eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_پنج نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگاهم م
با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش گرفته و هربار سرفه های خشک ، سخنش را قطع می کند : -حوراء جون ، سلام بابا ، ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم....منوببخش که هیچ وقت نشد ببینمت واونجوری که میخوای ....برات پدری کنم....فکرنکن به قول مادرت...من بچه های حلبچه رو بیشتر ازتو....دوست داشتم....ولی یادت باشه خدارو از همه شما که زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه هم ...مثل تو معصوم بودن ..کمک می خواستن...دستور خدا بود که ...به مظلوم کمک کنم ...اگه میدیدی....چه کربلایی بود بابا....منوببخش...مواظب خودت و برادرت و عمه هانیه باش...غصه چیزی رو هم نخور...منم همیشه کنارتم...دعات می کنم...توهم منو دعا کن ...اگه همو ندیدیم ، قرارمون کربلا. صدای گریه بلند می شود و صوت به پایان می رسد ، راست می گفت ، اولین بار که دیدمش کربلا بود ... چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف می کنم ، احساس خوبی دارم ، مطمئنم که اینجا خانه من است ، عمه راهنمایی ام می کند به طبقه بالا ، عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا می آورد وبا لحنی پدرانه و غمگین می گوید : -مطمئنی عمو ؟ دلمون برات تنگ میشه ها ! عمه اما خوشحال است ، چمدانم را به اتاقی می برد که پیداست صاحب ندارد ، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رخت خواب ، اما منظره اش بد نیست .... - اینجا رو از اول که ساختیم ، عباس می خواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت باشه ، اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند ، بهترین اتاقم هستا ، عباس می گفت بلاخره یه روز حورا میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه ... چمدان را گوشه ای می گذارم ، زن عمو در اغوشن می گیرد : تو مثل دخترمون بودی ... کاش پیشمون می موندی ... بهمون سر بزن، فرض کن من مادرتم... صورتش را می بوسم : چشم زن عمو ، دستتون بابت همه زحمت هایی که کشیدید درد نکنه ، خیلی اذیتتون کردم ... -تورحمت بودی حوراء... قرار شد بعد از آمدن حامد برویم خانه مادر و بقیه وسایل راهم بیاوریم ، با رفتن عمو و زن عمو ، عمه نفس راحتی می کشد که پیشش ماندگار شده ام ، اوهم از تنهایی در آمده وخوشحالم ، حالا می فهمم چقدر دوسش دارم. طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم ، اخلاقی به سبک مادران ایرانی ، مهربان ، دلسوز ، نگران ، برای همین است دائم برای حامد جانش دعا می خواند و صدقه می دهد ... زنگ تلفن از جا می پراندش و روز شماری می کند تا حامد برسه ... تلفن زنگ می خورد ، عمه سریع گوشی را بر می دارد، متوجه مکالمه اش نیستم ، تا وقتی صدای یازهـرا (س) گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده ، یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم می گذرد تا برسد به یک کلمه: *حامد!* دوباره همان حس غریب به سراغم می اید ، دلشوره ، بی انکه بخواهم نگران شوم و می روم به پذیرایی تاعمه را ببینم ، عمه روی مبل نشسته گریه می کند ..... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ادامہ دارد...🕊️ ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
🌱 دست که می بردی، به کوله بار سفر، دخیل می بستم، به دستگیره در... ؟ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995
•|♥|• بچـہ‌هادعاکنیدنمیرید!! وسعےکنیـدنمیرید. تمام‌تلاشـتون‌روکنیدکہ‌نمیرید. بچہ‌بسیـجے،بایـدمثـل‌ ارباب‌بـےکفـنش"شہـید" بشہ.💔 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید علی جوکار😍 😍جزء شهدای مدافع حرم🌻 ☘ولادت:1فروردین سال1364🌻 ☘محل ولادت:روستای اسلام
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مصطفی صدرزاده😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:19شهریور سال1365🌷 🍁محل ولادت:شوشتر_خوزستان🌷 🍁شهادت:1آبان سال1394🌷 🍁محل شهادت:حلب_سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود، رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
جانا :)🌱
•|♥️🍃|• • هرکی آرزو✨داشته باشه خیلے خدمت کنه⛑ میشه...!🕊 یه گوشه دلت پا👣بده، شهدا بغلت میکنن...💞 • ـ ما به چشم دیدیم اینارو...👀 ـ ازاین شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼 ـ مدد گرفتن از رسمه...✔️ • دست‌بذار رو خاک قبر شهید💭بگو... حُسین❣به حق این شهید،🥀 یه نگاه به ما بکن..💔🌱 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂🤣 در به در دنبال آبــــ💧 مےگشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود😓 «بچه ها بيايين ببينين😍... اون چيه؟» يك تانكر بود😳 هجوم برديم طرفش🚶‍♂ اما معلوم نبود چى توشه🤷🏻‍♂ روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه😞 گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم☝️ اگه آب بود شما بخورين» با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود😍 به روى خودم نياوردم🤭 یه دلِ سير آب خوردم بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف🤭 بچه ها با تعجب😳 و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...»🙁 هيچى نگفتم دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...» يك چيزى از كنار گوشم👂 رد شد خورد به ديوار پوتين بود...😂 ✅ @AhmadMashlab1995