره تا بتونه به بیماریش غلبه کنه ایمان خالصانه ای که به خدا و ائمه داره کمکش میکنن
ولی میترسم خیلی میترسم از اینکه اتفاقی براش بیفته از اینکه برنگرده از اینکه اون اتفاق شوم دوباره تکرار بشه
خدایا یه بار زندگیمو ازم گرفتی بهت خیلی گله کردم ولی اینبار نه اینبار دیگه انصاف نیست بگیریش
خدایا من به خودت و امام حُسینت توکل کردم و اون آرومم کرد اما ایندفه نه
خدایا دیگه نه خواهش میکنم کمک کن
خدایا 10000 تا صلوات نذر سلامتیش میکنم تو فقط برش گردون
اونو به ما ببخش
خدایا رحم کن
همه ی اینارو با التماس و چشمای به اشک نشسته به خدا میگفتم
حاضر بودم همه چیزمو بدم ولی یه بار دیگه عزيرترينمو ببینم اما حالا، حالا که اون نیست زینب خانوم جاشو برام پر کرده و من
نمیخوام اونم از دست بدم
واقعا نمیتونستم، در توانم نبود
نشستم رو صندلیه کنارش
کاش بتونم بازم چشمای بازشو ببینم کاش بتونم دلیل حال امروزشو بدونم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995