eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚خاطرات شهید مدافع حرم (دانیال) راوی:همسر شهید ضاوی قسمت دوم: غازی احساس می کرد هنوز به جایگاهی نرسیده است که لیاقت شهادت را داشته باشد اما به خاطر صفات برجسته اش لیاقت و استحقاق شهادت را داشت من یک بار به او گفتم"تو آن قدر خوبی که دنیا و اهلش لیاقت این همه خوبی تو را ندارد" آخرین باری که به خانه آمد قبل از رفتن،من و ملیکا را به مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام فرستاد و من آنجا هیچ دعایی نکردم جز اینکه خدا شهادت را نصیبش کند 18 ژانویه 2015 (28 دى 93) در شهر "قنیطره" سوریه نزدیک مرز فلسطین اشغالی در حین ماموریت،به همراه ۵ تن دیگر از مجاهدان حزب الله از جمله "جهاد عماد مغنیه"هدف حمله موشکی بالگرد دشمن صهیونیستی قرار گرفته و به شهادت رسیدند . آن ها ماموریتی برای ورود به فلسطین داشتند و به همین خاطر دانیال معروف به شهید قدس شد خبر شهادتش را که شنیدم اصلاً تعجب نکردم چون موقع رفتن می دانستم که باز نمی گردد وقتی پیکرش را آوردند تکه تکه بود!اما این خواست خودش بود که علاقه داشت پیکرش شبیه اربابش امام حسین علیه السلام پاره پاره باشد همه دوستانش از شهادت دانیال تعجب میکردند چون در این زمینه هرگز حرفی از او نشنیده بودند!او در بین مردم خیام معروف بود و با شهادتش معروف تر شد . ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
📍سه شخصیت سیاسی مهم و تاثیرگذار قاره آسیا🙃😂 ۱. ماهاتما گاندی از هندوستان ۲. ماهاتیر محمد از مالزی ۲. ماهارو نابود کرد حسن از ایران 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
- بچه‌هابخاطراین‌خونۍکہ‌پاۍشما ریختھ‌شده‌‌درس‌بخونید . . . :) 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
بدانید که شهادت مَرگ نیست رسالت است رفتن نیست جاودانه ماندن است جان دادن نیست بلکه جان یافتن است..💛 قرارگاه مجازے شهید احمدمشلب♥️🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
✅ حرف های ما صرفاً جنبه موعظه ندارد و . 📕۸۴/۱۰/۱۸ 🍃🦋 @AhmadMashlab1995
🍃🌸 🔸یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟ 🔹حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیم‌مان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم... 🔸به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی هم‌سنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟ 🔹حسن گفت: روز تشیع جنازه‌ی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب می‌کرد... 🔸پدرم گفت: باید بروم ببینم این بنده‌خدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آن‌ها که شدم، حجله‌اش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است... @AhmadMashlab1995|√←
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمد احمدی‌جوان💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦5اسفند سـال1368🌿 🌴محـل ولادت⇦باشی_تنگستان🌿 🌴شهـادت⇦13آذر سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه(بیمارستان‌تهران)🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در حومه شهر حلب توسط تکفیری ها مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و درحالی که دو چشم خود را از دست داده بود؛ مجروح شده و پس از 43 روز بستری شدن و تحمل درد های ناشی از جراحت های میدان نبرد در یکی از بیمارستان های تهران بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
دوستان عزیز از امشب با رمان در خدمت شما هستیم... 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان خدارو شکر کلاس تموم شد واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود، سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت -خودِ نامردتی! با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم -حالا چرا نامرد؟! در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد -خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ... پرید وسط حرفم -باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده بلند شدیم راه افتادیم ..هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: نظرم عوض شد چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:راجبه چی؟ -پسر خاله ی نردبونم! زدم زیر خنده که گفت: در مورد کادو برای بابام دیگه در حالی که میخندیدم گفتم: خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو روشو برگردوند و گفت: اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ سری تکون دادمو گفتم: والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم -آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما لبخندی زدم و گفتم: امان از دست تو دختر! نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه، خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یاس و به ریه هام بکشم ... از حیاط دل کندم و رفتم داخل -سلام مامان عزیــزم مامان که مشغول ظرف شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: سلام به روی ماهت گلم با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه -خوبین مامان؟ -بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه! -از بس قیافت ضایع است! برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه _علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎 پریدم بالا و گفتم: خریدیش سرشو تکون داد و گفت: اره خریدمش بالاخره مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون - ولی من نگرانم محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم لبخندی زدم و گفتم: آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم مامان فقط سرشو تکون داد ..نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس! هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یاس بکاره تو حیاط ..یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه .. نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنارم رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم .. تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه .. تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: هوووورا بالاخره تعطیل شدیم و با یه پرش پرید رو تختش ..من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: سلامت کو؟ خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد خندیدمو جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم ..من مهسا رو خیلی دوست داشتم ..با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود ..دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم! ... ✍نویسنده: گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
