شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌿°
فهمیدین چرا اینا رو مد کردن دیگه؟!
خودشون مد کردن،خودشونم اعتراض میکنن=/!
ولی اعتراضشون بیمنطقه😂🖐🏿!
مگه همینا ادعای روشنفکری نمیکنن؟!
مگه همینا ادعای انسانیت نمیکنن؟!
مگه حمایت از کودکان مظلوم فلسطین،
که مظلومانه به شهادت میرسن یا خانوادهشونو از دست میدن و یتیم میشن،
به دور از انسانیته؟🚶🏿♂
خب چه اشکالی داره یه عده روشنفکر و انسان از فلسطین و کودکان مظلومش حمایت کنن؟!
چرا دشمنانِ ما انقدررر احمقن؟😂👀
چرا فکر میکنن ما هم احمقیم؟😂👀
هرچند یه عده ...
#بگذاربگذریم!
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شَہید، دسٺ نِوشتۂ خـُداسـٺ... درهمان لَحظہ کہ، مآ غافِل از عشق یار بودیم؛ ݜہدا عـٰاشق شدند، وخدا
•°•{🌷
براےخندھ هایتــ....!
♡|ــوان یڪاد" خواندهایمــ😌•••
و در میان نگاهتــ👀
"صد قل هو الله" یافتهایمـ✨
تا بدانے ما با تــــو
به "احسنالخالقین" رسیدهایمــ🌸
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آدࢪس چنـل هاے شھیداحمـدمشلـب دࢪ واتسـاپ👇🏻 🌸شھیداحمـدمَشلَـب1🌸 https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI
اگر چنل ها ڪہ ظرفیتشون تمام شدہ بود مےتونید از با چنل بعدے امتحان ڪنید🌹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هشتاد0⃣8⃣ سرش راپایین انداخت و آهی کشیدوگ
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_هشتادویکم1⃣8⃣
–نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید.
ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟
ــ این حرفها چیه؟ آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانهام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم.
با روشن شدن صفحه ی گوشیام گفتم:
– سعیده امد، دیگه با اجازتون من برم.
مادر در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید:
– چه خبر؟
ــ کنارش نشستم و گفتم:
–با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن.
اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود.
با تعجب گفت:
–چطور؟
انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم.
حرف هایم غرق فکرش کرده بود. در سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد.
پرسیدم:
–واسه آش فرداس؟
مادر جوابی نداد، انگار اصلا نشنید.
نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود.
سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم:
–مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت.
بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه.
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
– تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن.
ــ کاش خرد شده می گرفتید.
ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن.
باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم.
ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟
لبخندی زدو گفت:
– جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟
ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم.
ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه.
لباسهایم را عوض کردم و گوشیام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم.
موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشیام زنگ خورد.
گردنم را چرخاندم تا ببینم کیه هم زمان چاقو به دستم اثابت کرد.
با گفتن آخ...مادر هراسان به سمتم امد وپرسید:
– بریدی؟
دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم:
– بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مادر نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت:
– تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیهاش رو خرد می کنم.
در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشیام باعث شدنیمه رهایش کنم.
با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده.
ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته:
– همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه.
درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم.
نوشتم:
– موقعیتش نبود که جواب بدم.
فوری جواب داد:
– الان می تونید صحبت کنید؟
نوشتم:
– اگه کوتاه باشه، بله.
به ثانیه نکشید که گوشیام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم.
زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیام افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید.
ــالوو...
آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم.
با همان ذوق گفت:
–اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید.
با حرفش در دلم قند آب شد.
– امرتون؟
احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت:
–فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا...
حرفش را بریدم:
–وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟
نفسش را محکم بیرون دادوگفت:
–خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید.
بی معطلی گفتم:
– صبر.
اونم بی معطلی پرسید:
– تاکی؟
ــ من باید فکر کنم.
ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟
ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید.
بعد ازچند لحظه سکوت گفتم:
آقا آرش.
ــ با ذوق گفت:
–جانم
این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را از من گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم.
ــ چی می خواستید بگید؟
گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم.
– لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید.
جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:
–می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید.
ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟
نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که...
حرفم را برید و گفت:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هشتادویکم1⃣8⃣ –نه دخترخالم میاد. شما زحم
–باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم.
ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_هشتادویکم1⃣8⃣ –نه دخترخالم میاد. شما زحم
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_هشتادودوم2⃣8⃣
ــ شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. باتعریف هایی که آقاکمیل از شما کرد، فهمیدم شما برای من از سرم هم زیادید، ولی... سکوت کوتاهی کردو آرامتر ادامه داد:
– بر من منت بگذارید بانو...
