eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیستم بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حا
📚رمان گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره - آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن .. دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی نگاهی بهم کرد و گفت: ای کاش همه مثل تو بودن نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه، دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم، نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن، دل عباس رو بلرزونم ... با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ... لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ... عقیق رو لمس کردم، تو دلم با عقیق حرف میزدم، "مراقب عباسِ من باش!! " داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ... ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود، درست مثل من با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!! همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم .. نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟ سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و گفتم: اومدم اومدم بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش، نگاهم میکرد، با همون چشمای سیاهش، خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد، احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد، یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه، ... ✍نویسنده:گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیست_و_یک گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشس
📚رمان لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش، باهاش دست دادم و اومدم بیرون، داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود گفت: یه خواهشی دارم کمی مکث کرد و گفت: لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم ... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد دستام رو بند کفشام خشک شد، منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان، منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم .. در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم گفتم: یعنی .. یعنی .. نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم... خودش سریع گفت: یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه... محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن، دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، وای نه، کاش خواهش نمیکردی عباس ... یعنی نمیبینمش دیگه، امکان نداره، من میبینمش، بازم میبینمش، من مگه چند وقته عباس رو دارم، اشکام به پشت چشمام رسیده بودن فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه، رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت، پشت بهش سریع گفتم: خداحافظ عباس!! منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون، نمی خواستم اینجوری برم، نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم، نمی خواستم ... وای که چه خداحافظی تلخی بود، اونقد تلخ که حس میکردم مزه ی تلخی اش تا ابد باهام میمونه .. سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ... زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه" ‎چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. ‎بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. ‎دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود .. ‎دستام میلرزید .. ‎دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم .. ‎یازینب .. یازینب .. ‎زدم زیر گریه .. ‎فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. ‎یازینب ... ‎فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. ‎آخ عباس .... عباس.... . ‎وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. ‎بلند شدم و وضو گرفتم .. ‎به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود .. ‎سجاده ام رو پهن کردم .. ‎چادرمو سر کردم و ایستادم .. ‎خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، ‎دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله .. ‎دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن .. ‎بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... ‎سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. ‎اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد.. ‎خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی .. ‎خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو .. ‎چون بوی تو رو میداد .. ‎چون با دیدنش یادِ تو می افتادم .. ‎خدایا من دنبال تو ام .. ‎خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. ‎چقدر سخت .. ‎باید از عباس های وجودم بگذرم .. ‎باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم .. ‎خدایا .. ‎خدایا من از عباسم گذشتم .. ‎تو ام از گناهای من بگذر یا الله .. ‎شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن .. ‎چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. رمان🗞 ✍نویسنده:گل نرگس @AhmadMashlab1995 🌸منتظر رمان های جدیدی در کانال شهید مشلب باشید🌸
