شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💢#پای_درس_ولایت از جمله آورده های دفاع مقدس 1⃣ امنیت کشور 2⃣ روحیه خودباوری در بین مردم 3⃣ حرکت
#پای_درس_ولایت
🔰خدای متعال در همهی صحنهها به یاد پیامبر بود،
و رسول اکرم در همهی صحنهها از خدا استمداد کرد،
از خدا خواست و از غیر خدا نترسید و نهراسید.
🔸راز اصلی عبودیت پیامبر در مقابل خدا این است؛
✅هیچ قدرتی را در مقابل خدا به حساب نیاوردن،
از او واهمه نکردن،
راه خدا را به خاطر اهوای دیگران قطع نکردن.
جامعهی ما با درس گرفتن از این اخلاق نبوی، باید به یک جامعهی اسلامی منقلب شود.
📗 ۱۳۷۰/۷/۵
•┄❁🌹❁┄•
@AhmadMashlab1995
•┄❁🌹❁┄•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_نهم نا خود آگاه سربه زیر می اندازم و فقط یک کلمه ، به سختی از دهانم خا
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت
بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش کنم ، فرو می چکد ، همین می شود پاسخ سوالش ، شاید میخواهد بپرسم : این همه سال کجا بودی ؟!
بعد ازچند روز باوجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان ، هنوز هنم نتوانسته ام با او صمیمی شوم ، گرچه با عمه راحتم ....
بایدبه من حق بدهند ، تاهمین دوهفته پیش نامحرم می دیدمش و محرم از اب در امـد ! ..
مثل قبل سنگین نیستم اما کمی حرف میزنم ونگاهش نمی کنم ، امروز قرار است مرخص بشود ، خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا ، عمه رفته خانه که ناهار اماده کند و من و حامد سر سفره برسیم .....
برای همین من مجبورم کمکش کنم تا لباس بپوشد. یک دست در آتل است و نمی تواند خیلی تکانش دهد ، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده ...دور تا دور شانه و سینه اش باند پیچی شده ....
درد را به روی خودش نمی اورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش می توانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم ....
پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان ، نفس راحتی می کشد :
-آخیش ! راحت شدیم ! داشتم می پوسیدم اون تو !.....
باتاکسی به خانه می رویم ؛ عمه در خانه را اب وجا روکرده ، بوی قرمه سبزی مستمان می کند ، حامد قبل از نشستن سر سفره ، چرخی درخانه میزند و احوال فامیل و همسایه را می پرسد...
انگار انرژی اش تمامی ندارد . مۺغول چیدن بشقاب ها هستم و حامد با یک دست ، ظرف سالاد را سر سفره می گذارد ، برای سرحال اوردن من ، سربه سر عمه می گذارد....
عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من می دهد :
-کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچـہ !
حامد می خندد : چشم حتما میزارم توی الویتام، اصلا دفه بعد میرم رو خاکریز دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه !
از تصور حامد بادهان باز روی خاکریز خنده ام می گیرد حامد متوجه خنده ریزم می شود :
- خندید ! بلاخره خندید !
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش کنم ، فرو م
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_یک
خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض اینکه عمه با ظرف خورشت سر سفره می نشیند ، دستش را به علامت ایست بالا میاورد :
-باعرض پوزش ، به علت بوی قرمه سبزی مامان جان ، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می باشم !
بعد از مدت ها ، از ته دل می خندم ، حالا من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم ، صمیمی ، دلسوز ومهربان ....
باتردید روسری مشکی را بر می دارم ، اما منصر می شوم ، دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است ....
روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم می کنم که گرد بایستید و بایک گیره بلند پروانه ای می بندمش ، چادر را طوری روی سرم قرار می دهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد ....
صدای حامد در می آید :
-شما خانوما چی میخواین از جون آینه؟ بیادیگه !
دوباره نگاهی به خودم می اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان ، کیفم را از روی تخت بر می دارم و خودم را به حیاط می رسانم ، عمه گفته همراهمان نمی اید تا من راحت تر باشم...
با التماس دعایی بدرقه ام می کند ، حامد ماشین را از حیاط بیرون اورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده ....
بادیدن من که خرامان خرامان به طرفش می روم می گوید :
-اصلا عجله ای نیستا ، مهم نیست منو یه ربع اینجا کاشتید!
خنده به لبم می اید ، در جلو را برایم باز می کند ، از این کارش خجالت میکشم ، دلیل این همه محبت چیست ؟
طرف راننده می نشیند ، یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو اویزان است ، بازهم همان بغض لعنتی ، راه گلویم را می بندد ...بعد هجده سال باید مزار پدرم را ببینم، انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف می رود....
حامد با مهارت خاصی بایک دست آتل بندی شده رانندگی می کند ، یک بار سر فرصت جریان مجروحتیش را بپرسم . حال او هم چندان خوش نیست ، دو سه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ...
ادامہ دارد....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آقا؛ مبارڪاسترداۍامامتت(:♥️🌿✨ ✅ @AhmadMashlab1995
" قلههایمقدسظهور"
من معتقد هستم امام زمان که ظهور بکنند؛ حکومتی که ایجاد میکنند قله آن حکومت آن دوره ای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخش ها و حالاتش اتفاق افتاد...
#شهید_قاسم_سلیمانی🌱
✅ @AhmadMashlab1995
مراسم امامت امام زمان(عج) به نیابت از شهید مشلب🌸🌷
#ارسالی🌺
✅ @AhmadMashlab1995
#حرف_قشنگ🌱🌼
『💙͜͡🌿』
#حرفِڪاربردۍ(:"
میگفت:
[قݪبتو♡]اصلاحکن !
قبݪ،ازاینڪہخاڪوغبار
روشبشینہ ...
وقبݪازاینڪہتارِعنکـبوتببنده ...
کہاونوقت،خوبشدنسختمیشہ(:
#یاعلےبگورفیق🌱
/ʝסíꪀ➘
|❥ @AhmadMashlab1995❥|
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمد احمدیسکل😍 😍جزء شهدای مدافع وطن😍 🍁ولادت:3شهریور سال1367🌷 🍁محل ولادت:میناب🌷 🍁
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید پویا ایزدی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:1شهریور سال1362🌷
🍁محل ولادت:لنجان_اصفهان🌷
🍁شهادت:1آبان سال1394🌷
🍁محل شهادت:حلب_سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:وی ۲۰ روز در منطقه حضور داشت تا این که در تاریخ ذکر شده با اصابت موشک کورنت اسرائیلی به تانکش در روز جمعه مصادف با تاسوعای حسینی در حلب سوریه در سن 32 سالگی به شهادت رسید😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
💔
میانهی من و محبوب من فراق انداخت
دگر چگونه توان دل به این جهان دادن..؟
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ز کدام ره رسیدی،ز کدام در گذشتی؟! که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی.......! #یاایهاالعزیز🥀 | #الل
ڪمڪمدارد،
حقیقتدنیا،رومیشود!
وهمہمیفهمیم،
آنچہراڪہبایدپیشترهامےفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو،
بیشازوحشتدنیایکرونازدهیامروزاست!
#یاایهاالعزیز🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995