شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودونه9⃣9⃣ سه روز از امدن آرش و مادرش گذش
می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه.
در دلم به سادگی سعیده افسوس خوردم. واقعا آزموده را آزمودن خطاست
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودونه9⃣9⃣ سه روز از امدن آرش و مادرش گذش
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_صد0⃣0⃣1⃣
یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلاس هارا هم یه خط در میان میآمد و احساس می کردم عجله دارد که زود برود.
وقتی با مادر صحبت کردم و از نگرانیهایم گفتم، گفت:
– میتونی باهاش صحبت کنی و دلیل کارهاش رو بپرسی.
ولی یه وقت از روی عجز صحبت نکنی با غرور صحبت کن و تاکید کن که نگران شدم احساس کردم حالتون زیاد خوب نیست. اصلا هم به مسئله ی خواستگاری اشاره نکن.
البته سعیده نظر دیگری داشت، می گفت:
– توام خودت رو بیشتر از اون بگیر و اصلا ولش کن و بی خیالش بشو. ولی با نگرانیام چه میکردم. یادم است، وقتی من دو روز دانشگاه نیامدم.او به هر طریقی که می توانست از من خبر گرفت، باورم نمیشد کسی که آنقدرحرف از دلتنگی می زد الان در این حد پر تحمل شده باشد. حتما اتفاقی افتاده است.
از طرفی دلم هم برایش خیلی تنگ شده بود.
وقتی غمگین می دیدمش جگرم کباب می شد. گرچه از دستش ناراحت بودم ولی خودم را دلداری میدادم که حتما از طرف خانوادهاش تحت فشاراست.
وقتی در محوطه دیدمش درحال صحبت کردن با گوشیاش بود. اخم هایش در هم بودو انگار چیزی را توضیح می داد.
اینجا نمیشد حرف بزنیم.
گوشیام را برداشتم و نوشتم:
–سلام. میشه بعد از کلاس بیایید جای همیشگی حرف بزنیم.
از دور نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم.
وقتی مکالمهاش تمام شد متوجه پیامم شد. بعد از خواندنش، دستش را عصبی داخل موهاش بُرد و نشست روی جدول کنار باغچه و چشم دوخت به گوشیاش.
کارهایش نگران ترم می کرد.
دیدم چیزی تایپ می کند. به دقیقه نکشید که پیامش امد.
سلام. حالتون خوبه؟ واقعا شرمنده ام، میشه خواهش کنم بزارید برای بعد؟
با خواندن پیامش استرس گرفتم، کلی فکرو خیال، تا دندان مسلح به ذهنم هجوم آوردند. پس واقعا اتفاقی افتاده، چون آرش همیشه از خدا می خواست که با هم حرف بزنیم. یعنی چه شده است؟
فکرو خیال را با بلند شدنم خلع سلاح کردم. باید حرف میزدیم. مطمئن بودم ناراحتیاش به من مربوط میشود. دیگر کلاس برایم مهم نبود. نمیتوانستم صبر کنم.
به طرفش راه افتادم، قلبم تند تند میزد و پاهایم برای حرکت کردن سنگین شده بودند.
همانجا نشسته بود. انگار او هم توان بلند شدن نداشت.
سرش را تکیه داده بود به دست چپش که به صورت قائم روی زانویش قرار داشت و انگشتهایش داخل موهای پر پشت سرش محو شده بودند.
گوشیاش دست راستش بودو انگار مطلبی رابالاو پایین می کردو می خواند.
کفشهایم اسپرت بودندو متوجه صدای پایم نشد ولی به خاطر آفتابی بودن هوا، سا یه ی درازم جلوتر از خودم نمود پیدا کرد.
سرش را بالا آورد تا ببیند سایه متعلق به کیست.
با دیدنم جا خورد و بلند شدو سلام کردو سرش را پایین انداخت.
آرام جواب سلامش را دادم و گفتم:
– می خوام باهاتون حرف بزنم.
با دست اشاره کردبه طرف سالن دانشگاه و گفت:
– الان که کلاس...
