ینیمیشهسالِبعد
باکولهپشتیهاییکهعکس #حاجقاسم
روشه، اربعینپیادهبریمکربلا؟!
شبجمعهساعتدلتنگی ۱:۲۰
تویبینالحرمینروضهعلمداربخونیم؟!😭✋🏼
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪروایتعاشقانہ💍 اگہ یہ وقت مهمون داشتیم👨👩👧👦 ونزدیڪ ترین مغازه بہ خونہ بستہ بود جاے دیگہ
ازش پرسیدم احمد امروز خیلی پرانرژی و با روحیه هستی، گفت: مردم به دعوت مرجعیت مثل سیل خروشان دارن میرن میدان التحریر و میخواهند بساط گروه هایی که دنبال درگیری هستند رو جمع کنند تا همه بتوانند آرام اعتراض خودشان را اعلام کنند.
#شهید_احمد_مهنه🌻🍃
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
۱.۵ میلیارد دلار از پول های ایران تو ژاپن بلوکه شده و بهمون پس نمیدن!
داریم کم کم احساس میکنیم کشتی های ژاپن موقع تغییر مسیر راهنما نمیزنن😂😂
☑️ @Ahmadmashlab1995
#پای_درس_دل🌱
ادب دعـا ایـنه کـه قـبل از اینکـه چیـزی از خـدا بخـوای از خـدا تشکـر کـنی
بابـت چیزایـی کـه داری؛
و اِلا بی ادبیـه...
دعـای بـی ادب هم کـه مستجـاب نمیـشه!
#استادپناهیان✨
☑️ @AhmadMashlab1995
لبنانی ها به احترام سردارِ همیشه پیروز ِ مقاومت، شهید سردار سلیمانی
رونمایی از تندیس زیبای سید الشهدای محور مقاومت در بیروت
🔹این مراسم در خیابان شهید حاج قاسم سلیمانی برگزار و از تندیس این شهید بزرگوار در میدان این خیابان پرده برداری شد
#مرد_میدان
#سردار_دلها
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
متاسفانه واکسن فایرز بعد از #موفقیت در تست حیوانی، در تست #شیطانی شکست خورد و ۲۴۰ قلاده اسرائیلی به کرونا مبتلا شدند
👤 Saeid Cheraghi
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
💔
ما با #شهدا دوام خواهیم گرفت
با کشته شدن مقام خواهیم گرفت
یک روز بر اعتقاد خود می میریم
یک روز هم #انتقام خواهیم گرفت!
#شهید_محسن_فخری_زاده
#۴۰روز شد که مهمونِ اربابه
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنـجاهودوم لبـاس هاے خـشک شده ات را از بام خانہ بر میدارم و وسایلـت را یک
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پنـجاهوسـوم
کولہ ات را کہ آماده میکنم با کمک خودت آن را تا دم در میگذاریم
شـوخے هایـت از همـیشہ بیشـتر میشود میخواهے تمام سعیت را کنی تا مرا بخـندانی...
لبخند کوتاهی برای دلخوشی ات میزنم و دوباره در افکارم فـرو میروم
همـراه با مـن وسایل خانہ را جا بہ جا میکنے...کہ ناگهان...
_محــــمد...محمــد جان...
در حال شسـتن ظرف ها بودی شیرآب را میبـندی و جـواب میدهی: جانم؟
_بیا گوشیت زنگ میخوره...
دستکـشت را در می آوری و همانطـور کہ بہ من نـزدیک میشوی میگویی : کیہ؟
بہ صـفحہ نگاه میکنم و با تردید میگویم : نمیدونم نوشتہ...آقا...سیدے...
رنگت میپرد و بہ صـورتم زل میزنے تلفنـت را بہ دستت میدهم بعد از چنـد ثانیہ جواب میدهے : الو؟سلام حاجے...
_ ...
_الحمـداللہ...خانوادم خوبـن...شما چطورے؟
_ ...
_خداروشکــر
_ ...
_جـانم بفرماییـد...؟
_...
بہ من نگاهے میکنے و همـچنان بہ گوشے تلفـنت گوش میدهے...آب دهانم را قورت میدهم و با دلهـره منتـظر خبرت میشـوم
_آهــا...باشہ...