حسن روحانی: موضوع رفراندوم در قانون پیچیده در نظر گرفته شده و می‌تواند اکنون بعد از ۴۰ سال اجرایی شود 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞 ☝️☝️☝️ وقتی میبینید روحانی عصبی شده و داره مزخرف میگه بدونید قرار بوده یه خرابکاری کنه ولی نمیذارن و جلوش رو گرفتن. برای همین میاد و فضا رو تند میکنه تا بتونه از حمایت رسانه های غربگرا بیشتر استفاده کنه.
|🌸✨| حقیقٺ مقصد وصول است نہ حصۅل!💛 🌿 🌺 ✅ @AhmadMashlab1995
‏ولی شرط میبندم روحانی این کرونا انگلیسیه رو حتماً میگیره. اصلاً ماسک رو برمیداره لاجرعه سر میکشه! @AhmadMashlab1995
﴾🌿🍯﴿ استادپناهیان‌‌میفرمودند↯ اگربیقرارِ "امام‌زمان" هستید‌این نشانھ‌یِ‌‌سلامتے‌روحے‌شماست! -اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج(: •| @AhmadMashlab1995 |•
لبخنـد تـو ࢪا چنـد صبـاحـے اسـت ندیـدم....💔 یڪبـار دگـر خانـہ‌ات آبـاد بخنـد بـاز...😞🥀✨ 🌼🌾 💔 ✅ @AhmadMashlab1995
شهدا برای نشان دادن راه، وصیت‌نامه نوشتند، وصیت‌نامه‌ای که بعد از آنکه خداوند حکمت خود را بر آنان جاری ساخت، نوشتند؛ فعالان فرهنگی امروز باید وقف نامه خود را بنویسند چرا که در جنگ امروز لازم است خود و زندگی‌مان را وقف کرده و آن را به‌پای خدا، ائمه اطهار و شهدا صرف کنیم؛ باید طبق سیره شهدا با تمام وجود ائمه اطهار را در زندگی‌مان حس کنیم. 💡 ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:سید احسان حاجی حتملو💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1363🌿 🌴محـ
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:سیدحمید طباطبایی‌مهر💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1338🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران🌿 🌴شهـادت⇦4اسفند سـال1391🌿 🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
شبتان‌پر‌از‌عطر‌حسین‌(ع)رفقا^^
•| بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ🌹🍃 |•
اسرارِ خرابات به جز مَست نداند هشیار چه داند که درین کوی چه راز است ! 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| |• ••• مومن بسیار توبه مےکند و خدا به همین خاطر او را دوست دارد؛ "إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱 هرچه اتاق تمیزترشود، آشغال‌های ریزتربه چشم می‌آیند. دل مومن با استغفار پاڪ می‌شود. آن‌گاه گناه‌های ظریف‌تردیده می‌شود و لذا مجدداً استغفار می‌کند.🧡 ••• 🌙 ~~~~~~~••••••••●●● @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•┈┈••✾•#شهیدانھ⚘•✾••┈┈• دل‌تنگے💔 سخت است و طاقت‌فرسا🍂... هنوز هم وقتی صحبت بابا میشه انگار چیزی شبی
بــسم ربــ الشـہدا🦋 بـہ روایتــ برادر🌿🍃 📝چهار يا پنج ساله بودم که به همراه شهيد براي ماهيگيري به رودخانه رفتيم، آنچه هيچ موقع فراموش نمي کنم اين است که هر چه ماهي گرفته بودند را کباب کردند و به من دادند و گفتند همه ي اينها مال تو، در انواع شنا مهارت مثال زدني داشتند. وقتي با دوستان به اردو مي رفتند آبهاي بلند و خطرناک را اولين بار ايشان امتحان مي کردند. کوهنوردي نيز از فعاليتهاي ديگر او بود، سعي داشت تعطيلات را با دوستان يا خانواده در جاهايي که حال و هواي روستا دارد بگذراند. 🕊 @AhmadMashlab1995
🌿|● ازشھیدبابائےپرسیدند↯ +عباس‌چخبر؛چڪارمیڪنے!؟ _گفت:بہ‌نگهبانے‌ِدل‌مشغولیم _تاڪسےجز‌خدا‌وارد‌نشود✨ ♥️| @AhmadMashlab1995
امشب شب یلداس عصر اینا بود که یاد یه خاطره جالب وعجیب افتادم از داداش احمدمون فکر کنم شب یلدای پارسال بود که توی مدرسه علمیه مون با دوستم در حجره نشسته بودیم؛ مدرسه مون مراسم شب یلدا گرفته بود واز این قبیل کار ها. اما بنده ودوستم نرفته بودیم، من هم در به در دنبال کتاب داداش احمد می گشتم با آقا احسان که هیچکدومون نتونسته بودیم پیدا کنیم کتاب رو همه جارو گشته بودیم اما نمی شد که نمی شد تا این که شب یلدا بود ومن هم در حال گشتن کتاب در سایت ها که با عنایت خود شهید، تونستم کتاب رو پیدا وبرای خودم و داداش احسان عزیز سفارش بدم اصلا یه شیرینی خاص یلدایی بود که داداش احمدمون به بنده و داداش احسان داد. هدیه ای به وسعت اقیانوس بی کران آرام که ارامشی حقیقی وجالب برامون به ارمغان آورد.🌹🌹🌹 خواستم این خاطره رو باشما هم درمیون بذارم. @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امشب شب یلداس عصر اینا بود که یاد یه خاطره جالب وعجیب افتادم از داداش احمدمون فکر کنم شب یلدای پا
شب یلدا برامون فرستادن ولی به دلیل حجم پیام ها نشد در کانال قرار بگیره متاسفم...! خادم نوشت...
سلام‌رفقا! ازمون خواستین یک ختم دیگه بزاریم..! براۍ‌‌سالگردشھادت ابومهدی المهندس و حاج قاسم تا ۱۳دی! ‌دست‌ماروهم‌بگیرن‌عاقبت‌بخیر‌بشیم(:💔✨ دومین ختم رو تقدیم‌میڪنیم‌به‌شهید ابومهدے المهندس🌱! جزء ۱✅ جزء ۲✅ جزء ۳✅ جزء ۴✅ جزء ۵✅ جزء ۶✅ جزء ۷✅ جزء ۸✅ جزء ۹✅ جزء ۱۰✅ جزء ۱۱✅ جزء ۱۲✅ جزء ۱۳✅ جزء ۱۴✅ جزء ۱۵✅ جزء ۱۶✅ جزء ۱۷ جزء ۱۸✅ جزء ۱۹✅ جزء ۲۰✅ جزء ۲۱ جزء ۲۲✅ جزء ۲۳ جزء ۲۴ جزء ۲۵✅ جزء ۲۶✅ جزء ۲۷✅ جزء ۲۸✅ جزء ۲۹✅ جزء ۳۰✅ دم‌همتون‌ گرم✨! هرجزءیۍ‌رومیخونین‌خبربدینツ⇩ @Bent_alzahra_1995
4_5839390295296312770.mp3
3.92M
خط مقدم ماست نماهنگ مادر غمخوار آجرک الله یا صاحب الزمان عج🖤 ⬛️ @AhmadMashlab1995