انگار ذوقش دوباره برگشته بود. مکثی کردم و گفتم:
– آقا آرش لطفا قبل از هر صحبتی خوب فکراتونو بکنید، لطفا برای یک روز هم که شده احساستون رو بزارید کنار با منطق به این موضوع فکر کنید. اگه شما بخواهید با کسی مثل من زندگی کنید ممکنه براتون سخت باشه ها، البته منظورم برای شما با این تفکر ممکنه سخت باشه. همینطور این سختی برای منم هست، حتی برای خانواده هامونم ممکنه سخت باشه. لطفا تا وقتی قرار بزاریم واسه حرف زدن همه ی جوانب رو بسنجید.
بااجازتون من دیگه باید قطع کنم...
ــ خیالتون راحت باشه. من فکرام رو کردم.
ــ فعلا خداحافظ.
ــ به خانواده سلام برسونید. خداحافظ.
گوشی را روی تختم انداختم. نمی دانستم باید چکار کنم. هنوز خوب آرش را نمی شناختم، نمی دانستم خانوادهاش چه تفکری دارند.
هر چه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه، آشنایی بیشتروشناخت بیشتره. می دانستم ما هیچ وجهه مشترکی باهم نداشتیم، ولی حرفهای کمیل هم فکرم را مشغول کرده بود.
آنقدر برای زندگی آیندهام در ذهنم برنامه داشتم، ولی نمی دانم چرا وقتی آرش را در کنارم تصور می کنم رسیدن به آنها را سخت و دست نیافتنی می بینم.
نمی دانستم قبول کردن آرش درست است یا رد کردنش...
نیت کردم هفته ی بعد سه روز روزه بگیرم تا خدا راهی را جلوی پایم قراردهد.
روز سیزده بدر، خانوادهی خاله به خانهی ماامدند.
پدر سعیده مرد آرام و کم حرفی بود، برای کشیدن سیگارش گاهی بیرون میرفت و برمی گشت. چون می دانست مادرم به دود سیگار چقدر حساس است.
سرش را با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد.
سعیده یک خواهرو برادر کوچکتر از خودش داشت، که مدام سر به سر هم می گذاشتند و مارا می خنداندند.
بعد از ناهار، همه با هم کمک کردیم ظرف ها را شستیم و جمع و جور کردیم.
پدر سعیده به اتاق رفت، تا چرتی بزند.
اسرا پیشنهاد داد اسم فامیل بازی کنیم. دوگروه تشکیل دادیم خانواده ماو خاله. مسعود برادر سعیده هم داور شد.
بازی را از حروف های سخت شروع کردیم. اولین حروف را مسعود "ژ" انتخاب کرد.
مادر دستش فرز بود و ما زودتر تمام کردیم.
وقتی داور چیزهایی راکه آنها نوشته بودند را خواند، همه از خنده روده بر شدیم. مثلا: اشیا را نوشته بودند، ژاکت مصنوعی...اسرا گفت:
– خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه...خاله با خنده گفت: –مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یااسم حیوان را نوشته بودند ژانگولر...اسرا همانطور که از خنده روی پایش میزد گفت:
–خاااله...این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب رو میگن.
خاله قری به گردنش دادو گفت:
– وا اسرا خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می نوشتیم که اینقدر نمی خندیدید، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسرا ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت:
–من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با ماما اینا...اینجا بیشتر خوش می گذره...
حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه اش به خنده گذشت.
بعد از آن خاله برایمان کلی از خاطرات بچگیاش با مادر تعریف کرد.
حرفهای خاله که تمام شد، سعیده سرش را روی شانه ی مادر گذاشت و گفت: –خاله برامون شعر می خونی؟
مادر بوسه ایی روی موهای سعیده زدو گفت:
– از هر کی می خوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله.
سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت. مادر کتاب را باز کردو نگاه عمیقی به صفحه ی کتاب انداخت، بعد نفسش را بیرون دادوشروع کرد به خوندن کرد.
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم.
مادر با لبخند نگاهی به جمع انداخت. همه تو حال و هوای خودشان بودند. کتاب را بست و بلند شد و گفت:
– بچه ها برم براتون میوه بیارم.
آقا یوسف هم از خواب بیدار شد و گفت:
– چایی داریم؟
مادر از آشپز خانه گفت:
– الان دم می کنم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
٬٬ زائرتامشب
حضرتزهراست🖤٬٬
شهادت #اماممحمدباقرع
تسلیت باد🥀
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بهش گفتند: «میخوای بری مدافع خانم حضرتزینب(س) بشی..!» ـ گفت: «من کی هستم که مدافع خانم
نمیخواهم همسرم فقط خانه دار باشد بلکه میخواهم فدایی باشد که تفنگی حمل کند و در کنار من جهاد کند...
من همسری میخواهم که حتی پشت کوه لبنان هم با من باشد چون در آنجا بعد از اتمام جنگ، عملیات آزادسازی قدس شریف شروع می شود
شهید ابراهیم همت♥️
#هر_روز_با_یک_شهید✨🌱
✅ @AHMADMASHLAB1995
[قلبۍتحتَتصرفڪِالۍٰنھایة🌱]
قلبِمنتااِنتھادراِختیارِ
توست...♥️'!