_...
_نہ حاجے همہ چے حلہ...
_...
_باشہ...باشہ...فعلا یاعلے...!
تلفـن را قـطع میکنے و بہ ساعت نگاهے می اندازے
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنـجاهوسـوم کولہ ات را کہ آماده میکنم با کمک خودت آن را تا دم در میگذاریم
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پنـجاهوچـهارم
بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی اما لبخندے میزنے و دوباره سراغ ظرف شستنـت میروی
بہ دنبالت می آیم و میپـرسم : چیشـد؟چـی گفت؟
_هیـچے...میگم حالا
_ساعت رفتنـتو گفت؟
_مـریم جان بزار ظرفارو بشـورم...
گوشی ات را از روی میز بر میدارم و میگویم : آقای سیدی مگه فرماندتون نیست؟
جـواب نمیدهے
داخـل آشپزخانہ میشوم و دستت را میکشم و میگویم : یہ دیقہ ول کن اینـو...
نگاهم میکنی و با آرامش شیرآب را میبندی و آستیـنت را پایین میکشی و روی صندلی ناهارخورے مینشینی...با تبعیت از کارت من هم روی صندلے مینشینم و منتـظر جوابت میشوم
دوباره میـپرسم : چیشـد؟بگـو؟
_مــریم جان...
بہ چشـمانت زل میزنم ادامہ میدهے : مـن باید ساعـت دو فرودگاه باشم
رنگم میپرد و جواب میدهم : کـ...کـے؟
_امـشب...
تـپش هاے قلبـم رفتہ رفتہ زیاد میشود بہ نقطہ اے زل میزنم و بہ این فکـر میکنم کہ از الان تا وقت رفـتنت چطـور میـگذرد...چہ کار کنم...!؟
از جـایت بلند میـشوی و بالاے سرم مے ایسـتی...
همـیشہ تعـاریفـت از سوریہ طوری بود کہ انگار تمـام فرقش با اینـجا فـقط بہ درخت هاے نخلش است!
امـا...
بوسہ اے روی سرم می زنی و خم میـشوے و میگویی : قوے باش! میـرم و برمیگـردم...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنـجاهوچـهارم بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی ام
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پنـجاهوپنـجم
نـفس عمـیقے میکشم و در دلم میگویم : خــدا کنہ...
از جایم بلنـد میشوم و گوشے تلفـن را برمیدارم و بہ خانواده هایمان تمـاس میگیرم و براے امـشب بہ خانہ مان دعوتـشان میکنم
بہ نـظرت...نام مهمـانی امشـب چیست؟مناسبـتش چیسـت؟
بدرقہ ات...؟! خــــدایـا...بدرقہ ات تا کـجا؟!
آنـقدر بہ این رفـتارها و اتـفاقات حـساس شده ام کہ خدا میدانـد...جـورے کہ فـقط خـدا و بانویی کہ برای دفاعش میروی می توانند آرامـم کننـد...!
* * * * * *
صـداے زنـگ در بلنـد میـشود و مادر و پـدرت وارد میـشوند...
تا در را برایشـان وا میکنے مـادرت محکـمـ در آغوشـت میگیرد و گـریہ میکند...
با دیدنـش بغـض گلویم را خفہ مـیکند اما نمے خواهم ساعات پایانے را گریہ کنم...
در چشـمان پـدرت هم بغض دیده میـشود اما بایـد تسلاے ما باشـد...آخـر او #پـدر است!
خـودت را از مادرت جـدا میکنے و روے مبل میـنشانے اش و میگـویی : آروم باش عزیزدلم...مگہ دفعہ قـبل نرفتم؟!
مادرت با روسرے اش چشـمان اشک آلودش را پاک میـکند و با حـسرت بہ چهره ات زل میـزند و میگوید : خـدا میدونہ دفعہ ے قبلے کہ رفتے چے کشیـدم...
حـس میکنم احـساسات مـرا تکـرار میکنـد...پـدرت هم کنارمان نشستہ ات با سـکوت تمـام بہ صحـبت هایـمان گوش میدهـد...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995