eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هفتادوهفتم7⃣7⃣ چادر رنگی‌ام را با وسایلی
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣7⃣ برای ریحانه کمی سوپ کشیدم. عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت: – چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟ لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم: – نه، لیمو هم بریزید. بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت: – چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه. یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد. طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت: – بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند. زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت: –الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده. کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت: –نگو اینجوری قربونت برم. بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم. برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم: – حتما بریزید. حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند. سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت: – سوپت زیاده؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ لبخندی زدوگفت: –اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم. از جایم بلند شدم و گفتم: – بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم. کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم. بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت. دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم. کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم. با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت: –نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم. بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت: –لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد. تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد. صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم. ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت: – پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟ با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند. حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم. در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش. ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت: – بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها... سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد. – وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه. بعد آرام‌تر ادامه داد: –معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید. با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم: – من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم. بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد. –آره خودشم گفت که دلیلتون به خاطر مذهبی نبودنش بوده.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هفتادوهشتم8⃣7⃣ برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
ولی اون حرفهایی زد که فکر می کنم اگه شما باهاش ازدواج نکنید کلا از مذهب و دین و شایدم مسلمونی ببُره. یه وقتهایی آدم باید به خاطر خدا نفسش رو زیر پا بزاره، به خاطر بنده ایی که تمام امیدش به خداست و تازه معنی امید بستن به خدا رو درک کرده. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
°💔° بعضےوقتاقدرچیزایےکه‌داریم‌رو نمیدونیم‌'! وتنهاباازدست‌دادن‌‌اونامیفهمیم‌که چقدرمهم‌بوده(:🚶🏾‍♂ مثݪ'! 🌹✨ ✅ @AHMADMASHLAB1995
دل بر تو نہم ڪہ راحت جـان منے... ور زانڪہ دل از تو برڪنم بر ڪہ نہم؟¡ 🌸✨ 🌺 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
سلام علیڪم‌‌همسنگرے‌ها🌸 بعضی‌از دوستان گفتن که چرا خاطرات‌شهید یا پست ازشهید نمیزاریم زیاد! خواستم اطلاع بدم ڪه پستای راجب شهید رو توی گروه های واتساپ قرار میدیدم یعنی بیشتر راجب شهید اونجا پست میزاریم😊🌸 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدࢪس چنـل هاے شھیداحمـدمشلـب دࢪ واتسـاپ👇🏻 🌸شھیداحمـدمَشلَـب1🌸 https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI7XeQ5YLUQvW 🌸شھیداحمـدمَشلَـب2🌸 https://chat.whatsapp.com/KqVBVVT7V0z2KdXYSODMVu 🌸شھیداحمـدمَشلَـب3🌸 https://chat.whatsapp.com/JWZGJ5eXxiPLR9ydEi29G4 🌸شھیداحمـدمَشلَـب4🌸 https://chat.whatsapp.com/FYBYxIcmMF59jVduOwtCHZ آدࢪس چنل رسمے شھیداحمـدمشلـب دࢪ دیگࢪ پیـام‌ࢪسـان‌ هـا👇🏻 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آدࢪس چنـل هاے شھیداحمـدمشلـب دࢪ واتسـاپ👇🏻 🌸شھیداحمـدمَشلَـب1🌸 https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI
ان‌شاءاللّٰه بہ زودے در چنل ها با پدر شہید مصاحبہ داریم😍✌️🏻 توجہ کنید کہ پست هاے هر چہار چنل یکے هست و فقط بہ دلیل محدودیت هاے واتساپ مجبور شدیم چند چنل بزنیم🌼🦋
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے فـرمـانـدھ⬆ 💫احمد متوسلیان💫 ✨جـزء فـرمـانـدھان مقـاومت✨ 🌴ولادت⇦15فروردین سـال1332🌿 🌴محـل ولا
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمد قائینی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطن✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1367🌿 🌴محـل ولادت⇦نیازآباد_خواف🌿 🌴شهـادت⇦5تیر سـال1400🌿 🌴محـل شهـادت⇦مشهد🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦هنگام گشت زنی و تأمین امنیت شهروندان به یک دستگاه خودرو مشکوک شده که پس از بررسی مشخص می شود خودرو سرقت شده است، مجرم برای فرار از دست مأمورین با نیسان سرقتی به ایشان حمله نموده و ایشان بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـدنـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تولد شناسنامہ‌اے تـاج‌سرمون مبـارڪ🌸✨ #رهبرانہ💚 ✅ @AHMADMASHLAB1995
مھم‌نیست تولدت ۲۹ فࢪوردین باشد یا ۲٤ تیࢪ . . . همہ اینھابہانہ‌ایست‌برایِ‌شڪࢪخدابابت‌هدیہ نعمت‌وجودشمابہ‌ما:)♥️ ツ ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا