عصا سلاحِ کلیم است
نه سلاح علی...✌️🏻
علی به وقت حوادث
عصا نمی گیرد...✖️
#بیعصا_آمدهای_چشمودل_ماروشن✨
✅ @AhmadMashlab1995
خوب کردی که رُخ 🌸
از آینهـ پنهــــان کردیـ
هر پریشانـ نظریـ
لایقِ دیدارِ تو نیستـ 😌♥️
~| #چادرےهآ♡
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رزق_مهدوی💫 زندگی به سبک آخرالزمان📛 🎤| #دکترعباسی 🎤| #استاد_رائفےپور🗣 1⃣| #قسمت_اول ✅ @AhmadMashl
#سخن_بزرگان💎
استادپناهیان:
تصـور کن
همه عالم بلند شدن واست کف بزنن
اما امامزمـان(عج)که تو رو دید
روش و برگردونه...💔
ارزش داره؟!
✅ @AhmadMashlab1995
آسمانی شدن💫
نه بال میخواد و نه پر...🌾
دلی میخواد به وسعت خود آسمان💗
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌾
#پنجشنبہهاےدلتنگے🥀🕊
#هدیہبہࢪوحپاڪشھیدانصلـوات🌸🦋
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تُف به غیرت مسئولین!
😳خاک بر سر سازمان تبلیغات اسلامی!
😳خاک بر سر حوزه های علمیه!
🔥 گفتگوی جنسی و شرم آور زن فاسد و پسر ۱۴ ساله در اینستاگرام و فریادهای جنجالی استاد پورآقایی بر سر مسئولین و نهاد های مختلف...
✅انتشار حداکثری
#آخرالزمان
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهیدداریوش دکتری یکبار که داریوش از کار و بارم پرسید گفتم: دارم خیلی جدی کار میکنم تا یک قطعه زمین
✨خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار ماندهایم، خدایا هیاهوی بهشت را میبینم، چه غوغایی!!!
✨ حسین به پیشواز یارانش آمده، چه صحنهای!!! فرشتگان ندا میدهند که همرزمان ابراهیم! همراهان موسی! همدستان عیسی! همکیشان محمد !همسنگران علی! همفکران حسین علیهالسلام! همگامان خمینی و خامنهای از سنگر کربلا آمدهاند، چه شکوهی!!!
✨ این دل نوشته را در حالی مینویسم که هیچ امیدی به شهادت ندارم، مگر به فضل خداوند متعال، زیرا ما بنده نافرمان بردار درگاه خداوند بودهایم، که اگر بخواهیم خود را از شهدا و شاهدان حقانیت خداوند تبارکوتعالی بدانیم دچار جرم دیگری شدهایم.
🔖فرازهایی از وصیت نامه #شهید_احمد_مکیان
#هر_روز_بایک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
⭕️ تلخترین طنز قرن این است؛
عدهای که از کاهش قیمت تخممرغ عاجز هستند، ادعا میکنند سال بعد بدون رفع تحریم ۲.۳ میلیون نفت خواهد فروخت...😏
#بودجه_۱۴۰۰
👤 علیرضا گرائی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
ڪاش تقدیر #شهـادت
بہ سرانجام شود ،ڪسےهست
کہ میلش شده #گمنام شود
#عشق یعنے حرم بےبے
و من مےدانم!
بایداین سربرود تا دل آرام شود...
#پروفایـل
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
هزارقصہنوشتیمبرصحیفہۍدل...
هنوزعشقِتو
عنوانِسرمقالہۍماست💔
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_اربآب💔
#التماس_دعا🌱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آسمانی شدن💫 نه بال میخواد و نه پر...🌾 دلی میخواد به وسعت خود آسمان💗 مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌾 #پنجشنبہ
دلم بد حسرت این را دارد...
شب جمعه...
لبنان..
نبطیه...
مزار تو ...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بہ گمـانم رازے نهفتہ در پشـت همیـن لبخنـد هاسـت ڪـسے چـہ مےدانـد؟🙃 #شهید_احمد_مشلب🌼🌾 #هر_روز_با_یک_
جزوصالِتو
مداوانشودزخمِدلم
چہشودگرنظری
برمنِبیچارهکنے...(:🍂
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سعید سامانلو💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦11دی سـال1360🌿 🌴محـل ولادت⇦قم🌿
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمد هادی ذوالفقاری💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦13بهمن سـال1367🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦26بهمن سـال1393🌿
🌴محـل شهـادت⇦
مکیشفیهسامراء_عراق🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦عملیـات انتحـارے در بیـن سربـازان عراقے؛ هـادے بـہ آرزویـش رسیـد بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#حسینجان
دست بر سینه
چشم ها گریآن
دل دیوانه ام دوباره بخوان....
سلام
به امام غریب
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
#توُ چشم از خواب بگشایی
ببینی شاه شاهانی
سلام✋
صبحتون متبرک به نگاه #شهیداحمدمشلب
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بُرد هوای دلبری هم دل و هم قرار من…🌥✨ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @AhmadMas
•[هجر تو ز درد و داغ،دلگيرم کرد
اندوه غم زمان زمينگيرم کرد
گفتند که جمعه میرسی از کعبه
اين رفتن جمعه جمعهها پيرم کرد]•
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#تلنگر💥
چت با نامحرم
مثل بعضی تصادفهاسـت😣
همان موقع تو را نمیکشد..!
اما بعد از مدتی، به یکباره،
حتی با یک ضربه کوچک
همه چیزت را میگیرد❗️
[[مراقب داشته هایت باش دوست من.....]]
✅ @AhmadMashlab1995
شھدا یہ تیپے زدن ^^
ڪہ خـ♡ـدا نگاهشوݩ ڪرد!
