شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_وچهارم سخنران درباره جایگاه واهمیت ولایت در اسلام می گوید ، دختری ده دوا
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_وپنج
به خانه می رسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به اسمان رفته وسر در همه جای خانه پر ازپرچم است ...
در خانه باز است می آیند و می روند . تابحال در روز اینجا را ندیده بودم ، گرچه هرشب محرم اینجا آمده ایم ...
زن عمو جلوتر از من وارد می شود ، دیگ بزرگی روی چهار پایه در حال جوشیدن است و چند نفر بالای دیگ به نوبت با ملاقه بسیاری بزرگی آن راهم می زنند وصلوات می فرستند ..
هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو می آید و پس از احوال پرسی ، راهنمایی می کند که داخل شویم .....
-تشریف بیارید تو...ختم قرآن داریم وبعد هم یه روضه مختصر .
کنار پنجره نشسته ام ورحل قران جلویم باز است ، هانیه خانم با دیدن کسی عذر خواهی می کند و به حیاط می رود ، صدایش را می شنوم : *آقاحامد*، بچه هارو جمع کن باهم بریم این نذریا روببرین پخش کنین ....
صدای جوانی چشم می گوید .چقدر این صدا آشناست ! بر می گردم و بیرون را نگاه میکنم، از تعجب دلم می خواهد فریاد بزنم ، حامد است که مشغول جمع کردن پس بچه ها و سپردن ، سینی نذری به آنهاست !
او اینجا چی کار می کند؟ هیچ جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم ، ساکت می مانم ، پیراهن مشکی اش خاکی و صورت خسته اش نشان می دهد حسابی گرم کار بوده.
ختم قرآن تمام می شود و باآمدن مداح ، همه چیز از یادم می رود و دل می سپارم به زیارت آل یاسین که خانمی آن را می خواند ، ازهمان اهل مجلس ، بدون می کروفون می خواند
خواهش می کند در هارا ببندند که صدایش بیرون نرود .......
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_وپنج به خانه می رسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به اسمان رفته وسر در هم
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_وششم
بعد از دعا ، کم کم همه بلند می شوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان .....
عمو زنگ می زند و می گوید که متاسفانه کمی کارش طول می کشد ویک ساعت دیر تر می آید ...
این موضوع ، هانیه خانم را خوشحال می کند که بیشتر کنارش می مانیم و زن عمو را شرمنده.....
خانه خلوت تر شده و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری ، باخیالی اسوده کنار ما می نشیند ، پون می داند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش انجام می دهند ...
زن عمو با لبخندی شرمگین ، سعی می کند سر صحبت را باز کند : دخترا خوبن ؟ نوه ها چکار میکنن؟
هانیه خانم رضایتمندانه لبخند می زند : الحمدلله ...می بینی شون که ! دست بوسن...
نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس می کنم و سرم را پایین می اندازم ، زن عمو می گوید : خدا رحمت کنه برادر و حاج اقاتون رو ..خداخیرشون بده...
- خدارفتگان شمارو هم بیامرزه ..اصلا امسال که برادرم بین مانیست خیلی جاش خالیه ...
- چه خبر از برادر زادتون ؟
نگاهشان در هم گره می خورد و گویا چند کلمه ای بی انکه من بفهمم ، باچشم منتقل می کنند ، بعد هانیه خانم اه می کشد : همین دور و براست ، نذریا رو پخش کنن میاد خونه ، چی بگم والا ....
گویا حرفی دارد که نمی تواند بزند ، زن عمو به من اشاره می کندو می گوید: حورا جان می خوای بری کمک؟
ادامه دارد....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید علیرضا عبدالله البواری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم🌻 ☘ولادت:1مهر سال1370🌻 ☘محل ولادت:طا
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمد بلباسی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم🌻
☘ولادت:اسفند سال1358🌻
☘محل ولادت:قائم شهر🌻
☘شهادت:17اردیبهشت سال1395🌻
☘محل شهادت:خانطومان_سوریه🌻
☘نحوه شهادت:در کربلای خانطومان در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"برگرفته از سایت حریم حرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده ممنوع🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