eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلاح‌طلبا هنوز طرح گرافیکی این دخترو نزدن بذارن هدر؟! کسی آواتارشو مشکی نکرده؟ پس اونهمه حس انسان دوستی که برا آقاسلطان قلنبه میشد کجا رفته؟؟😏 *آرمــا⅛⁦⁦🍁* 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
🇮🇷پخش زنده تلویزیونی سخنرانی رهبر معظم انقلاب در سالروز قیام ۱۹دی 📍سخنرانی رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۹ در سالروز قیام ۱۹دی ساعت ۱۱ صبح به صورت زنده از شبکه یک سیما و Khamenei.ir پخش خواهد شد. 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولا جان! بار ها آمدی و نبودم در تقلای این زندگی نیازمـند تو اما بی تو بودم بار ها آمدی ونیامدم بر دلم بار ها نشستی و بی تو بودن را گریستم...🌸🥀 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین مکالمه ما همان روز شهادتش ساعت 12 و نیم بود. گفت که «خودت خوبی خانم؟»❣ گفتم: آره خوبم. گفت: سما خوبه؟ گفتم اون هم خوبه. دخترم یک مقدار سرما خورده بود برای همین پرسید که سرماخوردگیش خوب شده؟ گفتم آره خوب شده. گفت مواظب خودت و سما باش، من میام؛ تا پنج شنبه حتما میام. اگر پنج شنبه نیامدم یکشنبه صد در صد خانه کنارت هستم😍 پس از اتمام کارم به خانه برگشتم و هر چه منتظر تماس «جواد» ماندم اما زنگ نزد😔 وی افزود: همین طور در استرس بودم که خوابم برد و خوابی دیدم. در خوابم ندیدم که چه کسی بود ولی یک نفر بهم گفت «نفیسه، جوادت شهید شد»🥀 گفتم: جواد من؟ گفت: آره. گفتم: نه. گفت: «نفیسه گوش کن؛ جوادت شهید شد». گفتم: من ظهر با جواد صحبت کردم، منو اذیت نکنید💔 گفت: «نفیسه آماده باش، جوادت شهید شد»😭 🌸🌷 🗣روای: 🌱 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
+ من بیشتر از شما مشتاق اومدنم💔 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
مجلسی در خور برای اشلی بابیت برگزار نمایید.... 🗣 سعید قاسمی ☑️ @AhmadMashlab1995
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم...! 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995
~🕊 🔸دلم میخواد اون کسی که حسینم رو شهید کرد ببینم!.. 🔹بخدا قسم باهاش کاری ندارم.. 🔸فقط میخوام بپرسم: چطور دلت اومد پسر به این قشنگی رو از مادرش بگیری:) 🥀 ❤️ 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
توصیه میڪنم جوان ها اگر بخواهند از دست شیطان راحت شوند؛ عشق به شهادت❣ را در وجود خود نگه دارند به قول شهید حاج امینی... خدایا بسیار عاشقم ڪن❤ 💡 ☑️ @Ahmadmashlab1995