رمان قدمامو تند کردم، نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه - چیشده مگه؟! با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده دستمو گرفت و گفت: ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای! با کلافگی سرمو تکون دادم، نمیدونستم چی بگم حتی تو این موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون با غم نگاهم کرد و گفت: آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه نگاهش کردم، بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم: من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه، مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد، سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست، من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش، خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم، بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم، کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم، نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟! شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم که جای خدا رو تو قلبم می گرفت، کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده... آخرین میوه رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: تموم شد! در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت: دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم، مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم، چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ... روسری مو که بستم صدای زنگ بلند شد، باز این استرس، باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد، از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم آروم و قرار نداشت .. چادرمو سر کردم، مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی، نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس، حتی خودِ عباس! صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست: سلام دخترم سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد، صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود، با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس" ... ✍نویسنده: گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
رمان دیگه نوبت سفره پهن کردن بود، تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه ولی موقع شام دیگه نمیشد کارش کرد باید با عباس دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: چشم اومدم چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود وضو می گرفتم تا آروم شم بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: ماشالله چه خانومی شده معصومه جون لبخندی رو لبای مامان نشست: کنیز شماست با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!! نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه! ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم ضربان قلبم بالا زد اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش ..یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن سریع پارچ و برداشتم و گفتم: برم پرش کنم دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال، با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ... وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ... سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره .... دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس! ساعت نزدیک دوازده شب بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس! مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: معصومه نگاهش کردم: بله یکم این دست اون دست کرد و گفت: تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟! نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری می کرد سریع نیم خیز شدم و گفتم: حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب چشماشو ریز کرد و گفت: الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟! -مهسا خواهش میکنم ول کن سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: شب بخیر -مثلا دارم حرف میزنم باهات از زیر پتو گفتم: برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد..شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد سرمو از سجده بلند کردم، تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم، باز سرمو به سجده گذاشتم تا طبق عادت همیشگی شکر بعد نماز بگم، چشمامو تو سجده بستم، خدایا شکرت، شکرت که من سالمم، شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم، شکرت که من عاشق عطر یاسم، شکرت ... اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم، نگاهمو به بالای سرم دوختم و گفتم: خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی .. با دستام اشکامو پاک کردم .. کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود، از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم😔 در اتاق و باز کردم رفتم بیرون، دلم می خواست یه کم برم کنار گلهای یاسم، همه خواب بودن هنوز، از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من! به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم به در اتاق محمد نگاه کردم و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم"نکنه صدای نجوای تو باشه عباس" ... ✍نویسنده: گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
{بِــسْمِ رَبّْ اِلمَہدے...💕✨}
🌸🍃 غمخوارِ کربلا غم عالم نمی‌خورد دنیایِ بی حسین به دردم نمی‌خورد 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
•|💔🌱|• -دورٺان‌بگردمـ🦋 --ٻاران‌آمد‌☔️ --شما‌نمۍ‌آیید؟🍂 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ‌‌‌‌‌‌‌بیاکہ‌‌بی‌تو‌،قنوت‌شاخہ‌ها،اجابتـےجز غروب‌تلخِ‌خـزان‌ندارد🌱 :)‌ @AhmadMashlab1995•[🍁]•
راه رسیدن بھ خدا دوست داشتن آدم‌هاست!'🌿 ✨ ✅ @AhmadMashlab1995
The sun doesn't lose its beauty when covered by the clouds. The same way your beauty doesn't fade when being covered by Hijab... ‌ همانگونه که خورشید زیبایی خود را هنگام پوشاندن ابرها از دست نمی دهد، زیبایی شما در هنگام پوشش حجاب محو نمی‌شود(: ♥️🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
بہ گمـانم رازے نهفتہ در پشـت همیـن لبخنـد هاسـت ڪـسے چـہ مےدانـد؟🙃 🌼🌾 @AHMADMASHLAB1995
روحانی گفته با برجام دست و پا شکسته سه بار آمریکا رو توی سازمان ملل شکست دادیم. حاجی یه دو دقیقه شمشیرتو زمین بذار آمریکا نفس بکشه؛ کشتیش😂 ✅ @AhmadMashlab1995
. 🍃 👀 🍃 اینطوری لو رفت...! 🍃 دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند. و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟»😳 🍃 گفتند: «عراقی»😁 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»😎 می‌خندیدند😂 🍃 گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. 😎😂 پول داده بود!» 🍃 اینطوری لو رفته بود، بچه‌ها هنوز می‌خندیدند. . 🍃 .. @AhmadMashlab1995
شهیدداریوش دکتری یکبار که داریوش از کار و بارم پرسید گفتم: دارم خیلی جدی کار می‌کنم تا یک قطعه زمین بخرم. داریوش در جوابم گفت: « برای کار و زمین و خانه و ماشین وقت زیاد داری، اما برای درس خواندن خیلی وقت نداری.» خدا می‌داند که امسال فقط به عشق داریوش آزمون دکتری دادم و قبول شدم. @AhmadMashlab1995
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد خوشا کسے که شاعر است شاعر توست 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995