eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصت‌وچهارم4⃣6⃣ به اسرا گفتم تابلو را روبر
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣6⃣ با آلارم گوشی‌ام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم کلا گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟ یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند. یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم.. البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم مشکلم را حل کنم. پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به مهر... خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت. قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد. نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود. نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید." بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی است برای کنترل ذهن. با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادرم بود، با لبخند گفت: –صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم: – سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟ او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت: –سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟ ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم و گفتم: – از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم. مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت: – چی ازاین بهتر. بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم. نزدیک ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان بروم و کارم را نشانش دهم. با اعتراض گفتم: –به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید: –اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شدو گفت: –سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با سوگندحتما بیاید. اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت: –ناهارو افتادن نه؟ خنده ایی کردم و گفتم: –آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد. اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زدو گفت: –وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد. وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند: –چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم. –آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن. موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت: –راحیل جان قابل تو رو نداره. باتعجب نگاهش کردم و گفتم: –این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟ با مِنو مِن گفت: –دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم. اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم: – همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم. با خجالت گفت: – نه بابا، دشمنت شرمنده. بعد فوری کادو را برداشت و گفت: –اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن. مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: –نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه. بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت: – حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟ ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات. ــ باشه، هر جور راحتی. سعیده گفت: – اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه. ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره. سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصت‌وپنجم5⃣6⃣ با آلارم گوشی‌ام برای نماز
اشاره ایی کردم و پرسیدم: – خوبی؟ لبخندی زدو گفت: –ممنون بعد یهو بلند شدو گفت: – من دیگه برم. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مصطفی شیخ‌الاسلامی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حرم✨ 🌴ولادت⇦22دی سـال1364🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد رحمان فتح‌الهی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطن✨ 🌴ولادت⇦2شهریور سـال1352🌿 🌴محـل ولادت⇦_____🌿 🌴شهـادت⇦7بهمن سـال1393🌿 🌴محـل شهـادت⇦بروجرد🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا اشرار مصلح، بر اثر اصابت تیر بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
🏴 شهادت مظلومانه نهمین امام همام، حضرت جواد الائمه بر امام عصر و عاشقان حضرتش تسلیت باد. ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جھـاݩ با خندھ هـایت صورت زیبـاتࢪے داࢪد بخنـد این خندھ هـاے مـاھ، ڪلے مشتـࢪے داࢪد . . .(:✨ کلیپے از 🌸🌻 💫 ♥️🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رفقا این چہ رسمیہ کہ از دوماه قبل از محرم شروع میکنید بہ روز شمارے؟! کے قراره درک کنیم کہ عاشورا اتف
خیلیا از الان شرو؏ ڪردن دارن واسہ محرم استورۍ میزنن، روز شمار میزارن و غیرھ! نمیگیم بَدھ!! عالم بہ فداۍ اباعبداللّٰھ:)' اما یادمون نرھ غدیر فراموش شد، ڪه واقعہ ڪربلا رخ داد... •. ✅ @AHMADMASHLAB1995
{🌱🌸} بالا بگیـࢪ دست ڪہ آینـد سوے بے بࢪڪہ‌ے غدیـࢪ جھان چیست جز سࢪاب؟(: ۱۸روزتاعیدغدیرخم🎊 @AHMADMASHLAB1995
کیفیت نماز روزهاے یکشنبہ ماه ذےالقعده🌹 🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🧡🌿 (علیہ‌السلام): عزّت و شخصیّت مؤمن در بےنیازی و طمع نداشتن بہ ـ مال و زندگے ـ دیگران است. -بحارالأنوار، ج72، ص109، ح12 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فرقی نمی‌کند نامت چیست، کجایی و در چه زمانی... ولیِّ خدا را که نشناسی، تسلیم امرش که نباشی، یک روز ابن‌ملجمی و روزی شمر و یک روز هم اُم‌فضل... با دست خویش امام را زهر می‌نوشانی و آبش نمی‌دهی، هلهله می‌کنی تا صدای «هَل مِن ناصِر»اش به گوشَت نرسد و تو... که فرزند این زمانی، حواست باشد، امامت را بشناسی، با اَعمالت دلش را نسوزانی، مبادا صدایش را نشنوی! ببین چه می‌خواهد و مطیعش باش. خودت را نجات بده چراکه امام‌جواد(علیہ‌السلام) فرمودند: «...تنها اهل تسلیم نجات می‌یابند.» شهادت مظلومانه تسلیت باد. ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
همسر بزرگوار شهید✨ شب آخری که آقا مهدی پیش ما بود و روز بعدش به سوریه رفت، ابوالفضل را روی پایش گذا
࿐[🌸✨] 🔸واقعا اهل این دنیا نبود. این اواخر که قرار بود اعزام شود موتورش را دزدیدند. آمد پیش من و گفت: مامان! درویش بودیم و درویش تر شدیم. دنبال خرید لباس نو نبود و اگر لباس نویی می گرفت به دیگران می داد. ⌚️یکی از دوستانش می گفت: بعد از شهادت مهدی به محل شهادتش رفتم. دیدم ساعت مچی مهدی دست یکی از بومی های آن جا است. خیلی به او اصرار کردم که حاضرم با هر قیمتی ساعت را از او بخرم، ولی قبول نکرد و می گفت : هر قیمتی که بگی باز هم آن ساعت را نمی دهم. پرسیدم: چطور شد که ساعت رو به او داده؟ گفت: صبح روز شهادتش به محل اقامت ما آمد و نماز را در آنجا بجا آورد. من محو تماشای نمازش شده بودم بعد از نماز به سمت من برگشت و ساعتش را به من داد. خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم. 🍃 ✨ @AHMADMASHLAB1995
[🌸✨] ماه مےداند و من🌙💕 حالِ مرا 🙂🍃 دور از تو...! 💔 🌸🦋 ☺️ 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصت‌وپنجم5⃣6⃣ با آلارم گوشی‌ام برای نماز
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣6⃣ بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد. می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش. خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: –ولی سارا که گفت از طرف خودشه. با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم. سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت: – وای چقدر نازه. سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود. کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت: – بیا خودت بعدا بخون. حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود. سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد. –لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد: –شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم: – سعیده حوصله ندارما. سعیده نچ نچی کرد. –من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت: – البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟ کلافه گفتم: –چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد. کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم: – اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم. کاغذها راگرفت و گفت: –چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد. – یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی. بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد. – ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر می‌داری جزوه پاره می کنی. این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید. آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم. –بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا. بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود. حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کم‌کم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصت‌وششم6⃣6⃣ بعد از رفتن بچه ها سعیده مان
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣6⃣ یک هفته‌ایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت: – جامون عوض شده‌ها، حالا دیگه من پام خوب شده، شما میلنگی. باخنده گفتم: – شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سخته‌ها، حالا می فهمم شما چقدر صبور بودید. آهی کشید و گفت: –وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همه‌ی دردها مثل درد شکستگی باشه. نفهمیدم یقه‌ی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش را می‌کند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم: ــ یه سوال؟ آرام مثل یک معلم دلسوز گفت: – شما دوتا بپرسید. –پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمی‌کنن و خیلی بی‌تابی می کنن. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟ ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست. همین رضایته باعث صبر انسان میشه. فوری گفتم: ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه. ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن باید به خدا اعتماد کرد مثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره ... راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟ ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم. ــ چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم. ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست. ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟ مکثی کردم و گفتم: –چرا خب، خیلی زیاد. باهمان تحکم جذاب همیشگی‌اش گفت: – تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ. اصلا منتظر خداحافظی من نشد. وقتی به مادر گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم. مادر گفت: – خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مادر از چه نگران بود. شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت. وقتی کمیل مادر را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم. بعد از سفارش‌های مادر حرکت کردیم. ریحانه با دیدنم از صندلی‌اش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانه‌ام گذاشت ودیگر تکان نخورد. ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت. دوباره بوسیدمش و گفتم: –چی میگی ریحانم. پدرش گفت: – جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم: – چقدر زود بزرگ شدی تو. کمیل نفسش را عمیق بیرون داد و حرفی نزد. آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخر دختر تو چه می دانی تنها ماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه... شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل، خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادربالای سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بود و با بازشدن چشم هایم همه چیز تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم..." صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد. – راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستیم بیاییم، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند. زهرا اینا تازه دیشب امدند. باتعجب گفتم: –شما چرا نرفتید؟ من و ریحان فردا میریم. ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت: –شماهم که اینجوری شدید. دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود. بدون فکر گفتم: –حالا نمیشه با همین پام بیام؟ نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت: –قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟ فوری گفتم: –امروز.بعداز دکتر. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995