حرفش را بریدم و جدی گفتم:
–اونقدر نگرانتون هستم که نمی تونم تا بعد از کلاس صبر کنم.
کیفش را در دستهایش جابجا کردو گفت: –حالا بریم سر کلاس بعدا حرف می زنیم.
بعدهم پا کج کرد به طرف سالن که برود. با دو انگشتم دستگیره ی کیفش را گرفتم طوری که با دستش تماس نداشته باشم.
– لطفا الان. چون می ترسم بعد از کلاس مثل بقیه ی روزها زود بزارید برید.
نگاهی به دستم انداخت و غمگین گفت:
– باشه میام. شما جلوتر برید من میام. یه وقت براتون بد میشه بچه ها مارو با هم ببینند. از حرفش قلبم تکان خورد، نکند همه چیز تمام شده باشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
دسته ی کیفش را رها کردم و عمیق نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت:
– مطمئن باشید میام. من زیر حرفم نمیزنم.
از لبخندش جان گرفتم و گفتم:
–اینم یه دلیل دیگه.
چشم از چهره متعجبش برداشتم وبه طرف بوستان پشت دانشگاه راه افتادم.
کمی طول کشید که بیاید با خودم فکر می کردم آدم اگر بخواهد می تواند خصلت های خوب دیگران را پیدا کند، پس زیاد هم سخت نیست. اینطوری شاید خصلتهای بد دیگران برایمان کم رنگتر شود.
با صدای خش دارش که برای من قشنگ ترین آهنگ بود به خودم امدم.
–ببخشید که دیر کردم تلفنم زنگ خورد نمیشد جواب ندم و بعد
با فاصله کنارم نشست.
سرش پایین بود دیگر مثل قبل نگاهم نمی کرد. مدام نگاهش را می دزدید.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره سرش را بالا آوردو گفت:
– من از شما خیلی شرمنده ام باید زودتر براتون توضیح می دادم که نگران نشید.
ولی هر روز با خودم می گفتم شاید فردا اوضاع درست بشه و نیازی نباشه از این مشکلات حرفی بزنم. ولی نشدو این فردا فردا کردنا تقریبا یه هفته طول کشید...
از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم:
– میشه زودتر بگید چی شده؟
ــ راستش اون روز که از خونه شما امدیم مامانم به کیارش، برادرم و خانمش زنگ زد که بیان و باهاشون صحبت کنه.
برادرم تقریبا تو جریان بود.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صد0⃣0⃣1⃣ یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلا
ولی بازم بعد از این که با همسرش امد. مامان براشون همه چیز رو موبه مو تعریف کرد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
اینـم از 100پـارت اول رمـانِ 360 قسمتیمون😻🧡
الحمداللّٰہ اینقـدر تو این مدت انـرژے مثبت گرفتـم ڪہ مطمئنـم ڪسایے ڪہ رمـان و مےخونن همہ راضے هستن✌️🏻
امـا حـرفم با اونہایے هست ڪہ رمـان و نمےخونن... فقط یہ جملہ میگـم و تمـام.. رمـان و نخونیـن همہ جـوره ضـرر ڪردیـن🙃💔
امـا عزیـزاے دلے ڪہ رمـان و مےخونن... مےخـوام انـرژے مثبتـاتون پیویمو بترڪونہ هـا☺️💕
@Banoo_1995🌿
خسته نباشی پهلوان؛
خدا قوت دلاور...
(جواد فروغی اولین مدال طلای تاریخ کشورمان در رشته تیراندازی با تپانچه را در المپیک توکیو کسب کرد)
#جواد_فروغی
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
[🕊💚] شہادت را مےدهند اما بہ اهل درد؛ نہ، بہ بےخیال ها...(: پن:عڪس جبرانے✨ #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر
「🍂🌪」
•••
دنـیاهمہشـعراسـت
بہچـشـممامـا...
