شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
روحانی بدون اینکه خندش بگیره به خبرنگارها گفته:خوشحالم به تمام وعده های انتخاباتیم عمل کردم.../: م
شاید اگه حضرت ایوب هم سخنرانیهای روحانی واسهاش پخش میشد از امتحان صبر سربلند بیرون نمیاومد. تحمل این حجم از پر روئی تقوای زیادی میخواد به خدا!
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_غازی_ضاوی (دانیال) راوی:همسر شهید ضاوی قسمت اول: "غازی" یعنی مجاهدی که
📚خاطرات شهید مدافع حرم
#شهید_غازی_ضاوی (دانیال)
راوی:همسر شهید ضاوی
قسمت دوم:
غازی احساس می کرد هنوز به جایگاهی نرسیده است که لیاقت شهادت را داشته باشد اما به خاطر صفات برجسته اش لیاقت و استحقاق شهادت را داشت من یک بار به او گفتم"تو آن قدر خوبی که دنیا و اهلش لیاقت این همه خوبی تو را ندارد" آخرین باری که به خانه آمد قبل از رفتن،من و ملیکا را به مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام فرستاد و من آنجا هیچ دعایی نکردم جز اینکه خدا شهادت را نصیبش کند
18 ژانویه 2015 (28 دى 93) در شهر "قنیطره" سوریه نزدیک مرز فلسطین اشغالی در حین ماموریت،به همراه ۵ تن دیگر از مجاهدان حزب الله از جمله "جهاد عماد مغنیه"هدف حمله موشکی بالگرد دشمن صهیونیستی قرار گرفته و به شهادت رسیدند . آن ها ماموریتی برای ورود به فلسطین داشتند و به همین خاطر دانیال معروف به شهید قدس شد
خبر شهادتش را که شنیدم اصلاً تعجب نکردم چون موقع رفتن می دانستم که باز نمی گردد وقتی پیکرش را آوردند تکه تکه بود!اما این خواست خودش بود که علاقه داشت پیکرش شبیه اربابش امام حسین علیه السلام پاره پاره باشد همه دوستانش از شهادت دانیال تعجب میکردند چون در این زمینه هرگز حرفی از او نشنیده بودند!او در بین مردم خیام معروف بود و با شهادتش معروف تر شد .
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_غازی_ضاوی
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
📍سه شخصیت سیاسی مهم و تاثیرگذار قاره آسیا🙃😂
۱. ماهاتما گاندی از هندوستان
۲. ماهاتیر محمد از مالزی
۲. ماهارو نابود کرد حسن از ایران
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
- بچههابخاطراینخونۍکہپاۍشما
ریختھشدهدرسبخونید . . . :)
#حاجآقارمضانی🌱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رنگ ها را تُ به جهان بخشیده ای گر نبودی تو بی گمان سیاه و سفید می ماند این جهان #نزار_قبانی #شهید
بدانید که شهادت
مَرگ نیست رسالت است
رفتن نیست جاودانه ماندن است
جان دادن نیست بلکه جان یافتن است..💛
#شهیداحمدمحمدمشلب
#وصیت_شهید
قرارگاه مجازے شهید احمدمشلب♥️🌱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت : #مقاومت هزینه دارد اما هزینهی سازش و تسلیم، از هزینهی #مقاومت به مراتب بیشتر
#پای_درس_ولایت
✅ حرف های ما صرفاً جنبه موعظه ندارد و #بایستی_به_آن_عمل_شود.
📕۸۴/۱۰/۱۸
🍃🦋 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پیامشهید♥️ اگر مےخواهید ڪارتان برڪت پیدا ڪند بہ خانوادہ شهدا سر بزنید، زندگے نامہ شهدا را بخوانی
🍃🌸
🔸یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟
🔹حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیممان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم...
🔸به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی همسنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟
🔹حسن گفت: روز تشیع جنازهی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب میکرد...
🔸پدرم گفت: باید بروم ببینم این بندهخدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آنها که شدم، حجلهاش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است...
#شهید_حسن_طاهری
#هر_روز_بایک_شهید
#برادرشهید
@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد میلاد بدری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦6فروردین سـال1374🌿 🌴محـل ولادت⇦ام
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمد احمدیجوان💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦5اسفند سـال1368🌿
🌴محـل ولادت⇦باشی_تنگستان🌿
🌴شهـادت⇦13آذر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه(بیمارستانتهران)🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در حومه شهر حلب توسط تکفیری ها مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و درحالی که دو چشم خود را از دست داده بود؛ مجروح شده و پس از 43 روز بستری شدن و تحمل درد های ناشی از جراحت های میدان نبرد در یکی از بیمارستان های تهران بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
دوستان عزیز از امشب با رمان #در_حوالی_عطر_یاس
در خدمت شما هستیم...
#باماهمراهباشید
👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_اول
خدارو شکر کلاس تموم شد واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود، سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت
-خودِ نامردتی!
با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم
-حالا چرا نامرد؟!
در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد
-خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...
پرید وسط حرفم
-باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده
بلند شدیم راه افتادیم ..هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: نظرم عوض شد
چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:راجبه چی؟
-پسر خاله ی نردبونم!
زدم زیر خنده که گفت: در مورد کادو برای بابام دیگه
در حالی که میخندیدم گفتم: خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو
روشو برگردوند و گفت: اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ
سری تکون دادمو گفتم: والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم
-آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما
لبخندی زدم و گفتم: امان از دست تو دختر!
نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه، خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یاس و به ریه هام بکشم ...
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: سلام به روی ماهت گلم
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم
با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه
_علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎
پریدم بالا و گفتم: خریدیش
سرشو تکون داد و گفت: اره خریدمش بالاخره
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم
لبخندی زدم و گفتم: آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم
مامان فقط سرشو تکون داد ..نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد
اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!
هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یاس بکاره تو حیاط ..یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم
اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه ..
نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنارم رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم ..
تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..
تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: هوووورا بالاخره تعطیل شدیم
و با یه پرش پرید رو تختش ..من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: سلامت کو؟
خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد
خندیدمو جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم ..من مهسا رو خیلی دوست داشتم ..با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود ..دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم!
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995