🔥 مقام معظم رهبرے: ورود واکسن و به کشور ممنوع....❌ تڪبیـــــر✊🏻✊🏻✊🏻 ☑️ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید) قسمت دوم: همیشه با همه خوش رفتار بود و دوست داشت همه را بخنداند جای خالی او را با حرف زدن درموردش و صحبت از کارها و اعمالش پر میکنیم ما بدن و جسم را از دست دادیم اما روحش را همیشه در کنار خود داریم و یادش برای ما زنده است حضورش در بین ما بیشتر از قبل احساس می شود،هر لحظه او را در کنارمان حس میکنیم هر چند که ظاهراً یکی از اعضای خانواده مان را از دست دادیم اما در عوض کسی را به دست آوردیم که می تواند در روز محشر ما را شفاعت کند چند باری در عالم رویا را دیده ام خواب های شادی بود و روحیه ام را شاد کرد خیلی از دوستان،نزدیکان،اقوام و مردم نیز را در خواب می بینند؛گویی به خواب همه می رود . ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
🌐ڪانـال ࢪسمے شهیــداحمــدمشلــب دࢪ واتسـاپ🌐 🌸زیـࢪ نظـࢪ خانـوادھ شهیــد از لبنـان🌸 ‏ https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI7XeQ5YLUQvW ‼️توجـہ ڪنیـد دࢪ ایـن گـپ، پسـت هاے ڪانـال هاے ࢪسمےِ دیگـࢪ پیـام‌رسـان هـا گذاشتـہ نمےشـود‼️ ‼️تمـامے پسـت هـاے ایـن ڪانـال دࢪباࢪھ شهیـداحمـد اسـت و بہ همیـن دلیـل تعـداد پسـت هـا ڪم اسـت‼️
منتشر کنید☺️🌱 اول از هرکاری بیو کانال و بخونید🌷
‏جناب آقای مصطفی تاجزاده! ضمن عرض احترامات فراوان، ولی در فتنه ۸۸ جنابعالی از زاویه منطق و عملکرد، دقیقاً چیزی مثل همین بزرگوار حاضر در تصویر فوق بودید. و من الله التوفیق ☑️ @AhmadMashlab1995
براےتعجیل‌در‌ظهور‌من‌زیاد‌دعا‌کنید که‌خود‌فرج‌نجات‌شماست "امام‌مهدی‌عج🌿" 🥀 💔 ☑️ @AhmadMashlab1995
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حسین غلام‌کبیری💫 ✨جـزء شهـداے فتنـہ88✨ 🌴ولادت⇦9آبان سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران🌿 🌴شهـادت⇦28خرداد سـال1388🌿 🌴محـل شهـادت⇦تهران🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦بر اثر برخورد خودروی آشوبگران بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دور شـدنت آهستہ آهستہ بود! ولے چہ فایده...همان آهستہ بودنش هم داستـانے داشت دسـتت را روے سینہ ات میگذارے و آرام میگویی : عاشــقـتم...! قفسہ ے سینہ ام از شـدت تپش های قلبـم درد میگیرد... من هم زیر لب میگویم : مـنم عاشقـتمــــ لـبخندے میزنے و دسـتت را بالا می آوری و بہ حالت خداحافظی تکان میدهی... یعنــی تمام شد؟! دارے میروے؟دسـتم بہ لرزه می افـتد... چنـد قدم دور تر میـشوی و پشـت میکنی و تا درب سالن فرودگاه میدوے...حـالا تمـام دعایم این اسـت خدایا...می شود جایے از تنـش درد بگیـرد و نرود... نہ نہ...راضے نیـستم درد بڪشد! فـقط...فـقط میـشود کاری کنے نرود...میـشود کارے کنے بماند!دیگـر حتے توان ندارم کہ کاسہ ے آب را بالا بیارم و بہ پشـتت بریزم...دوباره چشـمم پر از اشـک میشود و تو هم از نگاهم رد میـشوے! ! دیـگر نمی توانم سـد اشـک هایم را نگہ دارم و بے اراده ڪاسہ ے آب از دسـتم روے زمین می افـتد و تکہ تکہ میـشود و با شکسـتن کاسہ بغـض من هم میـشکند و صداے هق هق گریہ هایم بلنـد میشـود... بہ همـین آسانے! بہ همین آسانے! خـدایا...می دانم احسـاسم مثل دفعہ ے اول نیـست...خودت هم میـدانے... فـقط ازت میـخواهم مـحمدم را بہ من بگردانے مـن بدون او نمی توانم!نمی توانم! ✍نـویسنده : خادم الشـهــــــــ💚ـــــدا ... @AhmadMashlab1995
