eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد رضا اسماعیلی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦26مهر سـال1371🌿 🌴محـل ولادت⇦مشه
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدکاظم توفیقی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦10بهمن سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦کازرون🌿 🌴شهـادت⇦16بهمن سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
~🕊 باز هم مثل شب‌ های قبل نیمه شب که از خواب بیدار شدم دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده ! با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم ، اما آخر شب وقتی از مسجد آمد ، دوباره روی فرش خوابید . صدایش کردم و گفتم : داداش جون ، هوا سرده ، یخ میکنی . چرا توی رختخواب نمی‌خوابی ؟ گفت : خوبه ، احتیاجی نیست . وقتی دوباره اصرار کردم گفت : رفقای من الان توی جبهه‌ی گیلان غرب ،توی سرما و سختی هستند . من هم باید کمی حال اونها رو درک کنم . ♥️🕊 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂🤣 تو جبهه هر کسی یک روز را به عنوان مسئول دریافت غذا و شستشوی ظرف‌ها و یا تمیز کردن سنگر و تقسیم غذا بین بچه های سنگر بود😁 که به آن شخص اصطلاحأ شهردار می گفتند🤦‍♂از قضا یکی از کارکنان شهرداری به جبهه آمده بود🤨 و بنده خدا هم کمی سن بالا بود ، که بچه ها هی می گفتند شهردار چای درست کن، شهردار غذا بگیر و...😨 بنده خدا هم از همه جا بی خبر که بره مثلا چای درست کنه، یا کاری دیگر انجام بده😅 که بعدا فهمید منظور از شهردار چی است. که همین دست مایه خنده بچه ها شده بود😐 🥀جعفر علی یاری گردان ادوات. لشکر 25 کربلا ✅ @AhmadMashlab1995
شنیـدی‌میگـن: امـام‌زمـانـت‌نیسـت‌راحتـی؟ نه‌بخدا؛ناراحتیـم.. ازخودمون؛دنیامـون؛نفسمـون :)💔 🥀 ؟! ؟! 💔 ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بدهے نجومے یڪ پاسـدار بھ سـپاھ! اگࢪ ڪسے از من طلبڪاࢪ اسـت طݪب او ࢪا بدهید. هࢪڪس از من طلبے داشـتھ؛
همسرش میگفت: صورت جذابے داشت عاشق صورتش بودمـْ تو سوریه کہِ بود زنگ میزدم میگفتم علیرضا صورتت مال منہ مراقب امانتے من باش پیکرشو کہ دیدم گفتم اینطورے مُراقب امانتیم بودے؟💔 🌹🌿 🖼 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_دو در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گلِ ب
📚رمان 🔹 پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدن ابوراجح می رفتم و با او از هر دری صحبت می کردم. آن روزها فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چنین سرانجام عجیبی در انتظار ابوراجح باشد. دلم به حال خودم می سوخت. علاوه بر آنکه نمی توانستم با ریحانه ازدواج کنم، ابوراجح را نیز از دست داده بودم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم. اکنون حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مانند توده های ظلمت که در برابر دیدگانم غوطه می خوردند، روی دلم تلنبار شده اند و مرا در هم می فشارند. در آسمان نیمه شب، ستاره ها چشمک می زدند و من در آینده ی تیره ام، به اندازه یک ستاره دور نیز بارقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم. خود را مانند کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، بر قایقی کوچک و شکننده سوار کرده و در میان دریایی خروشان و بی انتها رها ساخته بودند. در آن لحظه ها در فراروی خود، جز امواج تیره و در هم کوبنده، چیزی نمی دیدم. دریغ از شبحی از ساحل یا کورسویی از فانوس دریایی! قبل از آنکه به خواب روم، اندیشیدم: آیا سرنوشت من این است که قایقم در هم بشکند و تخته پاره های آن به هیچ ساحلی نرسد یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و توفان نجات خواهد داد؟ نفهمیدم چگونه به خواب رفتم. در خواب نیز خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیه پوش، زیر قایق شانه می زدند و چون کوهی راست می ایستادند. آنگاه قایق و مرا به پایین رها می کردند تا بر آتشفشان موجی دیگر فرو کوفته شویم و باز برآییم و باز فرو افتیم‌. ناگهان رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. من خود را به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و خودم را با بدنی زخمی و کوفته، روی شن های خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن گاه از خستگی فراوان از حال رفتم. مدتی بعد صدای دل ربا و آشنایی را شنیدم. --- هاشم!...هاشم! صدای ریحانه بود. چشم هایم را گشودم. هوا روشن شده بود و من خود را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا یافتم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود. --- هاشم بیدار شو! تو بالاخره به ساحل رسیدی. از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم. !..هاشم! از خواب پریدم.‌همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم. آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می خندید. -- بیدار شو فرزندم! چشم هایم را مالیدم. نه اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. او لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت. حتی در کودکی او را آن گونه خوشحال ندیده بودم. راست نشستم و گفتم: عجیب است. دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995