شـعـرےڪہتڪاندادمـرا
چـشـمتـۅبـود...⛈
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اینـم از 100پـارت اول رمـانِ 360 قسمتیمون😻🧡 الحمداللّٰہ اینقـدر تو این مدت انـرژے مثبت گرفتـم ڪہ مطم
این حجـم از پیـام واقعـا بےنظیـرھ😻🤞🏻
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد جواد ویسی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعوطن✨ 🌴ولادت⇦3آبان سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦بهمئی🌿
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد داوود میرزایی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعوطن✨
🌴ولادت⇦8مهر سـال1369🌿
🌴محـل ولادت⇦روستای علیعرب_اصفهان🌿
🌴شهـادت⇦24بهمن سـال1397🌿
🌴محـل شهـادت⇦در راه سیستانوبلوچستان به اصفهان🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦به دست منافقین کوردل در انفجار اتوبوس حامل پاسدارانِ استان اصفهان بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#اطلاعیہ‼️
مراسم تشییع پیکر مطہر سردار شهید مدافعحرم #سیداحمد_قریشے
زمان: یکشنبہ 1400/5/3 راس ساعت 10صبح
مکان: کرج_ میدان شہدا بہ سمت امام زاده محمد(قطعہ سرداران شہید)
مراسم با رعایت کامل پروتکل هاے بہداشتے برگزار مےگردد.
#harimeharam_ir
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
موذن اذان میگفت و من حواسم به نماز اول وقت نبود. در آسایشگاه نشسته بودم. عباس گفت: «بلند شو نمازت
عهدے هست ڪه ازکودکے باخودم بستم که ازتسلیٺ گفتگان حضرت زهرا( سلام الله علیها) براے امام حسین (علیه السلام) باشم🌱🌸
#هر_روز_با_یک_شهید🌱
#شهیدحاجقاسمعطایا♥️✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه 🌸🌱😅
نصفہ شب ڪوفتہ از راهـ رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابہ.👀😕
شروع ڪرد سر و صدا،😱مگہ اينجا جاۍخوابہ؟
پاشيد نماز شب بخونيد،
دعا بخونيد🤲🏻🤗
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم🙂مشغول عبادت شديم،
خودش راحت گرفت خوابید😂😐
✨❤️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 گنجشکم و دانهای مرا لطف نما.... #امام_حسین #السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔 #صلےاللهعلیڪ
💔
ارباب جان!
شرح دلتنگی خود را به که تقریر کنم؟
عاجزم چارهٔ من چیست؟ چه تدبیر کنم؟
السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
گفتنے نیست ڪہ گویـم ز فـراقت بہ چہ حـالم...💔! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #الل
غیـر رویت هـرچہ بینـم،
نـور چشـمم ڪم شود...✨
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهرِمنپرشدهازخَندههآیَت
میدانمکهنگآهت
جوابِدِلتَنگیهایمارامیدهد💔(:
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#ارسالے🌺
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
کوری چشم ناپاک های اصلاح طلب حتی اونی که جلوی چشمش رو میگیره رو هم از چفیه درست کرده😂
#جواد_فروغی
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از روضه فکر
#تباهیات🚶🏻♂
یادمه به خاطر سید بودنم
چند تا اکانت برانداز بهم گفتن عربِ عرب پرست ...
الان دیدم همه توییت کردن ما همه
عربِ خوزستانیم
#خیلیخوبینشما😂💔 #خوزستان
『 @refighegomnam 』
••🍃••
ذاٺعلۍهمســایہےعــرشبدیناسٺ ...
مولــاۍماتنھــاامیــرالمــومنیــناسٺ ...
۴روزتاعیدغدیرخم🎊
#روز_شمار_غدیر
✅ @AHMADMASHLAB1995
@AhmadMashlab1995 .mp3
193.8K
#صوت_ویژه💥
صوت کوتاهی از شهید مشلب🌷
✨بعد از شهادت✨
ترجمه:
الان برگشتم مادرم، شهیدم، کفن هم من و پوشانده، و این امام حسین هم میبینمش که اومده من و بغل کنه.
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع❌
#کانال_رسمی_شهید_احمد_مشلب
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صد0⃣0⃣1⃣ یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_صدویکم1⃣0⃣1⃣
همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از مادر پرسید:
– شما چی گفتید؟
مادر جواب داد:
–آرش قبول کرد.