❤️ بـرادرت با دیدنـم از ماشیـن پیاده میـشود و بہ سمـتم مـیدود ظـرف شکستہ ے آب و جاے خالے ات را کہ میبـیند با تعجـب و نگرانے میپـرسد : زن داداش خوبی؟! در دلم جـواب میـدهم آرے خوبم بہ اندازه اے کہ تمـام بدنـم شـده بود چـشم تا جانم را ببینم...بہ اندازه اے کہ تمام بدنم شـده بود قـلب تا فـقط بتـپد و کم نیاورد بہ اندازه ای کہ تمام بـدنم شده بود دسـت تا کاسہ ے آب را بگیـرم و پشـت سرش بریزم! اما... تکہ هاے کاسہ را جمع میـکند و در نزدیکترین سـطل آشـغال میـریزد بے اعتنا تلو تلو خوران خودم را تا ماشـین میرسانم و میـنشینم سـرم را بہ شیشہ تکیہ میدهم و چشمانم را میبندم صداے بستہ شدن در ماشین حاکے از این است کہ آقا مهدی برادرت سوار ماشین شده... با دیدن من با لحـن نگرانی میگوید : مریم خانم بریم بیـمارستـان؟! سـرم را بہ آرامی تکان میـدهم اما متوجہ نمی شود و دوباره میپـرسد : زن داداش؟خــوبے؟ دیـگـر حتی توان تکان دادن سرم را هم نـدارم چـشم هایم کم کم سـنگین مـیشـود و دیـگر صدایی نمیـشنوم... * * * * * * _چشـماشو باز ڪرد... تـصویر مبـهمے از یڪ خانم سفیدپوش بالاے سرم نمایان میـشود نـزدیک میـشود و در گـوشم میگوید : بیدار شدے؟! درد ندارے؟ چـند بار پلک میزنم و آرام آرام چشـمم را باز میکنم و سرم را بہ علامت منفے تکان میدهم بہ سرمم نگاه میکند و رو بہ آقا مهدے میگوید : فعلا سرمـش تموم نشده هروقت تمـوم شد میتونید ببریدش آقا مهدے کیف توی دستش را جا بہ جا میکند و حرف پرستار را تایید میکند... با صدایی گرفتہ میگویم : آقا مهدی... نـزدیک تر میـشود و میگوید : جانم زن داداش؟!چیزے میخوای؟ _ساعت چنـده؟ _چهار و ربع با گفـتن ساعت یادت می افـتم...دو ساعت اسـت کہ رفتہ ای و تمام این دو ساعت من خـواب بودم! اے کاش همیـنطور مـیخوابیدم و وقـت بازگشـتت بیـدار میـشدم... نیـم ساعت بعد صداے اذان بلنـد میـشود...چہ آرامـشی در این صـدا هـست! مـثل صداے تو...مثل چهره ے تو... ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــدا ... @AhmadMashlab1995
❤️ صـبح کہ میـشود از بیـمارستان خارج میـشویم آقا مـهدے مرا تا منـزل میـرساند و خـودش هم بہ محل کارش میـرود...بنـده ے خـدا تمام دیشـب را بخاطر مـن بیدار ماند! مـادرت هم وقتی وضـعیت مرا دید در خانہ ے مان ماند...با ڪمـڪ او وارد خانہ می شوم و روے تختم دراز میکشم...تا چـشمم بہ قاب عکـس دونفره امان افـتاد دوباره گریہ هایم شـروع مےشود... دسـتم را روے شـکمم میگذارم و شـروع میـکنم با فـرزندم حـرف زدن : مـیدونے عزیزم...مـن عاشق پـدرتم...اونم منـو خیلے دوست داره! هم مـنو هم تورو... براے اومـدنت لحظہ شمارے میکرد بے قرارے هاش معلوم بود! امـا الآن رفتہ جـنگ...