دنبال این بودݩ ڪھ...
خوشگل خوشگلا 🥰
یوسُف زَهرا
امام زماݩ[؏ـج]
نگاشوݩ ڪنہ...🌱
حالا ټو برو هرتیپۍ😖
ڪہ میخواۍ بزن . . .
اما . . .
حواسټ باشہ{☝🏻}
ڪے داره نگات میڪنہ…!👀🍃
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر؛
با تهریش، بدون تهریش، حالم ازت بهم میخوره...‼️
- بابا مخ زنی با حاج قاسم آخه!
بقول آقای حسن ملایی #بابا_یا_ابلفضل 😐💔
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جزوصالِتو مداوانشودزخمِدلم چہشودگرنظری برمنِبیچارهکنے...(:🍂 #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_با_یک_عک
جمعه بهانه است
دلم تمام روزها برای تو شعر میشود
جمعه بهانه است
تو اگر نباشی
خیالت اگر نباشد
و دستت را بر سر روزها نکشی
تمام هفته هیچ چراغی روشن نمیشود
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_ششم از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،با صدای مامان که گ
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_هفتم
چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد؟ شاید اشتباهی اومده لای کتابام..دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،مهسا بعدازظهری بود، محمد هم با مامان رفته بود گلزار شهدا دیدار بابا، من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم، یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔
سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی
خندیدم و گفتم: وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه
سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم، واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ...
از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم
- سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟
لبخندی رو لبم نشست و گفتم: کم سعادتی بود دیگه
لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود
یه
دفعه چشماش برقی زد و گفت: راستی میدونستی داداشم برگشته
با خوشحالی گفتم: واقعا؟! کی برگشت؟
_ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه
_ دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا
_ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم
یه کم فکر کردم و گفتم: باشه عزیزم ان شاالله میام
با هم خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده، سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم، تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه!
.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_هفتم چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_هشتم
مشغول شام خوردن بودیم، همه نگاها به تلویزیون بود بجز نگاه من که فقط تو بشقاب خودم بود و همش تو فکر بودم، فکرای مختلف فکر اینکه آینده ام چی میشه من اصلا حاضر میشدم با کسی غیر عباس ازدواج کنم، بعد اینکه مخالف میل خودم جواب منفی میدادم چه بلایی سرم میومد آخرین امیدم هم قطع میشد، آه ای کاش هیچ کس تو همچین موقعیتی قرار نگیره که مجبور باشه فقط یه انتخاب داشته باشه، ای کاش حق انتخاب داشتم، ای کاش ....
مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: فردا پس فردا فکر کنم ملیحه خانم زنگ بزنه جواب بخواد فکراتو کردی، چی جوابشونو بدم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با تحکم حرف بزنم گفتم: میدونین مامان من به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم
محمد و مهسا هم دست از تماشای تلویزیون برداشتن و منو نگاه کردن، مامان گفت: یعنی چی الان، جوابت چیه؟!
نگاهی به خواهر و برادرم انداختم که انگار نگران بودن!
- یعنی ... یعنی جوابم منفیه
اندفعه محمد بجای مامان سریع گفت: یعنی چی منفیه؟
نگاهی بهش کردم و گفتم: منفی بودن هم باید برات تعریف کنم داداش ، من نمیخوام با آقا عباس ازدواج کنم
با حرفایی که داشتم خلاف میلم می زدم قلبم درد میگرفت مامان با ناراحتی گفت: معصومه من فکر میکردم تو دختر عاقلی هستی و تصمیم درستی می گیری، الان عباس چیش به تو نمیخوره آخه؟
با ناراحتی گفتم: مامان جان، شما خودتون گفتین هر تصمیمی بگیرم موافقید
- والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر تصمیم گیری کنی
دستامو مشت کردم، اولین بار بود که مامان اینجوری سرزنشم می کرد، بغض سعی داشت خودشو از چشمام سرازیر کنه ولی من مقاومت می کردم باورم نمیشد روزی برسه که برای رد کردن عباس با خونوادم مخالفت کنم
مامان غذاشو نیمه ول کرد از سر سفره بلند شد و رو مبل نشست : حالا جواب ملیحه خانم و آقاجواد رو چی بدیم، بیچاره ها بعد این همه محبتی که بهمون داشتن حالا پسر دسته گلشون رو اینجوری رد میکنیم،نه تو بگو چه عیبی داره پسرشون.. معتاده، نماز نمی خونه، بیکاره...چیه؟ چی؟ ، آخه دختر منطقت کجا رفته، خدا رو خوش نمیاد جوون با ایمانی مثل عباس و ردش کنی
مطمئن بودم یه کم دیگه اونجا می موندم و حرفای مامان و می شنیدم اشکم سرازیر میشد، از سر سفره بلند شدم و رفتم تو اتاق، اولین بار بود که غذا مو نصفه رها می کردم، رو تختم دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم و زدم زیر گریه،
عباس، عباس ..نگاه کن چیکار داری می کنی با من .. نگاه کن ....
از دیشب بعد اون اتفاق با هیچ کس حرفی نزدم یعنی کسی با من حرفی نزد!!!
منم سعی می کردم بی تفاوت باشم گرچه تمام شب رو گریه کرده بودم،
خودم رو با کتابام مشغول کردم، با اینکه هیچی نمی فهمیدم و تمرکز نداشتم اما کتابم جلوم باز بود و مثلا دارم می خونمش، همش فکر و خیال تو سرم بود همه از دستم ناراضی بودن و من همه ی این نارضایتی ها رو داشتم بخاطر رضایت یه نفره دیگه تحمل می کردم، آخ خدا، خودت یه راهی جلو پام بزار که لااقل مامانم ناراضی نباشه ازم😔
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995