شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جمعه ها همه چیز تعطیل است جز ، دوست داشتن تو که از همان اول روز دست به کار میشود ...! #صفا_وهابی #
سرخوش
آن دل
که در آن
شوق تو باشد
همه صبح...❤️
#شهید_احمد_مشلب🌸☘
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تعجیل کن... بخاطر صدها هزارچشم! اےپاسخ گرامیِ أمن يجيب٘ ها:) #یاایهاالعزیز🥀 | #اللهـمعجـللولیـڪا
اولین روز هفتهتون بخیر...🌱
بیاید از امروز تا جمعه بیشتر حواسمون
به آسِد مهدی عج باشه!(((:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نترس و غمگین مباش ما تو را نجات خواهیم داد... [سوره عنکبوت آیه۳۳] #آیه_گرافی🧡 ✅ @AhmadMashlab1995
گفتم؛ گلیبھسرخیگلسرخ و
بھ خوشبویییاسهاۍبهشتی . !
نشانشرامیدانید ؟ 🌱' :)
آقاینیامدھام!
#حرف_قشنگ🌱
[هُوَالَّذِیأَنزَلَ
السَّکِینَةَفِۍقُلُوبِالْمُؤْمِنِینَ...]
و مَنخدا...♥️✨
فقطوفقط،منمۍتوانم
آرامشرا در دلهایتان بریزم
آنوقتشماکجاهاڪهدنبال
#آرامش نمۍگردید...!!
♥️🌙•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#کلام_شهدا 🍃 شهيد منتظر مرگ نمیماند، اين اوست که مرگ را برمی گزيند. شهيد پيش از آنکه مرگ ناخواسته
ڪݪامشہید
میفرمایدڪھ؛
فقطیڪبارڪافۍاست
ازتھِدلخداروصداڪنید
دیگرماݪِخودٺاننیستید !
#مـاݪاومۍشوٻد🖤
- شهیدامیرحاجامینے🌱~
#هر_روز_بایک_شهید
╭─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╮
@AhmadMashlab1995
بنظرتون به #اكبرگنجى بگيم ترامپ سال ١٣٨٣ اصلاً رئيس جمهور نبوده يا بذاريم تو حال خودش خوش باشه؟
*پهلوانی*
#تلخند
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت 💢حکومت آیندهی حضرت مهدی موعود ارواحنافداه، یک حکومت مردمیِ به تمام معناست. 📗۱۳۸۱/
💢#پای_درس_ولایت
از جمله آورده های دفاع مقدس
1⃣ امنیت کشور
2⃣ روحیه خودباوری در بین مردم
3⃣ حرکت به سمت نوآوری فنی و علمی
4⃣ اقدام به کارهای بظاهر نشدنی
5⃣ ارتقاء سرمایه های انسانی ما
📗 ۱۳۹۹/۰۶/۳۱
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_ششم با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش گرفته و هرب
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_هفتم
چروک های پیشانی و پای چشمش بیشترمی شود : حامد... دوست حامد بود ...گفت حامد زخمی شده ..
سعی می کنم خودم وعمه را ارام کنم :
-خوب گریه نکنین ان شاءالله که چیزی نیست...
-نه.. من می دونم وقتی بگن زخمی شده حتما شهید شده... این بچه آخر خودشوبه کشتن داد! وای خدا بچـم ..
گویا واقعا حالش خوب نیست ، نمی دانم بروم اب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم...
- ازکجا معلوم ؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟
-گفتن اصفهانه.. بیمارستانه...
-خب دیگه خودتونم میگید بیمارستان ! چیزی نیست نترسید !
-باید بریم بیمارستان ...تا با چشمای خودم نبینم اروم نمیشم !
تنها راه آرام شدنش همین است ، تسلیم می شوم : چشم ، شما آماده شین میریم بیمارستان.
راهروها را یک به یک می گذرانیم وعمه باهرقدم ، یک صلوات می فرستد یا ذکری می گوید ، بوی تند مواد ضد عفونی اعصابم را خرد می کند ، نمی دانم د راولین مواجهه باید چه رفتاری داشته باشم ، دلهره چند لحظه بعد ، نمی گذارد به راحتی نفس بکشم...
هرچه به اتاقش نزدیکتر می شویم ، قدم های من هم کندتر می شود ،اتاقی را با دست نشان عمه می دهم : اونجاست ....
عمه ناگهان می پرسد : خودت نمیای تو ؟
سوالش خون در رگ هایم منجمد می کند ، سر تکان می دهم : فعلا نه ، حالا شما برین ، منم میام....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ...
♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_هفتم چروک های پیشانی و پای چشمش بیشترمی شود : حامد... دوست حامد بود ..
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_هشتم
عمه با عجله وارد می شود ، صدای قربان صدقه رفتنش را می شنوم ، پشت در می ایستم و دزدکی نگاه می کنم ، صدایشان رابهتر می شنوم :
-الهی دورت بگردم ...چی شدی پسرم؟ آخه من ازدست تو چکار کنم بچه ؟
-وا مادر چیزی نیست که ! اینا لوس بازی در میارن میگن برو بیمارستان ! ببین ! خراش کوچولوئه ...
از دفه قبل که دیدمش ، پوستش کمی افتاب سوخته شده ومحاسنش بلند تر ، چهره اش هر بار از درد درهم می رود اما می خندد ...
موهایش کمی به هم ریخته است ...نمی توانم بفهمم چطورمجروح شده ، با خودم کلنجار می روم که وارد بشوم یا نه ؟ اصلا بروم چه بگویم؟ مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! ....
شاید لازم باشد کمی دعوایش کنم ، یا بی محلی کنم که بفهمد نباید میرفته شاید هم باید مثل عمه گریه و زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم....
اعتراف می کنم از همان اول ، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمی دانم باید چه حسی داشته باشم ...
انگار که چیزی به یاد اورده باشد ، می پرسد :
-پس حورا با شما نیومد ؟ـ
قلبم می ایستد ، اگر الان اصرار کند که برم داخل ،چکار کنم ؟ گوش تیز میکنم که ببینم عمه چه جوابی می دهد ...
- اومد، دم در ایستاده ، بهش حق بده غریبی کنه ! الهی بمیرم این مدت خیلی ساکت بود ، توخودش بود.....
-میشه صداش کنید بیاد ؟
- ممکنه قبول نکنه ها !
-حالا شما صداش کن ، قبول نکرد بامن !
دستانم می لرزند ، هنوزهمان جاذبه را دارد و حس می کنم باید بروم تا بشناسمش ، اما نمی توانم ، دلم میخواهد بدانم چرا مدام باهم مواجه می شدیم و دلیلی داشته یا نه ؟ عمه تا دم در می اید : حورا جون ، عزیزم ! بیا تو... حامد می خواد ببینتت ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←