هر دوتایشان دهنشون از تعجب باز موند. کیارش گفت که کار احمقانه ایی کردم.
بعد آرش سرش را پایین انداخت وادامه داد:
–بعدشم یه حرف هایی زد که نباید میزد ولی من تحمل کردم و حرفی نزدم به خاطر این که احترام برادر بزرگترم رو نگه داشتم.
جلو مژگان حرف هایی زد که من الان نمی تونم جلو شما بگم، وقتی توهینش به من تموم شد، شروع کرد به شما توهین کردن. اولش چند بار بهش تذکر دادم که بس کنه و دیگه ادامش نده ولی اون ول کن نبود هر چی می گفتم داری تهمت میزنی، اشتباه می کنی، تو که هنوز ندیدیش ولی اون گوشش بدهکار نبود می گفت این جور دخترا، اون چیزی نیستن که نشون میدن...
بعد نگاه شرمگینی به من انداخت و گفت:
–باور کنید حرف هاش غیر قابل تحمل بود، یه حرفی زد که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه سیلی زدم توی گوشش.
باشنیدن این حرف، هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. ادامه داد:
–آره نباید می زدم ولی حرف اونم اصلا درست نبود جلوی مادرم و مژگان.
اونم یقه ی من رو گرفت و گفت:
–هنوز خبری نیست به خاطر اون زدی توی گوش من؟ بعد یه مشت حواله ی صورتم کرد و درگیر شدیم.
بیچاره مامانم و مژگان ترسیده بودن و همش جیغ می زدن، بالاخره من کوتا امدم و اجازه دادم هر چی دلش می خواد بزنه، که یهو دیدیم مامان قلبش رو گرفت و نقش زمین شد.
کیارش وقتی حال مامان رو دید من رو ول کرد و دوید سمتش و زود رسوندیمش بیمارستان.
دکترا گفتن به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شده سکته ی قلبی رو رد کرده.
سرم را بین دست هایم گرفتم و زیر لب گفتم:
–ای خدا!
البته بعد از "امآرآی" و نوار قلب و وآزمایش هایی که انجام دادن گفتن گرفتگی عروق از قبل داشته و این استرس و شوک باعث شده خودش رو نشون بده. چند روز بستری شد تا آنژیو شد.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
–الان حالشون خوبه؟
–آره خدارو شکر.
نفس راحتی کشیدم.
– خدارو شکر. پس حالا که حالشون خوبه، دیگه ناراحتی نداره...خداروشکر به خیر گذشته.
با استرس بلند شد. شروع کرد به راه رفتن به چپ و راست و گفت:
– آخه همش این نیست.
با تعجب گفتم:
– گفتن بیماری دیگه ایی هم داره؟
دوباره نشست و گفت:
– هنوز خودم تو هنگم، چطور به شما بگم.
نالیدم وگفتم:
–کس دیگه ایی هم مریضه؟
انگشت هایش را در هم گره زد و گفت:
–مامانم ازم خواسته، با برادرم آشتی کنم و بهش بگم پشیمون شدم از ازدواج با تو.
بند دلم پاره شد انگار ناگهانی در استخر آب یخ، پریدم. بی حرکت فقط نگاهش کردم.
او هم زل زد به من، آنقدر نگاهش گرم و عاشقانه بودکه اینبار رگهایم گرم شدند، یخشان ذوب شد و دوباره خون در کل بدنم جریان پیدا کرد واحساس کردم، کم کم خون گرم به طرف صورتم راه افتاد.
با شنیدن صدایش که با مهربانی صدایم زد گُر گرفتم.
–راحیل.
چشم هایم توان نگاه کردن به صورتش را نداشت.
برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم.
سکوتم را که دید، ادامه داد:
–من نمی تونم قبول کنم. الانم قبل از این که بیام اینجا مژگان زنگ زده بودو می گفت:
–مامانت مهمتره یا عشقت؟
منم گفتم:
–برای کیارش مامان مهم نیست؟
چراکوتا نمیاد؟ چرا دخالت میکنه توی زندگی من؟
مگه من تو انتخاب اون دخالت کردم؟ از کی تا حالا اینقدر زورگو شده؟
مژگانم دوباره حرف هایی زد که گفتنش لزومی نداره.
