•
.
[مرڪزهذاالانفجارالاسلامي!
منبعالطافةالروحیة(:♥️🌱]
.
•
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_دهم وارد خیابان میشویم بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم ی
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_یازدهم
کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم...عکس نامنظم و شکستہ ام بین آینہ هاے کوچک شبستان رد مے شوند!
موزائیڪ هاے مرمری زیر پاهایم را میشمارم
تا بہ در میرسم...سرم را بالا میگیرم و بین چارچوب در می ایستم
در چوبی طرح دار با گل هاے برجستہ...!
دستے بہ در میکشم و صورتم را بہ آن می چسبانم...با تمام وجود عطر حرم را بو میکشم...
قلبم آرام میزند...آرامتر از همیشہ...انگار اصلا احساس خودے ندارم...حس میکنم پاهایم را لا بہ لاے ابرها می گذارم و در بی وزنے کامل قدم میزنم
رد تابلوهاے نشانہ گذارے شده بہ سمت ضریح مطہر را میگیرم...
دوست دارم ببینمت آقا...رو در رو...تا از دلتنگے هایم برایت بگویم...مے دانی آقاجان!مسافرم برگشــت...قربان دستت!
از شبستان مے گذرم و روبروے در آخر می ایستم جاذبہ ضریح مرا بہ خودش میکشد!
چشمانم را می بندم...دستم را بہ دیوار میکشم و رد مسیر را میگیرم!
بہ آخر راه کہ میرسم...چشم هایم را باز میکنم و ...
چشمهایم دیگر طاقت نگہ داشتن سیل اشکهایم را ندارند! چشمم کہ بہ ضریح میخورد پاهایم توانشان را از دست میدهند و روے زانو هایم مے افتم...چنان آرامشے وجودم را میگیرد کہ دوست دارم چشم هایم را ببندم و تا آخر عمر همینجا بنشینم...کنار شما مهربانم...دیگر احساس دلتنگے و اضطراب ندارم...
#زائرے_بارانےام_آقا_پناهم_مےدهے؟
جمعیت آنقدر متراکم است کہ بیش از این نمی توانم نزدیکتر شوم
سرم را بہ دیوار تکیہ می دهم و بہ ضریح خیره میشوم...
قطره هاے اشڪ روے گونہ هایم مے ریزند
خودم هم دلیل گریہ ام را نمے دانم...بی اراده و بی اختیار!
شکوه و کرامت شما سخت ترین انسان هارا منقلب میسازد...چہ برسد بہ من؟!
راستے آقا! مے دانم خودخواهے کردم و سربازتان را فقط براے خودم می خواستم...
اما ببخـــش...حال و روزم را کہ میبینے؟! محمدم قصد دفاع از عمہ تان را دارد...
کمکش کـن...شهیدش...
یعنے...
نہ...نمی توانم...بدون محمد؟
پـس مـن چـہ؟!
اصلا مے شود شهادت را نصیب هردویمان کنے؟ براے او شهادتے مردانہ و براے من هم شهادتے از جنس زنانہ...!
✍نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_یازدهم کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم...عک
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_دوازدهم
با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟
_مریم بیا وسایلو بزاریم هتل دوباره بیایم
پاڪ یادم رفتہ بود ڪہ همہ ے کیف و کولہ ها در دست توست! خنده ام میگیرد و پاسخ میدهم : اے واے ببخشید!...باشہ آقا آلان میام!
از جایم بلند میشوم و دستم را روے سینہ ام می گذارم و سلامے مے دهم و از حرم خارج مے شوم...را نزدیڪ حوض صحن پیدایت میکنم
هنوز مرا ندیده اے و بہ دنبالم میگیردے...
بہ سمتت مے آیم نزدیڪ کہ میشوم بہ شوخے میگویم : آهاے بینم! دنبال کی میگردے؟
رویت را بہ سمت صدایم بر میگردانے و لبخندے گرم میزنے
ساڪ هارا از روے زمین بر میداریم بہ طرف در خروجے حرکت میکنیم بین راه میگویی : زیارت کردے؟ سیر شدے؟
_سیر ڪہ نشدم ولے بریم باز بیایم!
با گوشہ ے چشمم بہ صورتت دقیق میشوم...انگار گوشہ ے چشمانت خیس اند!
پس تو هم حسابے دلتنگ شده بودے!
* * * * * *
خودت را روے تخت مے اندازے و نفس عمیقے میکشے...چادر و روسرے ام را بر میدارم و یڪے یڪے ساک هارا مرتب میکنم و وسایل مورد نیازمان را بیرون می آورم...
تو هم دستت را زیر سرت می گذارے و بہ سقف خیره میشوے!
مشغول کارم میشوم...یڪ آن از جا میپرے و حولہ و لباست را از کنارم بر میدارے و بہ سمت حمام میروے...
حرکتت ناگهانے و خنده دار بود!
از ترس دستم را روے قلبم میگذارم و با تعجب و اندکے خنده نگاهت میکنم و زیر لب میگویم : دیوونہ...!
بے پاسخ فقط گذرا لبخندے میزنے و وارد حمام میشوے
لباس هایم را تا میکنم و در گوشہ اے مے گذارم
بعد از اتمام کارم از جایم بلند میشوم و پرده هارا کنار میزنم
لا بہ لاے ساختمان ها و خانہ ها بہ دنبال حرم میگردم اما پیدا نیست!
باد گرمے بہ صورتم میخورد و موهایم را تکان میدهد
حس خوبے وجودم را فرا میگیرد...همانطور مقابل پنجره می ایستم و چشم هایم را می بندم و نفس عمیقے مے کشم...
_مریـــــــــم
صدایت همراه با شرشر آب بلند میشود
پرده هارا کنار میکشم و پاسخت را می دهم...
حولہ ے کوچکے می خواستے و من هم برایت مے برم!
لبہ ے تخت می نشینم و منتظرت مے شوم
✍نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ـــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_دوازدهم با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟ _مریم بیا وسایل
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیزدهم
بعد از چند دقیقہ بیرون مے آیی و حولہ ے کوچک نارنجے رنگ را روے شانہ هایت می اندازے و همانطور کہ دکمہ هاے پیراهنت را میبندے بہ سمتم مے آیی
کنارم روے تخت می نشینی و با حولہ ے کوچڪ موهایت را خشک میکنے
بہ تمام حرکاتت نگاه میکنم مثل بچہ ها
وقتے چشمت بہ صورتم مے خورد با تعجب مے پرسے : چرا اینجوری نگاه میکنے؟!
لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم بعد از مکث و سکوتے طولانے میپرسم : محمد؟!
_جانم؟
ترس شنیدن جواب مرا از پرسیدن سوالم منع میکند...
اما تو تا حالت چشمانم را میبینی میگویی : چیزی شده؟!
سکوت میکنم و چیزی نمی گویم نزدیک تر میشوی و دستی بہ موهایم میکشے و میپرسی : خانومم؟
این محبت هایت اذیتم میکند یڪ لحظہ نبودنت در ذهنم رد میشود
قلبم تیر میکشد با بغض بہ چشمانت نگاه میکنم
نگران میشوے و میگویی : چیشده مریم؟
هرچہ سعے کردم جلوے اشڪ هایم را بگیرم نشد...
چشمانم خیس شد و قطره اے روے گونہ ام افتاد
زیر چانہ ام را میگیرے و صورتم را مقابل صورتت قرار مے دهے
_مریمی؟ عزیزم؟ آخہ تو چت شده؟ چرا همش ناراحتے و هیچے نمی گے چرا میخواے با اشکات قلبمو خون کنے...
این حرفت تیر خلاصے براے سد چشمانم بود و یکباره صدایم بالا رفت!
طاقت نمے آورے و سرم را در آغوش میگیرے و بہ سینہ ات می چسبانے
صداے تپش هاے تند قلبت در گوشم میپیچد...
صداے تپش هاے قلب مهربانت!
_آخہ چتہ خانومم؟چرا با خودت اینجورے میکنے؟
با خودت با من...
گریہ هایم از سر میگیرند موهایم را از جلوے چشمانم کنار میزنے نمی توانم حرفے بزنم...نمی دانم بگویم یا نہ؟
سرم را بالا میبرم و بہ چهره ات نگاه میکنم...
نگرانی و ناراحتی از چهره ات پیداست...
_بگو عزیزدلم بہ محمد بگو چتہ؟!
از دست من ناراحتے؟!
با سختے صدایت میزنم
_محمــ...محمــــد
_جـــان محمد
_کے میخواے برے؟
_ڪجا...؟
_سوریہ...
_سوریه؟!!!
از جا بلند میشوم و با صداے بلند و هق هق گریہ هایم میگویم: آره سوریہ ...میدونم میخواے بری
بازم میخواے برے...
حیرت زده نگاهم میکنی و میپرسی : حالت خوبہ؟
_کی میخوای بری؟
از لبہ ے تخت بلند میشوے و روبرویم مے ایستے و با جدیت پاسخ میدهے : نمیدونم...
✍نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
#بیو🦋
میگفت:
علفِ هرزی؟!
تو زمینِ حسین باش ...
↷♡ #ʝσɨŋ↓
°|• @AhmadMashlab1995
یک سلام از راه دور و
یک جواب از سوی تو
این تمام دلخوشیهایِ
منِ جامانده است..
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•[سخن بی تومگرجای شنیدن دارد نفسم بی تـومـگرنـای دمـیـدن دارد علت کوری یعقوب نبی معلوم است شـهـربـ
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا؟
دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا؟
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا؟ دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا؟ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولی
#تلنگر💥
بہ قول حاجـْ حسین یکتآ:✨
تو سه راهے شهادتـ |•°
یسرۍ جوونےشونـ رو برآ امامـ زمان
زمینـ زدند|•°
#ما_ڪجاے_ڪاریـم؟!🙃
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹شدهدلتنگشوۍچارهنَیابےجُزاشك؟ منبہاین چارهیِبیچارهدُچارمهرشب...🌙💔› #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #
اے ڪہ همـــہ نگـاھِ مـن،
خـوࢪدھ گـرھ بـہ ࢪوےِ تـــو....💛🌿
#مولانا
#شهید_احمد_مشلب🌸💫
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995