شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سوم ساعتی بعد به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. دست و دلم به کار نم
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_چهارم
ریحانه در خانه او تربیت شده و لابد او هم مانند پدرش متعصب بود.
به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه می یافت و طرف دیگر کوچه ای بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح آن چنان در میان این دوراهی قرار داشت که معلوم نمی شد جزیی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ آن قطیفه ای( حوله یا پارچه ای که در قدیم به آن لنگ می گفتند و مخصوص حمام های عمومی بود) آویزان بود. وارد حمام که می شدی، پس از راه رویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی. در دو سوی رخت کن سکویی با ردیفی از گنجه های چوبی بود که مشتری ها لباس های خود را در آن قرار می دادند. در میان رخت کن ، حوض بزرگی با فواره ای سنگی قرار داشت. هر کس از صحن حمام ببرون می آمد، نرسیده به رخت کن ، قطیفه اش را روی دوشش می انداخت. بعد پاهای خود را در پاشویه ی حوض ، آب می کشید و به بالای سکوها می رفت تا خود را خشک کند و لباس بپوشد. سقف رخت کن بلند و گنبدی شکل بود. در سقف، نورگیرهایی از جنس سنگ مرمرِ خیلی نازک وجود داشت که از آنها تلاَلوء آفتاب به درون نفوذ می کرد و در آب حوض انعکاس می یافت. نودگیرها طوری ساخته شده بودند که تمام فضای رخت کن را روشن می کردند. معروف بود که حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته است. پس از پله های ورودی، پرده ای گلدار آویخته بود و کنار آن اتاقکی چوبی قرار داشت که ابوراجح و یا شاگردش درون آن می نشیتند و هنگام رفتن، از مشتری ها پول می گرفتند.
چیزی که از همانلحظه اول جلب توجه می کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه هیچ کس جز ابوراجح قو نداشت. آنها در جذب مشتری موَثر بودند و ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی از آنها نگهداری می کرد. ابوراجح بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد.
ابوراجح با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوال پرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی که بالای سکو بودند برد. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.
من در جواب تنها گفتم: همه بزرگواری ها در شما جمع شده است.
ابوراجح حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمامگذاشته بود به پایان رساند. مشتری ها برخاستند و هر کدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند.
با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش که《مسرور》نام داشت، ظرفی انگور آورد و جلوی من گذاشت. مسرور از کودکی آنجا کار می کرد. وقتی ظرف انگور را جلویم گذاشت از حالت چهره اش دریافتم که مانند همیشه از دیدنم ناخشنود است. او از همان دوران کودکی، وقتی دیده بود ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مسرور مجبور بود در حمام بماند. برای همین نمی توانست در گشت و گذارها و بازی های من و ریحانه شرکت کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت: از چه ناراحتی؟
کمی مضطرب شدم. گفتم: این خیلی بد است که چهره ی انسان اینقدر گویا باشد.
دستم را فشرد.
---- پدربزرگت هم هر وقت ناراحت و غمگین بود می آمد پیش من.
به چهره ی مهربانش نگاه کردم. چگونه می توانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط می شود. چهره اش مانند همیشه زرد بود و در صورتش موهای اندک و پراکنده ای روییده بود.
هنگامی که لبخند می زد، دندانهای زرد و بلند و غیر منظمش هویدا می شد. عجیب بود که با آن چهره ی زردگون ولاغر، لطافت و مهربانی در چشم هایش موج می زد! چشم هایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت.
سال ها پیش پدر بزرگ گفته بود: هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به این زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابوراجح دقت کند.
از صحن حمام صدای ریزش آب و سروصدای مبهم و نا مفهوم مشتری ها به گوش می رسید. مسرور با قطیفه ای، به استقبال مردی رفت که در حال بیرون آمدن از صحن بود. آن مرد قطیفه را به دور کمر خود پیچید، وارد رخت کن شد و پاهایش را در حوض زد. قوها مانند همیشه به آن سوی حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می کردند و لباس می پوشیدند و دو نفر آماده می شدند تا وارد صحن حمام شوند.
مسرور، قطیفه هر کس را که می گرفت، جایی می گذاشت تا به موقع بتواند آن را روی دوشش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها متوجه قوها بود.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهیدها هم متولد مےشوند مثل ما اما مثل ما نمےمیرند... براے همیشہ زنده مےمانند مثل تو اے شهید... تو
و چقــدر
ارزش دارد
اسیر چــہـرهے
پاڪِ تــو شـدن
در میانِ اسارات دنیایـے...♥
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان✋🏻
بچہها من یہ چیز بہ شما بگم؛ اِندِ تیپیولوژے شهدا هستن. آخرِ تیپزدن شهدا هستن. بہ اعتقاد من تیپ وقتے تیپہ ڪہ خوشگلِ خوشگلا نگات ڪنہ! و بہ اعتقاد من آخرِ تیپیولوژے شهدا هستن چون تیپِ لباسُالتقوا زدن و خوشگلِ خوشگلا یوسفِ زهرا(س) نگاشون ڪرد.
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمودرضا بیضائی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦18آذر سـال1360🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمد غفاری💫
✨جـزء شهـداے مدافـعوطـن✨
🌴ولادت⇦30دی سـال1363🌿
🌴محـل ولادت⇦همدان(باتردید)🌿
🌴شهـادت⇦13شهریور سـال1390🌿
🌴محـل شهـادت⇦سردشت🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در عملیاتی علیه گروهک پژاک، همراه با تعدادی دیگر از همرزمانش در منطقه شمال غرب کشور بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
رهبر مملکت که قبلاً ۸سال هم رئیس جمهور بوده و بر همه امور اجرایی کشور اشراف داره اگر درباره وارادت واکسن حرف بزنه، غیرتخصصیه؛ اما حجاریان و زیباکلام و عبدی که سر جمع تا حالا یه بخشداری رو اداره نکردن، فوق تخصص کرونا و واکسن و زایمان و بورس و ارز و موشک و مرغ و غاز و پشمک هستن!
#faridebrahimi62
✅ @Ahmadmashlab1995
May 11
...
منی که
تشنهی توام❤️
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ڪـی باغ به بوے او معــــطر گردد ...؟! ڪی دیدن روے ” او “ میسر گردد ...؟! آن مـاه ڪه از فــــراق ا
جوری باش ڪه هر وقت
#حضرتمهدی'عج'
یاد تو افتاد
با لبخند بگه خداحفظش ڪنه...(:
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: ما باید احساس محبت به فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را در زندگی خود
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
حتی به شوخی هم نه!!!
مستحب بودن تعدد زوجات را قبول ندارم و آقایان #حتیبهشوخی هم نباید درباره تعدد زوجات حرف بزنند، که باعث #دلسردی خانم ها میشود.
✅ @Ahmadmashlab1995