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#لبنانیات🌸🦋
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد یدالله شیبانی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحرم✨ 🌴ولادت⇦سـال1347🌿 🌴محـل ولادت⇦شیراز🌿 🌴شه
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد حسن قوطاسلو💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦7بهمن سـال1369🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦21فروردین سـال1395🌿
🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
راهبهشتازطرفخانهعلےاست
ایعاشقاننشانیازین مستقیمتر؟
۱۲روزتاعیدغدیرخم🎊
#روز_شمار_غدیر
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 چو بویِ گل که نسیمش بُرون بَرَد از باغ هوایِ کویِ تو ما را دمی به ما نگذاشت... #حسینجان #الس
💔
یعنیمیشھ
اونروز
توےتنگنایقبر
شونھهاموبگیری...
تکونبدی
بگی⇩
+"إسمع،إفهم،أناحسینبنعلے!
نترس؛ سروکارتبامنھ(:💔
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
➖🦋⃤⊰ <‹اینصبر،کهمنمیکنم افشردنجاناَست🌻›> کجایےیااباصالح؟ :)🌱 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_
🦋⃟📸
●|ڪاشصاحببرسد،بندهبهزنجیرکند
●|ماجوانانهمهرادررهخودپیرکند
●|ڪاشچشمگلزهرابهدلماافتد
●|بانگاهشبهدلغمزدهتاثیرکند..💛^^
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🌸|•
چقـٰدر زخمِ نبودت عمیـق و
جـآن فرسآستـ|♥️
کجآست داغِ تُ را التیامـ بـرادر؟!🕊
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
باز هم پارهاے از تن رسول خداست کہ بہ دیدار جدش مےرود. دوباره همان ماجراست. گوهرنشناسانے کہ آنچہ دارند، قدر نمےدانند و گنج دانش را دفن مےکنند بےآنکہ بهرهاے ببرند.
دوباره غم مےبارد از این خاک. ظاهرش ویران است و باطنش باغ بهشت. این پیکر پاک اباجعفر است کہ غریبانہ بہ خاک سپرده مےشود.
اما اینگونہ نمےماند؛ تمام مےشود این غربت، آباد مےشود این خاک. خودش فرمود: «هیچ نقطہاے در زمین باقے نخواهد ماند مگر آنکہ آباد خواهد شد با ظهور مهدے.»
📚 المحجةالبیضاء، ج۱، ص۳۴۱
احادیث امام زمان، ص۵۸
شهادت #امام_باقر تسلیت باد🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#حرفخودمونی!
اینکه حرف شهید بهشتی
''برادرها،خواهرها عاشق شوید''
رو تو کانالتون مسخره میکنید دلیلی داره؟!:/
اینم از کانال با محتوای مذهبی!
توروخدا تمومش کنید🚶🏻♂
مدیونید اگه فکر کنید با...لاالهالاالله
برسد به گوششان لطفا🙂🖐🏻
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
باز هم پارهاے از تن رسول خداست کہ بہ دیدار جدش مےرود. دوباره همان ماجراست. گوهرنشناسانے کہ آنچہ دار
مبارزفرهنگیبود
مبارز علیهتحریف
مبارزعلیهپروژههای
تغییراتافکاررورفتار ...
خلافتبرنبوتبرتریدارد
در دستورکارجریانتحریف
رسانهایبنیامیهوبنیعباس
والقایبرتریخلافت بود ...
وَ إمَامُنٰا بَاقِرُالعُلوُمِ مِنَ الْأَوَّلِينَ
مبارزهفرهنگیدرعرصهذهنها
وتبدیلنشدن آنراه بهعملکرد
جبههباطلوخطرناکآنروزبود ...
#باقرالعلوم🖤!
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مبارزفرهنگیبود مبارز علیهتحریف مبارزعلیهپروژههای تغییراتافکاررورفتار ... خلافتبرنبوتبرترید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤
اے قیمتےترین گھـر دین بگو چرا؛
سہمت مزار خاکے از این روزگار شد...؟
#امیر_عظیمی
#شهادت_امام_باقر_تسلیت_باد🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
💢باید جلوی خانمهایی که تو پارک #سگ_گردانی میکنند، سوسک بالدار گردانی کرد و بعدش اگر اعتراض کردند بگیم: «بین حیوانات فرق نذارید»😊
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
اگر کسے آیدے ڪانال رسمے شھید محسن حججے و شھید ابراهیم هادے رو داره پیوے بفرستہ👇🏻🌹
@Ayeh_Sadat18🌿
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
باز هم پارهاے از تن رسول خداست کہ بہ دیدار جدش مےرود. دوباره همان ماجراست. گوهرنشناسانے کہ آنچہ دار
راستے شھادت قیمتےترین گھر دین و بہ مولامون صاحبالزمان تسلیت گفتیم؟…(: