شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_شش از آنکه موفق شده بودم. بی اختیار به سجده درآمدم و خدا
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_پنجاه_و_هفت
اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به سوی من بیاورند. آنها ابوراجح را به سوی من آوردند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم.
با یک دست ابوراجح را به سینه ام فشردم و با دست دیگر افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت دوباره باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم، پدربزرگم خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد.
به او گفتم: من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید طبیبی کاردان و با تجربه با خود به خانه بیاورید.
قنواء که پشت سرم می آمد پیاده شد. اسب خود را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت.
قبل از آنکه وارد کوچه شویم، قنواء از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند. رشید و چند نفر دیگر به نگهبان هاکمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه بشویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.
مانند کسانی که در خواب باشند، نفس های عمیق می کشید که خرخر
می کرد.
قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم! خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند!
--- امیدوارم.
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از همه چیز بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آنچنان آسیب دیده و پر از خاک و خون شده است. ناچار چفیه ام را روی سر و صورت او انداختم.
قنواء گفت: با این فداکاری که تو کردی، ریحانه برای همه عمر، مدیون و سپاس گزار تو خواهد بود.
گفتم: ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزگم بوده و هست. من نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا می فهمم که اگر ابوراجح در زندگی من وجود نداشته باشد، خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند پر کند.
او در این چند روز با حرف هایش آتشی در درونم روشن کرد. امیدوارم مرا با این آتش سوزان تنها نگذارد!
--- پس ریحانه قلب تو را به آتش کشیده و پدرش، درون تو را.
خندیدم و گفتم: همین طور است که می گویی.
--- خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم.
--- تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو.
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحت هستم. بیچاره ها را از سیاهچال نجات دادیم؛ ولی هنوز چشم هایشان به نور عادت نکرده بود که دو باره به سیاهچال بازگردانده شدند.
--- احساس می کنم تو به حماد علاقه مند شده ای.
--- اگر چنین باشد من و تو، هر دو، انسانها های نفرین شده ای هستیم.
--- برای چه؟
--- تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند.
با وجود این، آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد و راه خود را خواهند رفت.
--- در این میان اوضاع بر وفق مراد رشید و امینه شد. به زودی شاهد ازدواج آنها خواهیم بود.
--- می خواهم چیزی به تو بگویم میترسم دلگیر شوی.
--- همین حالا بدانم و دلگیر شوم بهتر از آن است که ندانم و در آینده غافلگیر شوم.
--- تقریبا" مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
--- راست می گویی؟
--- چنین به نظر می رسد.
--- حماد چطور؟
--- نمی دانم.
--- آن دو شیعه اند و با هم ازدواج می کنند و خوش بخت می شوند.
--- برای من خوش بختی ریحانه مهم است.
--- برای من هم خوش بختی حماد مهم است.
--- تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟
--- تو به حماد حسادت نمی کنی؟
--- نمی دانم.
--- من هم نمی دانم.
--- بد جوری گرفتار شده ایم.
--- خدا به دادمان برسد!
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_هفت اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_پنجاه_و_هشت
ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همین طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط خانه شدم.
--- چه کار می کنی هاشم؟
این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟
--- آرام باش ابوراجح است.
--- ابوراجح؟ به خدا پناه می بدم!
ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد به قنواء خیره شد.
--- این دیگر کیست؟
--- من قنواء هستم.
--- خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورت او نیز وحشت نکن.
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. چفیه را که از روی صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
--- چه بلایی بر سرش آمده؟
قنواء گفت: آرام باشید، چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند و می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که ما او را دزدیدیم و به اینجا آوردیم، همین.
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک کن. قنواء نیز به تو کمک می کند.
ام حباب رفت، قنواء پرسید تو چه کار می کنی؟
--- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم. آنها نگران ابوراجح هستند.و از طرفی خیال می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و آنها را دستگیر کنند.
--- آنها را به اینجا می آوری؟
--- چاره ای جز این نیست. بهتر است در این لحظات، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود. و نفس های عمیق می کشید.
قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی.
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:
کیست؟
گفتم: منم هاشم. نترسید. در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدن من خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟
گفتم: او اینک در خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ اما ریحانه ناگهان به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟
سعی کردم لبخند بزنم.
--- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری و تهدیدی در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی....
نتوانستم جمله ام را تمام کنم! چه می توانستم بگویم.
مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
--- فقط کمی.... فقط کمی آزارش دادند.