براے اینکہ بعـد از اینکہ بہ دنـیا اومدے آروم باشـے بهم گـفت مراقبت باشم! گـفت تو رو سـرباز بار بیارم...فـقط عـزیزم! سـعے نڪن منتـظر باباییت باشے...باباییت دیگہ رفـت...شایدم بره پیش خـدا...امـا تو از بی بی رقیہ بخواه مراقبـش باشہ! زودتـر بیاد...هـردومون مراقب تو باشیم...بزرگـت کنیم... باشہ؟! صـورتم از شـدت اینکہ گریہ کردم کاملا حـس غیرطبیعی داشت! دهانم تلخ شده بود و تمـام تنم میلرزید! نہ نہ...اصـلا کے گفتہ برنمیـگرده...اتفافا می آد...اما چہ جـورے؟! قـلبم تیـر میـکـشد! دسـتانم میلرزد...درد معده ام را حـس میکنم اصـلا بیا از همـین الآن تا اومـدنش مـنتظرش باشیم...دوتایی! شایـد خبرے ازش شد...! ‌ ✍نـویسنده : خادم الشهـــــ💚ـــــــدا ... @AhmadMashlab1995
❤️ یازده ماه بعـد... ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر است! اسمـش را هم طبق گفتہ ے خودت گذاشتہ ام از آخـرین تماسے کہ داشتے حـدود یڪ ماهی میگذرد گفتہ بودے این اواخـر درگیری هایتان بیشتر شده است و سیم تلفـن ها قطع شده است اما دیگر خیلے دیر شـده نگـرانم! صـداے گریہ های زینب از اتاقمان بلند میشود بہ سـمتش میـروم و در آغوشـش میگیرم درسـت شبیہ توسـت... زیبا و دلنـشین! کمـے کہ در آغوشـش میگیرم آرام میـشود و میـخوابد اورا پایین میگذارم و خـودم هم کنارش دراز میکشـم و بالشـتش را تاب میدهم تا خـوابش عمیـق تر شود چـند دقیقہ بعد صـداے تلفـن بلنـد میـشود... براے اینکہ زینـب از خواب بلند نـشود فورا گوشے را بر میدارم _الو؟ _سلام مـریم خانم...خوبے شما؟ صـداے گرفتہ ے مردی از پشت تلفن چندان مشـخص نمی کرد چہ کسے پشت خط است اما بعد از کمی صحبت فهمیدم برادرت بود _سلام آقا مهـدے ممنون _راسـتش زنگ زدم...مـیتونید آمـاده شید بریم یہ جایی؟ _ڪجا مثلا... _حالا شمـا آماده شیـد تا چنـد دقیقہ دیگہ مام دم درتـون... بدون اینکہ منتـظـر جوابم باشد گوشی را قطع میکند... با تعـجب بہ دور و برم نگاهی می اندازم کہ قصـدش از ایـن کار چیـست؟ لباسم را میـپوشم و چادرم را سر میکنم زیـنب را هم آماده میکنم چنـد دقیقہ بعد آقا مهدے دم در خانہ یمان منتـظرمان می ایستد...از پلہ ها پایین میروم و در را باز میکنم...بعـد سلام و احوالپـرسی سوار ماشیـنش میشوم اما چنـدان انگار حال درستے نـداشت! بـدون هیچ حـرفے حرکت کرد و بـعد از نیم ساعت روبروی در سپـاه ایـستاد... با تعـجب می پـرسم : ایـنجا کجاست؟! _پیـاده شو زن داداش... ملافہ ی زینب را دورش میپـیچم در را باز میـکند و او را از آغـوشم بر میدارد و بہ سـمت درب سپاه میـرود هــزاران فـکر عجـیب و غـریب در سرم میـجنبد! دسـتم را روے قلبم میـگذارم و با نفـسی عمیـق میگویم : هیـچے نیـست! و از ماشـین پیاده میـشوم و همـراهش میـروم... ✍نـویسنده : خادم الشـهـــــــــ💚ــــــدا ... @AhmadMashlab1995