پرسیدم:
– میشه بگید دلیلشون چی بود دقیقا؟
ــ راستش وقتی مامان سبک عروسی گرفتن شما رو براش گفت، از تعجب چیزی نمونده بود شاخ دربیاره و گفت:
آبرومون میره.
آرش سرش را تکان داد.
– کلا بد بینه و به نظر من هیچ کدوم از حرف هاش منطقی نبودن.
–خب اگه مشکلشون فقط مراسم عروسیه، فوقش جشن نمی گیریم.
ــ اون یکیشه کلا با شرط و شروطا و اصل موضوع هم مشکل داره.
نفسم را بیرون دادم و دیگه حرفی نزدم. با خودم گفتم: "خدایا چطوری اینقدر پیچیدش کردی؟ خب یه راهی هم خودت بزار جلوی پامون."
آرش همانطور حرف میزد و از رفتارهای غیر معمول برادرش می گفت.
وقتی حرفش تمام شد. گفتم:
–آقا آرش.
نگاهم کرد.
– جانم.
دست پاچه شدم از لحن مهربانی که در کلامش بود، گوشه ی چادرم را به بازی گرفتم.
–حرف مادرتون رو گوش کنید، مادرتون واجب تره، اگه دوباره حالشون بد بشه چی؟ شک نکنید اگر ما قسمت هم باشیم هیچ کس نمی تونه جلوی قسمت رو بگیره.
اگرم خدا نخواد همه چی هم جور باشه باز یه اتفاقی میوفته که نشه.
لطفا همین امروز برید آشتی کنید.
با چشم هایی که به اندازهی گردو شده بود. گفت:
–ولی این دروغه که بگم شمارو دیگه نمی خوام.
ـ خب بگید، منتظر قسمت می مونم. یا یه حرف از این جنس.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدویکم1⃣0⃣1⃣ همین که حرف هاش تموم شد، کیا
شاد کردن دل مادرتون از هر کاری مهمتره.
دوباره بلند شد راه رفت، خیلی کلافه بود. برگشت طرفم.
– این همه توهین های برادرم رو چیکار کنم؟
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدویکم1⃣0⃣1⃣ همین که حرف هاش تموم شد، کیا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_صدودوم2⃣0⃣1⃣
خیلی خونسرد گفتم:
– بگذرید.
با صدای بلندی گفت:
–چی؟ بگذرم؟
با همان خونسردی گفتم:
– یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟
ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد.
لبخندی زدم و گفتم:
– حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما...
از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت:
– اینجوری نگاه می کنی، می ترسم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–هیچ کس از آینده خبر نداره.
نفسش را عمیق بیرون دادو گفت:
– تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم.
ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟
ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف میزنم. عموم رو واسطه قرار میدم.
کلافه و عصبی ادامه داد:
– اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت.
–حداقل یه چیزی بگو آروم شم.
نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم:
–من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن.
آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم.
ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه.
کمی جدی گفتم:
–به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره.
شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟
فکری کردو دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت:
– اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم میشدم.
سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد:
– صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کمکم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم.
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:
–انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس.
ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت:
–براتون میارم.
از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانعاش شوم.
شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم.
دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم.
ــ راحیل.
ــ بله.
ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم.
با تعجب گفتم:
– مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟
ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدیدو بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه.
ــ چه خواسته ایی؟
ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد.
–چه می دونم مثلا قهر کنید.
ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم.
اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟
لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امدکه مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید.
لبخندی زدو گفت:
– لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه.
–نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست.
یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم.
اینم مجازات یک هفته نگران کردن من.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– پس اهل مجازاتم هستید؟
بی تفاوت به حرفش گفتم:
–کیفم رو بدید از این به بعدرو تنها برم بهتره.
دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت:
–بفرمایید.
کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم:
–ممنون.
ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات.
از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانوادهاش بود که کلا راحت برخورد میکرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
– کاری نکردم.
بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995