ریحانه پرسید: منظورتان شکنجه است؟ پدرم را شکنجه داده اند؟
--- متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه مانند آنکه از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست تا سوار بر اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم.
من هم چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حد دویدن، تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم. گوشه حیاط اصطبل کوچکی بود. اسب را به آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود نیز آنجا بود. چند نفری که لابد از ماجراهای آن روز با خبر بودند به سویم آمدند.
مرا در آغوش کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند
می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده و خون فراوانی هم از بدنش رفته است. نمی خواهم ناراحتت کنم ، اما هیچ امیدی نیست.
ام حباب با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد. به قنواء گفتم: خانواده ابوراجح و مادر حماد الآن از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین. از الآن قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.
چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم؛ ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم.
--- فکر خوبی است؛ اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدرضا زاهدی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦سـال1364🌿 🌴محـل ولادت⇦مشهد🌿 🌴ش
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد امیرعلی محمدیان💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦30آذر سـال1371🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦21دی سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #ارادهی_خداوند قسمت دوم:
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#بهترین_هدیه
میلاد بزرگترین بانوی عالم حضرت فاطمه زهرا(س)روز #مـادر ومناسبتی عظیم است،که در این روز تمام انسانیت و بزرگی به تصویر کشیده شده است،در این روز هر مادری ارزو دارد
که پسرش برایش هدیه بیاورد #احمد روز مادر برایش روز مقدسی بود.از همان کودکی،از ماه ها قبل به آن فکر می کرد تا بهترین هدیه را به من بدهد واین نشانه ی عشقش به من بود حالا که به شهادت رسیده است،روز مادر طعم ویژه ای دارد و روز خاصی است.هر چند برای من در آن اندوهی نهفته است و از پسرم ظاهراً دورم اما عزت و کرامت در آن موج می زند.
اولین روز مادر بعد از شهادتش به من هدیه مالی نداد،ولی هدیه ای معنوی و بسیار بزرگ به من داد که آن توشه ای برای آخرت من است.
#احمد نه طلا و نه نقره به من داد،ولی هدیه ای به من داد که رایحه اش دنیایم را معطر میکند و درآن زیبایی خاصی وجود دارد که در هیچ هدیه ای آن زیبایی نیست.هدیه ی #احمد در اوج زیبایی است او مرا در درگاه پروردگار آبرومند کرد و من جانشین شهید درمیان خانواده و مردم شدم و بهتر از آن مرا در مقابل بانویم حضرت فاطمه(س) روسفید کرد و مرا شریک آن حضرت در تحمل مصیبتهاقرار دادمن پسرم #احمد را تقدیم به راه مولایم اباعبدالله الحسین(ع)کردم و بهترین هدیه روز مادر،افتخار شهادت او برای من است.
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
💔
هیچ کس آن چنان که تو
دستم را بگرفتی
نگـرفت...
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بیـاڪہرنـجفـراقتبریـدامانـمرا...💔 {بہیمـنآمـدنتتـازهڪنجهـانـمرا} #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #الله
#صبحتبخیــــرآقاےمن🌤
عطـرشڪہبپیچدهمگےمستمےشویم💫
مستظهـورآقاجانمان🌙
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
السّلامُ على أمی،
أوّل الأوطان وآخِر المنافی!❤️
سلام بر مادرم،
اولینِ وطن ها و آخرینِ
تبعیدگاه ها!
#السلامعلیکایهاالمادر
#عیدکم_مبروک🌿
✅ @AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#توجهکنید✋🏻❌
دوستانی که تمایل دارن نحوه آشنایی خودشون با شهید مَشلَب و یا محبتی که از شهید دیدن و پست کنیم کانال؛ به صورت ناشناس برامون بفرستند🌱
در خدمتتون هستیم↓
https://harfeto.timefriend.net/16122862301496
دوستان عزیز سلام این خانوم کوچولو اسمش یسنا هست و متاسفانه بخاطر مشکلی که داره قراره توی اصفهان جراحی بشه و نیازمند دستهای مهربان شماست...ان شاالله در این ایام عزیز مشکل این کوچولو هم حل بشه
بحق حضرت زهرا(س)
شماره کارت جهت واریز کمک های نقدی
6277601842497057
بنام خانوم زارعی
#مهربانی_حد_و_مرز_ندارد
∞♥️∞
بوےبهشتمیدهد،دستِدعاۍمادرم
سجدھپسازخدابرم،برڪفِپاےمادرم
@AhmadMashlab1995