eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏یه پرستار آمریکایی هشت روز بعد از تزریق واکسن فایزر کرونا گرفته! اگه آب پرتقال تزریق کرده بود حداقل ده روز مقاومت میکرد😂 ☑️ @AhmadMashlab1995
آنان در او غرق شدند ما در خودمان آنان نشان اویند ما در پے نشان...↯♡ ☑️ @AhmadMashlab1995
ای‌یآس‌کَبود‌از‌چه‌تو‌را‌بشکَسته‌اند؟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˘˘ ‌🌿
ناۍنفس‌کشیدن‌ورعناشدن‌نداشت سرو‌علۍدگرکمرپاشدن‌نداشت!'° 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
حاضـࢪم دࢪ عـوض دسـت کشیـدن ز بهشـــت...💫 بـوے پیـراهـن یوسـف بـدهـد دستانـم🌸🥀 مزاࢪ 🌼🌿 🥀🕊 🌸🦋 کـانـال‌رسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیست‌و‌هشتم نــزدیڪ جمعیت کہ میشـویم صــدایم میــزنے می ایستم ... نفــس نف
❤️ از رفـتارت شـرمنده میـشوم با اینکہ خـستہ اے اما دلـت نمے خواهد باز هم من ڪار کنم! * * * * * * مائده ڪوچولو برادرزاده ات تازه سہ سالگے اش تمام شده... خیلے بہ تو وابستہ اسـت! مـادرش موهایش را چـترے زده و دو طرف را خرگوشے بستہ است موهای کـوتاه و بامزه اش بیـشتر از پیش جذابترش ڪرده! پیراهن ڪوتاه و ملوسی هم بہ تنـش کرده... لباس شیرے رنگ با گل هاے ریز صورتی و بنـفش ڪفش هاے صدادار و کوچکش را بہ زمین مے کوبـد تا برایـش بوق بزند!! بغلـش مے ڪنے و بہ آشـپزخانہ پیـش من مے آوریـش براے آخریـن بار سـوپے کہ پختہ ام را هم میزنم و شعلہ را خامـوش میکنم بہ پـیشت مے آیم و باهم بہ جمع مهمـان ها می پـیوندیم چـادر رنگے ام را روے سرم مرتب میکنم و کنارت روے مـبل مینشینم رو بہ مائده می گویم : سـلام عزیز دلم!خوبے؟ سرش را تڪان میدهد و عروسـک دستـش را آن طرف و این طرف میکند روے پاهایت می نشـانے اش و گوشہ ے گوشش را می بوسے و میـگویی : بلدی شـعر بخونے؟ سـرش را بالا و پایین میڪند _آفــــــــرین...چندتا؟ انگشـت های ریز و کوچکش را باز میکند و با ناز بچہ گانہ اش میگوید : ده تا بلدم! مـهمان ها از شیرینے اش سر سوق مے آیند و هـر ڪدام بہ نحــوے تشـویقش میکنند بہ چهره ے زیبایش نگاه میکنم...کمے هم بہ تو شباهـت دارد! با لبـخند دسـتش را میگـیرم و میگـویم : حالا بـخون ببینیم... همہ سکوت میکنند او هم با همان لحن شیرینش میخـواند : یہ توپ دالم قیلقیلیہ...سخ و سیفیـد و آبیہ...میزنم زمـین اَوا میـره... وقتے شعرش را تمـام میکند براش دسـت میزنیم و او از خجــالت در آغوشـت جمع میـشود! تو هم آنـقدر ذوق میکنے و فــشارش میدهے کہ جـیغش در میاید!! حـــسودے ام مــیشود...در دلم میگـویم اصـلا اگـر با برادر زاده ات اینگونہ اے حتمـا بعد از بہ دنیا آمدن زینـب یا علے اڪبر کوچکمـان دیگر بہ من نگاه هم نمیکنے... از فکر احمقانہ ام خنده ام میگیرد و میگویم : مگر میـشود کسی کہ اینقدر محبـت و احترام را آموختہ همسرش را از یاد ببرد؟!!! واقعا میـــشــود...؟! ✍نویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیست‌و‌نهم از رفـتارت شـرمنده میـشوم با اینکہ خـستہ اے اما دلـت نمے خواهد
❤️ روز هشـتم هم از روز شمارم گـذشت...با اینکہ هر روز شکستہ تر و آشفتہ تر میشوم اما مجبورم مثل بازیگرے تمام رفتارهایم را با تو نـقش بازے کنم شاید هم مثل عروسـک خیمہ شب بازے کہ شرایـط زندگے اش او را بہ بازے وا میدارند... چـــون تو نباید بشکنے... باید استوار بمانے... تا تسلیم نـشوے... تا استوار بمانے... تا بتوانے دفاع کنے... اشکالے ندارد تمـام این تلخے هاے شیرین را بہ جان میخـرم ، فـداے عمہ ے سادات!برو دلبــرم... بہ خدا سپـردمت...فقط اے کاش نخـواهد بنده ے عزیزش را پـیش خودش ببرد! دفترچہ ے خاطراتم را از قفسہ ے کتابخانہ ڪنار انبوهے از کتاب ها بر میدارم تا دوباره با او درد و دل کنم... بــســمـ ربــ الــحـســـینـ و الشـهدا مے شنوے؟می شنوے خدایا...آنقدر پـشت خط می ایستم تا اخـر جوابم را بدهے همانظور کہ در افکارم با خدا صحـبت میکردم متوجہ نوشتہ اے کہ بی اراده و بے توجہ چنـد ثانیہ قبل نوشتمش مے افتم...دلم میلـرزد...وسـط دفترچہ ے چوبے ام با خـط درشـت نوشتہ بودم: "شـــهادتت مــــبارڪ محمــــدجان" "شهیـــد محمــــد بالامنـــش" ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سی‌ام روز هشـتم هم از روز شمارم گـذشت...با اینکہ هر روز شکستہ تر و آشفتہ ت
❤️ چـند ثانیہ نگاهش میکنم...اشکے از گونہ هایم سر میخورد و روے خـطوط موازے برگہ ے کاهے خمیدگے ایجاد میکند...هدفم چہ بود؟انگـار میـخواهم خودم را آماده کنم... آماده یڪ اتفاق...! تـا فڪر از دسـت دادنت در سـرم آمد با حـرص روے نامت را خط خطے میکنم... خـودکار را بین برگہ ها میگذارم و از پـشت میز بلند میـشوم صداے باز شدن در مـرا بہ اتاق هال میکشاند...در راه فورا صورتم را پاڪ میکنم ڪفش هایت را در مے آوری...دسـت بی موهایم میکشم و مرتبشان میکنم با لبخنـد بہ استـقبالـت مے آیم سـلام گرمے میکنم و دسـتم را روے شانہ ات میگذارم لبخند بے روحے میزنے و سلام کوتاهی میکنی... تعجـب میکنم انگار چندان حال درستے ندارے ڪیف دستے کوچکت را میگیرم و روے میز عسلے رنگ میگذارم ✍نـویسنده : خادم الشهــــــــــ💚ــــدا ... @AhmadMashlab1995